eitaa logo
نوشته های یک طلبه
365 دنبال‌کننده
687 عکس
175 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
مبصر پشت میز، منتظر بود کسی خطایی کند تا اسمش را در لیست بدها بنویسد. بچه ها ساکت بودند. معلم هنوز نیامده بود؛ امین سکوت مرگ بار کلاس را شکست. شروع کرد روی میز تنبک زدن! مبصر چشم غره ای رفت؛ و اخم کنان گفت: مرگ! امین که شروع ‌کرده بود یکی دیگر زحمت ترانه سرایی را کشید؛ مبصر هم که دید اوضاع در حال بدتر شدن است دست به کار شد؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_اول مبصر پشت میز، منتظر بود کسی خطایی کند تا اسمش را در لیست بدها بنویسد. بچه ه
مبصر با صدای بلند گفت: معلم اگه قرار بود بیاد تا حالا باید سر و کلش پیدا می‌شد؛ پس نمیاد؛دوستان بزنید و بخوانید، آزادید کلاس به آن آرامی تبدیل شد به مجالس عروسی؛ یکی می‌خواند. یکی روی میز میزد. یکی دست می زد. یکی با اندامش حرکات موزون انجام می‌داد. یکی کفش هایش را توی دستش کرده بود و بهم میزد؛ انگار مست شده بودند همه! البته این مستی خیلی کوتاه بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_دوم مبصر با صدای بلند گفت: معلم اگه قرار بود بیاد تا حالا باید سر و کلش پیدا م
کنار من در بود؛ کلاس مشغول جشن و پایکوبی بود. سایه ای را حس کردم، توجهی نکردم و به سوت زدن ادامه دادم؛ ناگهان در کاملا باز شد. آقای شیری بود. چشمش قرمز شده بود رگ شقيقه اش زده بود بیرون! لبش را می جوید؛ بچه ها که روی صندلی نشسته بودند سرشان را در کتاب هایشان کردند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده؛ افرادی که وسط کلاس بودند مانده بودند چه خاکی به سر بريزند؛ حسن گفت:آقا همش تقصیر مبصر بود! آقای شیر با صدای بلند گفت:همه پای دفتر! مدرسه اومدید یا طولیه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_سوم کنار من در بود؛ کلاس مشغول جشن و پایکوبی بود. سایه ای را حس کردم، توجهی
دم دفتر؛ علاوه بر اینکه نفری یک سیلی آب دار خوردیم؛ قرار شد نمره انضباطمان را کم کنند. نمی‌دانم چرا هر بار می‌گفتند انضباطت را کم می‌کنیم، یادشان می رفت. توی کارنامه همه را عالی داده بودند. البته یکبار یادشان نرفت و حسابی درجه انضباط را کشیدند پایین! فقط هم مخصوص کلاس مابود ماجرای سوت که داستان جالبی دارد ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_چهارم دم دفتر؛ علاوه بر اینکه نفری یک سیلی آب دار خوردیم؛ قرار شد نمره انضبا
اما ماجرای سوت؛ همکلاسی های بی مزه و خنک من در زنگ تفریح آدامس در سرم زده بودند؛ حسابی هم آدامس موهایم را بهم چسبانده بود. ازآبدارچی یخ گرفته بودم و مشغول آدامس زدایی در آب‌دار خانه بودم؛ زنگ آخر شد و باز معلم سر کلاس نیامده بود؛ کلاسمان با دفتر مدیر ده متر فاصله داشت. من که در آب‌دار خانه ساکن شدم. کلاسمان کنار آب دار خانه بود؛ صدای پاهای مدیر آمد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_پنجم اما ماجرای سوت؛ همکلاسی های بی مزه و خنک من در زنگ تفریح آدامس در سرم
مدیر آمد. درِ کلاس را باز کرد؛ همه ساکت شدند؛ گفت: نبینم کسی حرف بزنه! معلمتون نمیاد؛ درِ کلاس را کامل باز کرد تا کسی حرف نزند. همین که چند قدمی رفت یکی از همکلاسی ها سوت زد! آنچنان بلند بود که من صدایش را در آب‌دار خانه فهمیدم. از بدی ماجرا مدیر هم فهمید. برگشت توی کلاس و با صدای نعره گونه گفت: کدام ... سوت زد؟ من از آب‌دار خانه آمدم بیرون و صحنه را تماشا می‌کردم؛ دم بچه های کلاس گرم همه پشت هم بودند و همديگر را لو ندادند؛ مدیر که کم آورده بود گفت: نمی‌گید کدوم احمقی بوده ها! حالا حالیتون میکنم! برای من درس اخلاق میذارید هم دیگه رو لو نمی‌دید بدبختتون میکنم! همه پای دفتر! ادامه دارد...
