بر سر دوراهی
گوشی ام زنگ خورد شماره را ندیدم.
_الو خاک بر سرت کنند. رفتی حوزه؟!🤦♂
تلفن قطع شد.
_دیدی گفتم برادرانت پوست سرت را میکنند
اینبار جواب وجدانم را ندادم 🤐
به یاد حرف استاد عباس که او هم پیش سید احمد کاهگل کشی میکرد و من شاگرد هر دو آنها بودم افتادم.😇 انگار همین چند روز پیش بود.
_استاد عباس، سید احمد میگوید قیافه من به شیخ ها شباهت زیادی دارد. گفته اگر رفتی آنجا اولین نفری هستم که به تو فحش میدهم 😅 نظرت در باره حوزه چیست؟
_راستش منم وقتی هم سن تو بودم خیلی دلم می خواست بروم حوزه 🤓حتی رفتم فرم هم پر کردم
ولی اینقدر مردم حرف مفت زدن که من انصراف دادم و ادامه ندادم ولی حالا خیلی حسرت میخورم که چرا گوش به حرف مردم کرده ام.🙁
کف دستش را نشانم داد گفت اگر مردم میگویند اینطور عمل کن تو برعکسش را انجام بده و پشت دستش را نشانم داد.
✅فردا ساعت هفت صبحانه حوزه ✅
وارد حوزه شدم جای نگهبان خالی بود شیخ راهب جلوی سالن اجتماعات ایستاده بود.
_خوش آمدی مهدی بفرما داخل صبحانه
رفتم توی سالن، دلباز و زیبا بود سفره را پیر مردی پهن کرده بود چهره اش را آفتاب سوزانده بود 🔆 رفتم دیدم چند تا جوان هم صبحانه خوردن هستند کره و مربای بالنگ صبحانه بود. طلبه ها من را که دیدند کمی خودشان را جمع و جور کردند 😆
نون و مربا را از آن پیر مرد گرفتم بعد ها فهمیدم اسمش محمد هست. و فراش مدرسه است. سر سفره نشستم مثل آدم ندیده ها من را میدیدند
حسابی استرس داشتم
یکی از طلبه ها پرسید
_ببخشید شما پایه چندم هستید؟
از سؤالش معلوم بود خودش هم تازه وارد است کم نیاوردم
_بنده پایه ششم هستم 😜
نفهمید سر کارش گذاشتم 😂😂
شیخ راهب آمد سر سفره و صبحانه را گرفت و جلوی من نشست و من را معرفی کرد
_ایشان محمد مهدی هستند همکلاسی جدید شما در دوره اختبار و تثبیت 🤦♂
قشنگ ضایع شدم خندهاش را آزاد کرد
_بابا یک دورغیی میگفتی ما باور کنیم پایه شش از کجا آوردی😂
صبحانه را خوردیم احسان سر و کله اش پیدا شده بود سلام علیک کردیم گفتم چرا پایگاه نبودی نکند ....🤨
_نه نه من سر قولم هستم ان شاءالله زنگ می زنم و هماهنگ میکنم.
مدیر آمد داخل همکلاسی های من گفتند صبحگاه داری پایه ششی.😂
مدیر هم من را معرفی کرد و رفتیم سر کلاس؛
کلاس اول احکام بود کلاس دوم صرف و کلاس سوم تجوید قرآن
استاد احکام که فکر کرد من اشتباهی آمده ام نزدیک بود بیرونم کند 😂🤦♂
استاد تجوید هم فکر کرده بود من قاری هستم 😂 مجبورم کرد قرآن بخوانم آنهم با صوت نکره ام 😂
روز اول چون هنوز یخم آب نشده بود زیاد دلچسب نبود چند نفری را خیلی کم میشناختم ✅ کلاس ما هفده نفر داخلش بودند. بلاخره روز اول تمام شد وقتی که وارد خانه شدم. دیدم برادرانم هم هستند
_ای بی عقل کارت را ول کردی رفتی دنبال آخوندی 🤦♂
_بابا هنوز نه دار هست نه به بار
_اینها نمک گیرد میکنند نمی گذارند دیگر بیرون بیایی .
بیچاره ها فکرشان در باره حوزه مثل فکر خودم بود از البته قبل از رفتن و دیدن آنجا😂
زیاد حرف نزدم و رفتم توی اتاق
_ببین به یک روز کلاس رفتن نمی شود قضاوت کرد. باید چند روز دیگر هم بروم و بعد تصمیم بگیرم.
