#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_پایانی
ساعت ۵ صبح؛ رفت روی چهار پایه؛ سرباز طناب را دور گردنش کرد! صدایم زد: حسین بیا
رفتم جلو
بابک گفت: همه این بد بختی ها از تعارف یه نخ سیگار شروع شد! سیگار کشیدن همانا! معتاد شدن و معتاد کردن همانا!
گفتم:وصیتی داری؟
_نه! دیگه کار از کار گذشته؛ وقتی که فرصت داشتم استفاده نکردم حالا چه فایده!
الیاس و مهدی و چهار زن بابک شاهد این صحنه بودند؛
سرباز طناب را محکم کرد! با لگدی صندلی را انداخت!
چقدر جان دادن سخت است؛ دست و پا می زد و خِر خِر می کرد! همسرانش گریه می کردند!
بعد از دو دقیقه دست و پا زدن بابک بدون حرکت خشکش زد!
پایان
محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#سقوط #قسمت_هشتم به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستا
#سقوط
#قسمت_پایانی
کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟
_نه
_غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن!
خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛
کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛
گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی!
توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو میخورم؛
میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛
_سعی می کنم
رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن!
_چشم.
بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد.
این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند!
کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی!
اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود.
پایان
✍محمد مهدی پیری
برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
#سقوط
#قسمت_اول
تا زمین حداکثر ده متر فاصله دارم؛ هوا گرم و آفتابی است.
اگر چکش در برود هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. پاهایم به اندازه کافی قوی هستند.
این هشتمین قله ای است که فتح خواهم کرد.
تا فتح قله فاصله کمی مانده؛
همین که خواستم کمی بالاتر بروم چکش در رفت و سقوط کردم.
تصمیم گرفتم به حالت جفت پا سقوط کنم؛ می دانستم مشکلی پیش نمی آید، پشت ساق پاهایم به اندازه ران گاو ماهیچه داشت؛
همین که به زمین رسیدم؛ دو استخوان پاهایم از زانو زد بیرون!
خون فوران می کرد؛
بی هوش شدم.
#سقوط
#قسمت_دوم
یک لحظه به هوش آمدم.
جراح گفت: پا هایت قراره قطع شوند!
داد و هوار راه انداختم...
گفتم: اگر پاهایم قطع شوند نفرینت میکنم راضی نیستم.
جراح گفت: تلاشم را می کنم؛
بعد از اینکه به هوش آمدم. هنوز داشت سرم گیج می رفت.
جراح گفت: جوون پاهات برگشته فقط دیگه مثل قبل نیست.
#سقوط
#قسمت_سوم
_این از گذشته من! حالا میفهمی چقدر حسرت میخورم همراه این بچه ها نمی تونم بازی کنم.
_بله! واقعا درد آوره
_دیگه نمیتونم برم کوه! نمی تونم فوتبال بازی کنم!
ولی این یه قسمت از بدبختی های منه؛ قسمت بدترش مربوط به دخترم هست.
_تعریف کنید!
#سقوط
#قسمت_چهارم
بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و درصد پایینی از ریه دخترم کار میکنه؛
بابت عمل پاهام و مشکل دخترم؛ حدود هشت صد میلیون تومن رفتم زیر قرض.
یه دستگاه برای دیالیز دخترم نیاز داشتیم! با قیمت حلال احمری و تخفیف بهزیستی شد دو میلیون تومن!
پول نداشتم؛ دخترم که خوابید گوشواره هاش رو بازکردم و فروختم؛
#سقوط
#قسمت_پنجم
دستی روی پایش زد و آهی کشید.
مشغول تماشای فوتبال بچه ها شد.
خیلی غیر منتظره بود آشنایی با کوهنورد؛
فقط داشتم بازی بچه ها را می دیدم که مردی کنارم نشست و داستان زندگی اش را برایم تعريف می کرد.
حالم بد شده بود! اما در دلم عمیقا خدا را شکر می کردم که این اتفاقات تلخ برای من رخ نداده است.
سرش را رو به من کرد و گفت: جوون از خدا هیچی نخواه فقط بگو به خدا تن سالم بده!
#سقوط
#قسمت_ششم
بعد از سکوت چند دقیقه ای تعریف کرد:
_به هرجا که به ذهنم رسید نامه نوشتم و کمک خواستم! به دفتر مراجع تقلید به ریاست جمهوری به بیت رهبری به تولیت های حرم ها؛ به موسسه های خیریه و...