یکم از فضای سیاسی و انتخابات فاصله بگیریم😁 نه من تحلیل گر سیاسی ام نه این کار ها رو دوست دارم؛ بچسبیم به فضای شیرین داستان نویسی😘 روی هشتگ ها کلیک کنید و لذت ببرید 👇 و..‌..
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_ششم مدیر آمد. درِ کلاس را باز کرد؛ همه ساکت شدند؛ گفت: نبینم کسی حرف بزنه! معل
مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون نفهمی در آورده همه باید تنبيه بشن! همه ۲۵ نفر کلاس در دفتر مدیر جمع شده بودند! مدیر یکی یکی اسم ها را از کامپیوتر می‌خواند و ۴ نمره انضباط را کم می‌کرد! تا رفتم بگویم: من اصلا در کلاس نبودم! آقای مدیر چرا نمره کم میکنی؟! با نگاهی غضب انگیز گفت: اعتراض نکن! تنبيه برای همه هست!گمشو ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قمست_هفتم مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون
یادم نمی رود؛ امتحان عربی برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را خواند و برگه ها را به آن پنج نفر داد و گفت: شما ها صحیح کنید؛ مورد اعتماد من هستید! سجاد برگه مرا صحیح می‌کرد! نمره ام را که گفت تعجب کردم! ۱۶شده بودم! در گوش سجاد گفتم: سجاد این امتحان به این سختی هیچ کس نمیتونه بالا ده بشه چطوری به من ۱۶ دادی؟ سجاد انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: معلم گفته هرکی زیر ۱۴ بشه پای دفتره! آبروت رو خریدم برو حال کن! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هشتم یادم نمی رود؛ امتحان عربی برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را
اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق دیگران رو ضایع کردی! خودم به معلم میگم حق خوری کردی؛ گردنم را گرفت و فشار می‌داد؛ سجاد گفت: حواست باشه با این کارات بیشتر خراب کاری میکنی! برو حال کن! این خشک بازی ها هم در نیار؛ کوتاه آمدم؛ و اما ماجرای بمب بد بو ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نهم اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق
از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم. در بازار دکانی را پیدا کردیم که وسایل شعبده را می فروخت؛ از میان آنها بمب بد بو چشمم را پر کرد. رفقا را تشویق کردم تا بخرند؛ ولی خودم نخریدم. می گفتم: این باد ها به درد شما ها میخوره! پول من حیفه صرف بوی گند بشه! همین بوی گند آبروی ما را در چاه ریخت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_دهم از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم.
آنقدر مشتاق تست بمب ها بودیم که یکی را در بازار ترکاندیم، چنان بوی گندی داد که دکان دار ها به دنبال ما افتادند و ما فرار! رفتیم به حسینیه که محل اقامت ما بود. بچه ها مشغول بازی و سر صدا بودند. آقای طاهری آمد و با لحن جدی گفت: چراغ رو که خاموش کردم میخوام همه کله مرگشون رو بذارن! دیدم کسی بیداره بلیط میگیرم میفرستمش اردکان! با این تهدید همه خوابیدند. الا من و محسن محسن در تاریکی گفت:نمی‌خوای حرکتی بزنیم؟ گفتم: بذار خواب‌شان عمیق بشه تا حال بده! ادامه دارد...
محسن خواب بود، با لگد بیدارش کردم و گفتم: وقته عملیاته! فضای حسینیه را توضیح بدهم عمق فاجعه ما معلوم می شود. حسینیه تنگ و جم و جور؛ تعداد دانش آموزان بالا‌، همه کیپ در کیپ خواب؛ تمام در و پنجره ها بسته؛ حسینیه گرم گرم. محسن گفت: نقشه ات چیه! _ با التماس یه بمب بد بو رو از بچه ها گرفتم! قراره امشب کولاک کنیم؛ در تاریکی برق چشم های محسن را دیدم از خوشحالی می درخشید. ادامه دارد...
لازم نبود برای اجرای عملیات چند بمب داشته باشیم؛ یکی هم کار ساز بود؛ علت را خواهم گفت از چه کلکی استفاده کردیم. بهترین مکان برای کارگذاشتن بمب، جای خواب من بود؛ جلوی فن بخاری گازی! بمب را گذاشتم زیر پتو. محسن بلند شد ایستاد. گفتم :چه میکنی _هرچی محکم تر ضربه بخوره بیشتر بو میده! جفت پا پرید روی بمب؛ پاکت اول باد کرد و بعد ترکید. چون پتو رویش بود صدایش زیاد بیرون نیامد. ادامه دارد...