تلفن خانه ی ما هر پنج دقیقه زنگ میخورد دایی هایم بودند که از تهران زنگ زده بودند که میگفتند این بچه زده به سرش چرا میخواهد این راه را برود خاله ام هم زنگ زد گفت گوشی را بده به خودش
_ من صلاح تو را میخواهم یک راهی برو که پس فردا به درد جامعه بخوری نه اینکه سر بار جامعه باشی🤦♂
چون خیلی اعصابم خورد شده بود گفتم چشم و گوشی را قطع کردم 🤦♂
حسابی جوش آورده بودم یکی از فامیل هایم آمد خانه ما همان وقت
_خیلی دیوانه هستی به فکر زن بچه ات باش که در آینده خواهی داشت تو الان داغ هستی نمیفهمی چه ظلمی داری به خودت میکنی علاوه بر آینده خودت آینده خانواده ات را هم داری با لودر خراب میکنی نکن بچه 🤦♂
به پدرم و مادرم رو کرد
_خیلی بی خیال پسرتان هستید با این کارش دارد خود کشی میکند
پس فردا سر پسرتان را و بقیه آنها را به تیر برق ها آویزان خواهند کرد .🌪
_پدر و مادرم چیزی به او نگفتند. به من گفتند
این عرصه حرف داخلش زیاد هست.
حسابی بغض کرده بودم 😢 با خودم گفتم عجب کار اشتباهی کردم فردا می روم و میگویم پشیمان شده ام این کار ها به من نیامده 😡😭
ادامه دارد .....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_سیزدهم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_سیزدهم
ترسیدم،قاتل بالاخره پیدا شد، همان کسی که داشتم خفه اش می کردم؛ ترسم به خاطر این بود که الیاس پیش او کار میکند؛ نکند ..
هنوز مأمور پرونده آرش داشت حرف می زد؛ من توی فکر بودم!
پرسیدم: حسین مگر بریان فروشی دوربین نداشت چرا همان روز های اول چک نکردید و ماه ها من بیچاره را سرگردان کردید!
_ راستش مهدی خیلی زمان برد تا فیلم های دوربین بریان فروشی به دستم برسد!صاحب مغازه سرطان گرفته بود و در بیمارستان! نمیتوانستیم دوربین ها رو بررسی کنیم همچنین ما هم فکر می کردیم آرش خود کشی کرده!
_یادش بخیر سه ماه پیش رفتم پیشش و دنبال الیاس را گرفتم. مرد چاق و مو های زردی داشت!
_گفت مهدی جان نزدیک سه روز هست او فوت کرده! از طریق پسرش توانستیم به فیلم های دوربین مغازه برسیم؛
_خدا رحمتش کند" امید وارم الیاس او را حلال کند. اگر بریان فروش نبود الیاس را پیدا نمی کردم"
بعد از نیم ساعت مکالمه گوشی را قطع کردم؛
ساعت نزدیک های ۲ بود؛ با الیاس قرار داشتم؛ البته اگر صاحب کافه او را هم نکشته باشد!
ادامه دارد...
#دهکده_گرجی
#قسمت_سیزدهم
به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زیر سر ثامر می باشد؛
بازهم ثامر شبها در دهکده مرتکب قتل و غارت میشد تا آنجا که درختان باغ غلامرضا همگی تبدیل به خاکستر شدند؛
با درخواست های اهالی از دهکده همسایه قرار بود شکارچی ماهری به روستا بیاید تا ثامر را به دام بیندازد!
بالاخره شکارچی با اسب سفید و تفنگ قفقازی وارد روستا شد مردم مشغول جشن و پای کوبی شدند!
شکارچی موهای بلند و مشکی داشت؛
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_سیزدهم
لازم نبود برای اجرای عملیات چند بمب داشته باشیم؛ یکی هم کار ساز بود؛ علت را خواهم گفت از چه کلکی استفاده کردیم.
بهترین مکان برای کارگذاشتن بمب، جای خواب من بود؛ جلوی فن بخاری گازی!
بمب را گذاشتم زیر پتو.
محسن بلند شد ایستاد.
گفتم :چه میکنی
_هرچی محکم تر ضربه بخوره بیشتر بو میده!
جفت پا پرید روی بمب؛ پاکت اول باد کرد و بعد ترکید.
چون پتو رویش بود صدایش زیاد بیرون نیامد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دوازدهم آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛ اینکه احساسی ا
#کله_بند
#قسمت_سیزدهم
کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من!
اگر یک روز پیام نمی داد مینوشتم: کم پیدایی!
یک ماهی به همین منوال گذشت تا یک روز خواهرم گوشی ام را برداشت و من نبودم!
پیام ها را دیده بود؛
خانه که آمدم گفت: کلک نازنین کیه؟!
کمی جاخوردم ولی با خون سردی گفتم: همکلاسی مدرسه ام هست! گوشیش خرابه با موبایل خواهرش پیام میده!
گفت: همکلاسی مدرسه ات چرا از تو اصل گرفته؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: میخواسته سر کارم بذاره!
خواهرم گفت: ولی ادبیاتش به دخترا خیلی شباهت میده!
با عصبانیت گفتم: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_داوزدهم مقر دارای دو اتاق سه در چهار است. یکی آشپزخانه و دیگری برای فرمانده! یک
#مقر_تاریکی
#قسمت_سیزدهم
هاشم مثل پرنده ای که جفتی ندارد. در گوشه از مقر آرام گرفت!
هاشم جوان برون گرا و گرم مزاجی بود. به خوبی با دیگران ارتباط بر قرار می کرد و در طول دو دقیقه میتوانست دوست صمیمی پیدا کند.
