نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_دوم اولین ماجرایی که برای نوشتن خاطرات حسین انتخاب کرده ام داس
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_بیست_و_سوم
۲۳مرداد ۱۳۹۱؛ پرونده آرش؛ مأمور پرونده حسین آشتیانی؛
باید بدانم ماجرا از چه قرار است!
آزمایش دی ان ای معلوم کرد که فردی که در خرابه خودکشی کرده است الیاس نادری نیست و اسمش آرش است!
تازه پدر و مادر هم دارد!خیلی مشکوک است!
مهدی شهابی انتخاب شد برای بررسی پرونده الیاس و من هم برای پیگری پرونده آرش!
دستور دادم بدن آرش کالبدشکافی شود!
پزشک قانونی بعد از تحقیقاتش گزارشی را ارائه کرد مبنی بر اینکه، آرش خودکشی نکرده بلکه کشته شده است!
سرنخ مهمی را پزشک قانونی داد! پس قاتل کیست؟
فرصت سوزی در پرونده های قتل یعنی باخت؛ هر لحظه ممکن است قاتل خودش را گم و گور کند!
به سراغ همسایه های محل قتل رفتم؛ همین طور شانسی زنگ یکی از واحد ها را زدم؛
صدا زنی میان سال آمد: بفرمایید!
_حسین آشتیانی هستم مأمور انتظامی لطفا در رو باز کنید! چند تا سؤال دارم از ما جرای خودکشی هفته پیش!
ادامه دارد....
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_سوم
با ایجاد جو روانی بر علیه ثامر و ژاندارم آنها مجبور شدند در ژاندارمری بمانند؛
مردم شبانه به خانه ژاندارم حمله کردند و زن و دختر چهار ساله اش را گروگان گرفتند؛
دهکده به آشوب کشیده شده بود؛ همه اهالی جلوی در ژاندارمری با چوب و چماق شعار می دادند؛
شکارچی رفت بالای پشت بام و با مردم حرف زد:
ای مردم دهکده نفرین شده! شما همان هایی بودید بدترین رفتار را با ثامر داشتید.
سکوت همه جا را فراگرفت؛
شکارچی ادامه داد: شما همان هایی بودید که خام حرف های کدخدا شدید و شیخ بدبخت را از دهکده بیرون کردید. وقتی کدخدا گفت: خرس قهوه ای ثامر است خزعبلات او را باور کردید؛
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_بیست_و_سوم
تا بیت سوم را خواندم شمع شعر خوانی ام سوخت! به تپ تپ افتادم و تمام!
استاد گفت: سه بیت رو خوندی هر بیتی دو نمره بهت میدم! میشی ۶
_استاد میشه ثبت نکنید؟
_نه
_استاد حفظ میکنم! تا آخر کلاس
_برای عمت حفظ کن!
ناراحت شدم. فهمید
گفت: قهر نکن دو قدم هم تا پای تخته اومدی و ضایع شدی بهت ۱۰ میدم برو کیف کن!
ای کاش ماجرا همین جا ختم به خیر می شد!
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_سوم
_آیا ترسی نداشتی از اینکه رابطه شما لو برود؟
در حالی که نسکافه را سر می کشیدم گفتم: از وقتی با نازنین آشنا شدم؛ تمام زندگی ام در ترس و استرس غرق شد!
ترس هایی که به شدت افسرده ام کرده بودند!
ترس از اینکه نکنه پدر و مادرم بفهمند!
بیم اینکه نکنه نازنین از من جدا بشه!
خوف اینکه نکنه بی آبرو کوچه و محل بشم!
ولی باز، با وجود این همه ترس پای نازنین ایستادم.
_خب از قرار در کافه می گفتی!
_بله؛ با تاکسی خودم را به آدرس رساندم؛
کافه فضای تاریکی داشت؛ لامپ های زرد، آنجا را کمی روشن کرده بود.
هر میز یک تُنگ بلوری داشت که شاخه های گل رز قرمز، به آن جلوه دیگری می داد.