من و محسن مانده بودیم چه کنیم! فرار کنیم یا مثل بقیه گند را تحمل کنیم. محسن گفت: ما هم مثل بقیه بخوابیم تا کسی شک نکنه! پیشنهاد خوبی بود؛ بعد از دو دقیقه گند بمب زد بیرون! اولین قربانی من و محسن بودیم هر دو به سرفه افتادیم؛ کم کم نفر کناری هم پیف پیف می کرد! فن بخاری گازی بو را همه جا پخش کرد؛ من و محسن علاوه بر حس پیروزی استرس لو رفتن هم داشتیم. ادامه دارد...
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود! معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده! بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟ من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛ همه گفتند: نه! چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی! یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه! باز لرزش ما بیشتر می شد! یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده! اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد. ادامه دارد...
معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت شدیم الان لو می رویم! گفت: بسپار به من! ناگهان بلند شد. میخواست برود بیرون که آقای معاون گفت: کجا؟ محسن با سرفه گفت: آقا حالت تهوع گرفتم از بو ! داره حالم بد میشه و رفت! تنهایم گذاشت؛ من ماندم و بدبختی! من ماندم و نامردی! من ماندم و کتک! منشأ بمب را هرچه گشتند نفهمیدند کجاست! پتو های همه را زیر رو کردند تا پوکه را پیدا کنند اما نبود! عجیب تر از آن که پاکت بمب در جای من هم نبود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_شانزدهم معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت
محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای کرد و گفت: من بردمش بیرون راحت بخواب! اما به اینجا بسنده نکردیم‌؛ آقای طاهری که عصبی شده بود گفت: دوستان ماجرای گند امشب را فردا حلش می کنم! خواهشا بخوابید و موبایل هاتون رو خاموش کنید! وای به حال کسی که صدای هشدار گوشیش بلند بشه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هفدهم محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای ک
صبح که بیدار شدم، دیدم در کیفم باز است؛ عادی بود برایم؛ گفتم شاید یادم رفته زیپ را ببندم! رفتم سراغ گوشی ام! اما نبود! هرچه چمدانم را زیر و رو کردم نبود! یکی از رفقا گفت: گوشی کدام خری نصف شب سر و صدا می کرد؟ گفتم: خیلی احمق بوده حتما آقای طاهری بدبختش میکنه! هرچه می گشتم گوشی ام گم شده بود! ادامه دارد...
رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به کیف من و دارد به کیفم فحش می‌دهد؛ گفتم: چته؟ گفت: نصف شبی صدای مزخرف گوشی توی این ساک همه رو از خواب پروند! آقای طاهری اومد گوشی رو برداشت! زدم به پیشانی ام و افتادم زمین! قید گوشی را همان موقع زدم؛ یا کتک یا گوشی انتخاب با خودت! من بدخت خواب بودم یادم نبود گوشی ام را کوک کرده ام! از آن بدتر آقای طاهری که ته حسینیه خوابیده بود از صدای هشدار من بیدار شده بود؛ ولی خودم که گوشی بالای سرم بوده هیچ متوجه نشده بودم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نوزدهم رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به
آقای طاهری مشغول چای خوردن بود! آقای شیری هم کنارش! سلام علیک گرمی کردیم؛ آقای طاهری گفت: پیری چی میخوای؟ بدون مقدمه گفتم گوشی ام! چشمانش را خیره کرد؛ آقای شیری گفت: فرار کن اگه میخوای زنده بمونی! من هم فرار کردم؛ فقط صدا های بلندی را میشنیدم که نمی شد فهمید آقای طاهری چه می‌گوید! اما ماجرای مداد، داستان تلخی بود آن روز ها برایم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_بیستم آقای طاهری مشغول چای خوردن بود! آقای شیری هم کنارش! سلام علیک گرمی کردی
زنگ، زنگ ادبیات فارسی بود! استادمان حسابی سرمست و شنگول شده بود! قشنگ معلوم بود چند بسته ای سیگار بر بدن زده و آمده سر کلاس! به طوری که در کتاب را باز کرد و گفت: درس نمی دهم! شعر صفحه ۱۲۰ را همین الان حفظ کنید زنگ بعد می پرسم ونمره می دهم! همه از تعجب دهن هایشان باز شد و ناله هایشان کلاس را پر کرد! استاد گفت: خفه! حفظ کنید! ادامه دارد...
مثل بقیه مشغول شعر حفظ کردن بودم! چند بیتی را حفظ شدم. ناگهان غافل شدم و مشغول صحبت با کنار دستی شدم؛ استاد که روی میز ولو شده بود و پاهایش را روی میز گذاشته بود! اشاره کرد به من و گفت: مثل اینکه شما شعر رو حفظ کردید که داری وراجی می کنی! بیا جلو بخون؛ _ نه آقا حفظ نیستم _بیا جلو حفظی من می دونم! _نه آقا نیستم _بیا بهت میگم! از من اصرار از او انکار خلاصه رفتم. ادامه دارد...