این گوشه گیری او برای این است که اولین دفعه ای است که چهره های جدیدی را میبیند. آنهم شخصیت هایی که خود را منتصب به حزب خاصی کرده اند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_داوزدهم حسن و شعبان مثل سگ هایی که بوی استخوان را فهمیده باشند
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_سیزدهم
ساعت ۱۰ شب بود. حسن روی تشک غلت می زد و منتظر صدای میو میو بود.
اندکی بعد صدای ضعیف گربه ای آمد.
حسن از کنار خاله و پسر خاله اش که خرناس می کردند گذشت؛
در را باز کرد. شعبان با بیلی روی شانه ایستاده بود.
حسن چراغ قوه را در دست گرفت و کلنگی هم برداشت.
باهم به سوی خرابه متروکه دره زرشک قدم برداشتند.
_مش غلام را چه میکنی!
_درستش می کنم!
_سوزن آورده ای؟
_نه!
_اگر رفیق جنی اش هم بود چه کنیم؟
_نمی دانم؛ ولی فکر نکنم رفیق جنی مش غلام همراهش بیاید! چون در کتابی خوانده ام جن ها زیاد در جمع نمی آیند
_اگر آمد؟
_به مش غلام التماس می کنیم تا ببخشدمان!
شعبان و حسن به خرابه رسیدند. پشت بوته زرشک دوباره پنهان شدند. مش غلام هنوز نیامده بود.
منتظر شدند تا مش غلام سر و کله اش پیدا شود.
حسن سرتاپای خرابه را با چراغ قوه وارسی کرد. هیچ چیز مشکوکی نبود.
یک ساعت گذشت و اثری از مش غلام نبود.
کم کم حوصله شان داشت سر می رفت!
_نکند نیاید!
_مگر می شود از خیر ارث پدری اش بگذرد!
حسن سرش را روی ران راست شعبان گذاشت و به ستاره ها خیره شد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دوازدهم هوا کمی سرد به نظر می رسید. شاید هم سرد نبود و من لرز بر بدنم هجوم آور
#شهادت_اجباری
#قسمت_سیزدهم
اولین نقشه ای که در ذهنم آمد
این بود که مین را خنثی کنم، اما نه بلد بودم نه شخصی از گروهان ما بلد بود.
دوباره تلاش فکری ام را از سر گرفتم؛
به این نتیجه رسیدم که همین جور روی مین دراز بکشم! تا تمام ترکش هایش در بدن خودم فرو رود؛ حداقل به دیگران آسیبی نرسد. مدام با خودم کلنجار می رفتم که چه کنم!
بهترین تصمیم این بود که بگذارم کانال خلوت شود.
هرچه تعداد کمتر تلفات هم کمتر!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سیزدهم
عماد دستی روی شانه آرمان گذاشت و گفت: «حالا کمی هم کمک بده آقا آرمان»
از خوش شانسی من، آرمان پیش من آمد و شروع به جارو زدن کرد!
شلوار لیی آبی آسمانی تنگ، با تیشرت سفید که رویش دو ضربدر قرمز داشت زیبایی اش را ده برابر کرده بود!
باید از موقعیت استفاده می کردم!
- به! آقا آرمان! خوبی؟
- آره!
شروع کردم به سوال پرسیدن!
- کلاس چندمی؟
- شیشم!
عاشق صدایش شده بودم.
- مدرسه توی محل میری؟
- آره!
- موفق باشی!
- ممنون
ترسیدم که اگر بیشتر از این، طفلک را سوال پیچ کنم؛ در دلش بگوید این دیوانه هم از ثبت احوال آمده تا آمار جد و آباء ما را در بیاورد!
همین قدر هم از سرم زیاد بود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#ناشناس_هرشبه #قسمت_دوازدهم ظرف شیری را مادرم کنار گذاشته بود تا با نانی که نشناس می آورد بخوریم.
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_سیزدهم
مادرم دستی روی سرم کشید گفت: خیال هم که به سرت زده!
گفتم: به خدای محمد قسم ناشناس علیست!
کیسه نخی که هرشب در آن نان میکرد و می آورد را در خانه اش دیدم.
علت این هم که امشب نیامده بخاطر این است که مسموم شده!
مادرم هم همراهم آمد.
نمی توانستم تند بروم شیر تکان میخورد و می ریخت.
همین که رسیدم دیدم کودکان دیگری هم ظرف شیری در دست گرفته اند و پشت در منتظر اند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_دوازدهم با اینکه تماس بدنی با غیر همجنس برای راهبان منع شده بود؛ اما شرجیل این مسئله
#راهب
#قسمت_سیزدهم
کنار چاه آب. شرجیل برای نارنیا آب کشید و دست و صورتشان را شستند.
کاروان نجران حدود چهل نفری می شدند.
هرکدام هدیه ای با خودش آورده بود تا تقدیم پیامبر آخر الزمان بکند.
شرجیل کنار نارنیا زیر سایه درخت خرمایی نشست و گفت: به نظرم دین مسیحیت کامل نیست.
نارنیا که از صورتش آب می چکید با سر تایید و کرد گفت: برای همین منتظریم تا پیامبر آخر الزمان دین کاملش را عرضه بدارد.
ادامه دارد...