اما خبری نشد!
هیئت امُنا یکی از اماکن مقدس اومدن وضعیتم رو دیدن! یه قالی داشتم و یه میز! از تلویزیون و اینا هم خبری نبود.
گفتند: میتونیم یه وام بدون سود بهتون بدیم.
خوشحال شدم گفتم خدا خیرتون بده چقدر میدید؟
گفتند: پنج میلیون تومن!
بهم برخورد؛ هشت صد میلیون کجا و پنج میلیون کجا!
#سقوط
#قسمت_هفتم
رفتم بانک؛ همین وام پنج میلیونی هم به من ندادند؛
گفتند: شما بدهکار هستید؛ وام بهتون تعلق نمیگیره؛
کوهنورد ادامه داد: با وجود همه این مشکلات راضی ام به رضای خدا؛ حتما حکمتی داره؛
درسته این موسسه ها به من کمک نکردند؛ شاید خدا رزق منو توی جیب امثال شما قرار داده باشه؛ شاید به دلت افتاد و شماره کارتم رو گرفتی و ...
شک کردم! نکنه کوهنورد کلاه بردار باشه!
نکنه این داستان ها همش ساختگی باشه تا خواسته باشه جیب بری کنه!
عجیب هم نبود؛
#سقوط
#قسمت_هشتم
به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستانش رو بشنوم؛ خالی از لطف نیست؛
کوهنورد پرسید حالا جووون چیکار میکنی؟
_طلبه ام
_بهبه، من خیلی طلبه ها رو دوست دارم؛ راستی حقوقت چقدره؟
واقعا احساس می کردم که کوهنورد می خواهد جیب بری کند!
_زیاد نیست! نزدیک ... تومن؛
کوهنورد گفت: چه کم! به خودم امید وار شدم چطور با این حقوق زنده ای؟
خنده ریزی کردم.
#سقوط
#قسمت_پایانی
کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟
_نه
_غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن!
خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛
کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛
گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی!
توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو میخورم؛
میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛
_سعی می کنم
رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن!
_چشم.
بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد.
این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند!
کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی!
اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود.
پایان(بر اساس یک رخ داد واقعی)
✍محمد مهدی پیری
برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_و_چهارم می دانم که باور نمیکنید. اما این برگه های رای گیری است خودتان ببینی
#دهکده_گرجی
#قسمت_پایانی
ثامر و ژاندارم هر دو در وسط میدان دهکده به دار آویخته شدند؛ ثامر قبل از اینکه طناب دار را به گردنش بیندازند گفت: به زودی چوب حماقت های خود را خواهید خورد؛
پیکر بیجان آن دو به آتش کشیده شد.
با کشته شدن این دونفر به دستور کدخدا نیرو های مخفی و افرادی که نقش خرس قهوه ای را بازی می کردند؛ همه سهم خود را گرفتند و رفتند؛
کدخدا نیمه شب با تمام اموال و پول هایی که از اهالی گرفته بود فرار کرد؛
صبح روز بعد مردم فهمیدند که ماجرا از چه قرار بوده است.
پایان
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_نهم سامان که فرار کرده بود دوباره بازگشت، سرش را از لای در مسجد آورد تو
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_پایانی
رویایم کم کم داشت تمام میشد! وقت بیداری بود؛ شاید بگویی رویایی که تعریف کردی همه اش تفریح و زد و خورد بود!
بله راست میگویی! بودند و هستند افرادی که بیشترین استفاده را از این سه روز رویایی بردند!
بگذریم!...
کم کم بچه ها داشتند از مسجد خارج می شدند!
آخرین نفر بودم؛ داشتم وسایل را جمع و جور میکردم، بغضی تلخ سینه ام را می فشرد؛ حس کردم کسی دارد تماشایم می کند.
سرم را به طرفش چرخاندم سامان بود!
گفت: دکتر در به در دارم دنبالت می گردم
_چرا؟
ایستادم، آمد جلو و بغلم کرد؛
با حسرت گفت: حلالم کن؛ اگر اذیت شدی شرمنده؛ ولی اینا همه ش روی شوخی بود؛
_می دونم! توهم حلالم کن؛ منم کم نذاشتم برات!
رویا سه روزه تمام شد و اما من!