تا بیت سوم را خواندم شمع شعر خوانی ام سوخت! به تپ تپ افتادم و تمام! استاد گفت: سه بیت رو خوندی هر بیتی دو نمره بهت میدم! میشی ۶ _استاد میشه ثبت نکنید؟ _نه _استاد حفظ میکنم! تا آخر کلاس _برای عمت حفظ کن! ناراحت شدم. فهمید گفت: قهر نکن دو قدم هم تا پای تخته اومدی و ضایع شدی بهت ۱۰ میدم برو کیف کن! ای کاش ماجرا همین جا ختم به خیر می شد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_بیست_و_سوم تا بیت سوم را خواندم شمع شعر خوانی ام سوخت! به تپ تپ افتادم و تمام!
بعد از اینکه از معلم ادبیات ۱۰ گرفتم! روی نیمکت نشستم، دو دستم را خم کردم و سرم را روی پشت دستانم گذاشتم؛ انگار ناراحتم. حسام یکی از شوخ های کلاس بود. دقیقا نیمکت پشتی ما بود. از فرصت استفاده کرد و گردن مرا هدف گرفت. ادامه دارد...
نوک مداد را تیز تیز کرده بود! وقتی که سرم پایین بود. مداد را فرو کرد در گردنم! حس کردم یک نفر واکسن به من می‌زند! داد زدم توی کلاس: آاااااااااااااااخ همه کلاس ساکت شدند! آقای معلم که خمار بود و سرش توی گوشی بود! با همان مقدار صدایی که من داد زدم گفت:مرررررررررررگ پاهایش را جمع کرد از روی میز و آمد جلو! ادامه دارد...
گوشم را گرفت؛ آنقدر پیچاند که حس کردم مثل خرطوم فیل شده؛ وقتی که دید بیشتر از این گوشم نمی پیچد! گوشم را کشید و مرا به دنبال خودش می کشید! انداختم بیرون و گفت: گمشو برو پای دفتر! از فرصت استفاده کردم و گفتم: به‌به الان می تونم یه دل سیر برم دستشویی و آب بخورم و بچرخم و دفتر نرم! ادامه دارد...
به ساعت نگاه کردم ساعت ۹:۳۰ بود. گفتم: حتما معلم ادبیات دیگه رفته و آب از آسیاب افتاده؛ رفتم پشت در کلاس در بسته بود؛ در را که باز کردم؛ دیدم معلم روبروی من ایستاده‌! گفت: رفتی؟ _نه اینبار مثل پلیس ها دستم را گرفت از پشت پیچاند. جلو راه می رفت و مرا می کشید! بردم پای دفتر؛ مدیر سرش در لپتاپ بود! معلم حسابی تمام داستان را با آب و تاب هرچه تمام گفت! مدیر گه گاهی نچ نچ می کرد!و از تعجب چشمانش را باز می کرد؛ وقتی معلم خوب آش خودش را پخت؛ مدیر گفت: بسپارش به من آدمش میکنم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_بیست_و_هفتم به ساعت نگاه کردم ساعت ۹:۳۰ بود. گفتم: حتما معلم ادبیات دیگه رفته
مدیر که معلوم بود از چشمانش خون می جوشد! گفت: چشمم روشن! _آقا بذارید توضیح بدم؛ _معلمت به اندازه کافی گفت! خط کش یک متری را برداشت! با آن یکی دستش تعهد را بیرون آورد؛ با اخم گفت: خودت انتخاب کن کتک یا تعهد! اینجا بود که قطرات اشک کم کم خودشان را نشان می دادند! نمی دانستم کدام را بگویم؛ خواستم بگویم تعهد که سر و کله آقای شیری معاون مدرسه پیدا شد! چشمان خیس من و چشمان سرخ مدیر را دید و تا ته ماجرا رفت. ادامه دارد...
خدا خیر آقای شیری بدهد ضمانتم را کرد و مرا نجات داد! زنگ بعد همان حال بهم زن را داشتم؛ نمیخواستم بروم کلاسش ولی چاره ای نبود! همین که رفتم توی کلاس دوباره مثل حالت قبل ولو شده بود روی میز؛ مرا که دید دم در ایستاده ام، لبخند هم به حالت نشستنش اضافه شد! بلند شد و آمد جلو هنوز چشمانم سرخ بود! دستم را گرفت و آورد وسط کلاس و گفت: عاقبت کسی که بی نظمی در می آورد همین است! لگدی حواله ام کرد و گفت: برو بشین! بعضی ماجرا ها هنگام پیش آمدن سخت و تلخ هستند اما خاطره ای که از آن باقی می ماند شیرین است. "کلیات داستان بر اساس واقعیت بود اما جزئیات آن حاصل تخیل نویسنده" ✍محمد مهدی پیری