دنبال نازنین می گشتم؛ با مقداری چشم چرانی به میز ها پیدایش کردم؛
پشتش به من بود. از تکان دادن پاهایش معلوم بود که منتظر است؛
آهسته آهسته جلو رفتم! اما ضربان قلبم تند و تند تر می شد؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_دوم هاشم تبدیل به چهره شاخص مقر شده بود. ماجرای موفقیت های او ادامه داشت
#مقر_تاریکی
#قسمت_بیست_و_سوم
حمید خوب سر اعضای شورا را شیره مالید.
همان طور که اعضا حلقه زده بودند دور هم،
رو به فرمانده کرد و گفت: فرمانده شما مقبولیت خودت رو از دست دادی!
دیگه کسی آدم هم حسابت نمی کنه چه برسه حرفت رو گوش بدن!
فرمانده آب دهانش را قورت داد و عینکش را تنظیم کرد. هیچی نگفت!
صدای اعتراضات به هاشم از گوشه و کنار حلقه بگوش می رسید.
یکی می گفت: اگر این جوری پیش برود پس فردا جایی برای ما نیست!
دیگری می گفت: هاشم هنوز نیامده همه او را دوست دارند! وای به حال وقتی که جاخوش کند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_دوم مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبا
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_سوم
یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ندارد.
از شعبان خبری نیست! مدرسه هم که می آید به حسن محل نمی گذارد! اصلا نگاهی به او نمی کند.
حسن دست به کار می شود و نامه را برای دوستش می نویسد.
حسن کلاس پنجمی با خطی خرچنگ قورباغه شروع میکند به نوشتن :
سلام شعبان! دوست و رفیق سمیمی من!
خیلی دلم برایت تنگ شده!
اسلا قذا از گلویم پایین نمی رود! اسلا خاب به چشمانم نمی آید!
مرا ببخش! اشتباه کردم! خاهش می کنم زود آشتی کن. تاقت ندارم.
امشب بیا مسجد! ازیزم
دوستت دارم از ترف حسن
نامه را تا کرد و زیر در خانه شعبان فرو کرد. زنگ بلبلی را زد و فرار کرد.
شعبان با شلوار کردی آبی و رکابی تور توری بیرون می آید و کاغذ را باز می کند.
اول بابت غلط های املایی حسن از ته دل می خندد.
بعد او هم نامه ای می نویسد برای حسن.
_سلام حسن جان در چهار خطی که نوشتی نُه غلط املایی داشتی!
خواستم تا فردا منتظر نباشی زود تر به تو خبر بدهم که فردا می آیم!
دوستت دارم دوست همیشگی تو شعبان.
نامه را تا می کند و زیر در خانه حسن می گذارد.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_سوم
با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت.
قصد فرار داشتم!
آخر این وقت شب،
هیچ گربه ای از دیوار بالا نمی رود!
چه برسد به اینکه هوای پرچم زدن به کله مان خطور کند!
مخصوصا اگر بالا رفتن از تیر برق هم جزء برنامه باشد!
خوشبختانه خانه ما در مسیر محل حرکت گاری بود.
همین که رسیدیم به در خانهمان به بچه ها گفتم: «شما برید!من دستشویی میخوام برم!»
سرکارشان گذاشتم.
همین که کلید را در درِ خانه کردم تا نقشه فرار را عملیاتی کنم؛
صدایی مرا به خودم آورد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_بیست_و_دوم پیرمرد ریش سفید نجرانی که دو زانو نشسته بود. کلام پیامبر را قطع کرد و گفت
#راهب
#قسمت_بیست_و_سوم
بعد از سخن پیر مرد
آیات بعدی آل عمران نازل شد:
پس هر كه با تو دربارۀ او [عيسى] پس از آنكه بر تو [به واسطۀ وحى، نسبت به احوال وى] علم و آگاهى آمد،
مجادله و ستيز كند،
بگو: بياييد ما پسرانمان را و شما پسرانتان را، و ما زنانمان را و شما زنانتان را، و ما عزیز جانمان را و شما عزیزان جاناتان را دعوت كنيم؛
سپس يكديگر را نفرين نماييم، پس لعنت خدا را بر دروغ گويان قرار دهيم!
ادامه دارد...