مجذوب معرفتش شدم! شیفته اخلاق سامان شدم؛ این همه معتقد به حق الناس بود!
دمش گرم!
پایان
✍محمد مهدی پیری
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_بیست_نهم
#قسمت_پایانی
خدا خیر آقای شیری بدهد ضمانتم را کرد و مرا نجات داد!
زنگ بعد همان حال بهم زن را داشتم؛
نمیخواستم بروم کلاسش ولی چاره ای نبود!
همین که رفتم توی کلاس دوباره مثل حالت قبل ولو شده بود روی میز؛
مرا که دید دم در ایستاده ام، لبخند هم به حالت نشستنش اضافه شد!
بلند شد و آمد جلو هنوز چشمانم سرخ بود!
دستم را گرفت و آورد وسط کلاس و گفت: عاقبت کسی که بی نظمی در می آورد همین است!
لگدی حواله ام کرد و گفت: برو بشین!
بعضی ماجرا ها هنگام پیش آمدن سخت و تلخ هستند اما خاطره ای که از آن باقی می ماند شیرین است.
#پایان
"کلیات داستان بر اساس واقعیت بود اما جزئیات آن حاصل تخیل نویسنده"
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_نهم دیگر تحملش را نداشتم؛ یک سره رفتم خانه پدرم؛ گفتم: این دختره با هزار تا رف
#کله_بند
#قسمت_هفتادم
#قسمت_پایانی
آه، همش بازی بود؛
با این جمله ای که نازنین گفت؛ فهمیدم عجب فریبی خورده ام؛
اصلا نازنین عاشق من نبوده!
او با رفیق شدن با پسر های بدبخت، جیب بری می کرده!
آقای احمدی گفت: پس طرف کلاه بردار بوده! عجب؛
کمی سرش را بالا و پایین کرد و گفت: راستی این پرونده ها کم نبوده! یا پسر اومده توی فضای مجازی دختره رو به خاک سیاه نشونده یا برعکس!
مو های کم پشتش را خوارند گفت: تلاش می کنم دخترم رو دستگیر کنم!
با تعجب گفتم: چی؟؟ دخترتون رو؟
نفس عمیقی را بیرون داد و گفت: آره، نازنین دختر من بوده البته تا شش سال پیش! که با اکرم طلاق گرفتم؛
دهنم باز شده بود! گفتم: پس چرا از اول نگفتی نازنین دختر شماست؟
با لبخند گفت: ترسیدم داستان واقعی زندگیت رو نگی! بخاطر من، نمی خواستم بدی های نازنین رو سانسور کنی؛
پرستار آمد سراغمان و گفت: پدر و پسر خیلی گرم گرفته اید. وقت ترخیص بیمار است؛
خنده ی نرمی کردیم؛
بازپرس گفت: حسین در عوض داستان مهم و زیبایی که برام گفتی که میتونه آینده خیلی ها رو تغییر بده میخوام چند تا کار برات بکنم.
اول، تو رو با پدر و مادرت آشتی بدم!
به شرطی که دیگه عاشق یه همچین آدمایی مثل نازنین نشی!
گفتم: بعید می دونم پدرم با هام آشتی کنه؟!
_اگه بفهمه طرف کلاهبردار بوده باهات راه میاد؛
دومین کار، یه شغل و زن خوب برات پیدا کنم؛
منم با شیطنت گفتم: آقای احمدی منم میخوام برای شما یه همسر خوب پیدا کنم!
خندیدیم و به سمت خانه پدرم راه افتادیم.
#پایان
و من توفيق الله
طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سی_و_دوم هاشم همچنان در فضای مجازی عضو گروه کوچک تر ها بود. نقشه فرمانده عملی شد
#مقر_تاریکی
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_پایانی
هاشم دیگر سر و کله اش در مقر پیدا نشد! اعضای شوری نفس راحتی کشیدند.
دلم برای هاشم تنگ شده بود. البته می دانستم هاشم قرار نیست با چهارتا حرف مفت جا بزند. اما از اینکه در مقر نمی دیدمش ناراحت بودم.
گذشت و گذشت تا اعضای مقر دعوت شدند به جلسه تجلیل از فعال ترین مقر ها!
همه در دو ردیف اول صندلی های سالن نشسته بودیم.
فرمانده نیروی های کل مقر اسامی بهترین ها را اعلام کرد.
اولین اسم را خواند!
گفت: فعال ترین، پر تلاش ترین و رتبه شایسته تقدیر در طول تاریخ راهاندازی مقر ها برای جناب آقا هاشم عبداللهی می باشد!
اعضای شوری تا این اسم را شنیدند سری به نشانه تاسف تکان دادند.
هاشم رفت روی سن لبخندی حواله فرمانده مقر تاریکی کرد. پشت تریبون ایستاد و گفت: دنیا جای درس گرفتن است! اگر درس نگیری می بازی! عده ای از من فراری شدند برایم پاپوش درست کردند خواستند انصراف بده! خواستند رها کنم!
اما مگر زمین خدا تنگ و کوچک است! رفتم در مقری دیگر و آنجا را آباد کردم.
حضار هاشم را تشویق کردند.
پایان
نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_پایانی
در آغوش فشارم داد. من دلداری اش میدادم و می گفتم: بابا من طوریم نشده گریه نکن!
مرد اهوازی گفت:
ولک! من طبقه هم کف بودم! یه حسی تو دلم می گفت بیا طبقه منفی دو!
دوباره با خودم می گفتم من که کاری ندارم!
باز اون حس ولم نمی داد! می گفت: منفی دو یه خبرایی هست!
گفتم یکبار هم که شده بذار به حرف دلم گوش بدم و اومدم پایین!
دیدم صدایی میاد! دنبالش گشتم و دیدم صدا از زیر دریچه چاه هست!
اهوازی گفت: خودت میدانی که معجزه شده است؟
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: ارباب حواسش به نوکرانش هست!
پایان
نویسنده: محمد مهدی پیری
راوی: آقای افخمی اردکانی
#شهادت_اجباری
#قسمت_پایانی
ظرف را برداشتم. یغلوی بود.
از ته دل خندیدم. رو به ظرف کردم و با تکان دادن انگشت اشاره به ظرف گفتم: «یه شب تا صبح به خاطر تو نخوابیدم!»
حسین نچ نچی کرد و گفت: «رضا تازگی ها لباست رو از ترس خیس می کنی! حالا هم با ظرف غذا حرف می زنی! جن زده که نشدی؟!»
لبخندی زدم و گفتم:« من و این ظرف خاطره ها باهم داریم»
داستان را برایش تعریف کردم! با آه گفت: بمیرم که تا صبح برای نجات ما نخوابیدی!
اسم قصه ام را گذاشت شهادت اجباری!
پایان
✍محمد مهدی پیری
این ماجرا براساس واقعیت بود😊
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_چهارم بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_پایانی
همه به یک دیگر برف می زدند؛ حسابی عقده های بی برفی را خالی می کردند.
از اتوبوس صدای بوق شنیده شد!
یعنی دیگر باید با عروس تان خداحافظی کنید!
همه نالان و غمگین به سوی اتوبوس در حال حرکت بودند!
دستم را بردم طرف جیبم! خالی بود؛ تعجب کردم! دوباره جیب هایم را گشتم! گوشی ام نبود!
در زمانه ای که داشت گوشی لمسی مد می شد، من تازه گوشی دکمه ای با خودم آورده بودم! بدبختانه برای خودم هم نبود. گوشی دکمه ای برای مادرم بود!
مثل اینکه عروس سفید پوش ازم کادو گرفته بود!
شروع کردم به گشتن؛ بودن اینکه چیزی بگویم! یکی بچه ها که خوش تیپ هم بود گفت: دکی چی گم کردی!
_گوشی!
رفت سمت اتوبوس و با صدای بلند گفت: یکی بچه ها گوشی گم کرده خواستید بیاید کمک!
چیزی که فقط آن لحظه می دیدم معرفت بود! معرفت جوانانی که هیچ وقت ندیده بودم؛
یکی زنگ گوشی ام می زد یکی برف ها را می شکافت یکی رنگ گوشی را می پرسید! همان شر هایی که مدیر و معاون محلشان نمی کردند؛ آنقدر زحمت کشیدند که فکر می کردم،
انگار اپل پرو مکس گم کرده ام!
خلاصه گوشی ام مهریه ای بود که به پای عروس سفید پوش دادم!
پیدا نشد که نشد!
دوستان در اتوبوس مجلس ختم برایش گرفته بودند!
حامد گفت: جهت تسلی قلب داغ دیده دکی صلوات!
_اللهم ....
یکی آب پخش می کرد یکی تخمه می داد و می گفت: فاتحه یادتان نرود.
پایان
✍محمد مهدی پیری