eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
389 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
با شلوار فرم طوسی مدرسه، در کوچه پهنی که رو‌به‌روی خانه شان بود با همکلاسی ها مشغول بازی فوتبال بود. هر روز ساعت ۴ عصر، هادی و دوستانش در زمین خاکی مثل کرم خاکی وول می‌خوردند. چهار لاستیک تریلی را با زور و التماس از حاج حبیب، تنها تریلی دار محلشان گرفته بودند. ادامه دارد...
آوردن آن لاستیک ها هم مکافاتی داشت برایشان‌. آنقدر دست ها و صورتشان سیاه شده بود که فکر می کردی به جای آوردن‌ چهارتا لاستیک در معدن زغال سنگ کار کرده اند. ده روزی کارشان بود تا لاستیک ها را در خاک بند کنند. تا تیرک های دروازه شان درست شود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_دوم آوردن آن لاستیک ها هم مکافاتی داشت برایشان‌. آنقدر دست ها و صورتشان سیاه شده
هادی زمین مردم را با ارث پدری اش اشتباه گرفته بود. یک روز بیل می آورد زمین را صاف می کرد. یک روز شلنگ می کشید و خاک ها را نم می کرد تا بچه ها کمتر خاکی شوند. یک روز پودر گچ های پدر گچ‌کارش را می قاپید و می آمد خط کشی اوت ها و نقطه پنالتی را می کرد. هادی مثل یک مادر از نوزادش که زمین خاکی بود نگهداری می کرد. ادامه دارد...
هادی شلوار فرم طوسی اش را کمی بالا کشید. داخل زمین فوتبال گرد و خاکی به پا شده بود. بازی به شدت بالا گرفته بود. تیم هادی یک گل عقب بود. هادی خوش نداشت بازنده از زمین بیرون برود. می دانست اگر ببازد، تا یک هفته تیم برنده بهش می گوید: ما بردیم و ما بردیم چلو کباب و ما خوردیم. او هم از روی ناچاری در جوابشان باید بگوید: ما باختیم و ما باختیم خونه خدا رو ما ساختیم‌. ادامه دارد...
توپ در دستان دروازه بان تیم هادی بود. توپ را مثل گونی برنج گرفته بود. هادی با سوت بلبلی رساند که توپ را پاس بدهد به او. دروازه‌بان توپ را بوسید. انگار این آخرین فرصت بود. با ضرب دست توپ را پرتاب کرد به سمت هادی. هادی انگار خودش را با علی دایی اشتباهی گرفته بود. همین که دید دارد توپ از آسمان به سمتش می آید، خوابید زیر توپ و با پا برگردان زد. در همین گیر و دار صدای غیچی از شلوار هادی بیرون آمد. فهمید که خشتک مبارکش جر خورده. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_پنجم توپ در دستان دروازه بان تیم هادی بود. توپ را مثل گونی برنج گرفته بود. هادی
توپ گل شده بود. هادی مثل کیریس رونالدو پرید هوا و دستانش را باز کرد. خوشحالی بعد از گل و مساوی شدن بازی باخته، باعث شد که پارگی را فراموش کند. *** هادی صبح با لگد برادر بزرگترش از جا پرید. _بلند شو خرس قطبی! مثل مرده هایی که زنده می شوند چشم هایش را باز کرد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_ششم توپ گل شده بود. هادی مثل کیریس رونالدو پرید هوا و دستانش را باز کرد. خوشحال
چشم های خواب آلودش را بهم مالاند. مدرسه اش دیر شده بود. شلوار طوسی اش را پوشید. پر از خاک بود. مشتش را پر از آب کرد و شلوارش را تمیز کرد. دکمه های پیراهن فرم آبی پر رنگش را بست. کیفش را روی دوش انداخت. لقمه ای که مادرش آماده کرده بود را به دندان کشید. آنچنان به نان لواش لول شده گاز می زد که فکر می کردی دارد استیک بره می خورد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_هفتم چشم های خواب آلودش را بهم مالاند. مدرسه اش دیر شده بود. شلوار طوسی اش را پو
وارد مدرسه شد. باز مبصر دم در اسمش را نوشت. روی صندلی تک نفره اش که نشست، تازه فهمید که چه اتفاقی بری شلوارش افتاده. بدون اینکه کسی متوجه شود دستی کرد درون پارگی می خواست ببیند اوضاع از چه قرار است. نزدیک دو وجبی جر خورده بود. قرمز شده بود‌. حس کودکی را داشت ‌که پوشکش را خیس کرده‌. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_هشتم وارد مدرسه شد. باز مبصر دم در اسمش را نوشت. روی صندلی تک نفره اش که نشست،
زنگ اول علوم داشتند. آقای راد قرار بود از درس کانی ها پرسش کند. کتاب علوم را روی جر خوردگی اش گذاشت. بچه ها منتظر معلم بودند. راد وارد کلاس شد. بچه های ششم ب روی پا ایستادند و صلوات فرستادند. هادی هم می دانست که نباید تابلو بازی در بیاورد. کتاب را جلوی خودش گرفت و ایستاد‌. ادامه دارد..
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_نهم زنگ اول علوم داشتند. آقای راد قرار بود از درس کانی ها پرسش کند. کتاب علوم ر
آقای راد زرنگ تر از این حرف ها بود. فهمیده بود که هادی امروز عادی نیست. بلند شد و رفت با بچه ها احوال پرسی کرد. دستی گذاشت روی شانه هادی و سرش را برد طرف گوشش _چته! قراره بپرسم استرس نداره که! _آقا من یه مشکل دیگه ای دارم! _چه مشکلی؟ دستانش را در گوش راد گذاشت و گفت: آقا شلوارم پاره شده! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_دهم آقای راد زرنگ تر از این حرف ها بود. فهمیده بود که هادی امروز عادی نیست. بل
بچه ها مشکوک شده بودند. راد سرش را از کنار هادی بالا آورد و گفت: پنج دقیقه بهتون وقت میدم مرور کنید. باز آقای راد به هادی گفت: شلوارت که مشکلی نداره! هادی با نگرانی گفت: کتاب رو اگه بردارم معلوم میشه! راد دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: پس واجب شد بری عوض کنی وگرنه تا آخر سال بچه ها رنگ لباس زیرت رو به رخت می کشن! سریع برو خونه عوض کن! من درستش میکنم آقای راد رفت پشت میز نشست و گفت: هادی برو توی آزمایشگاه چند تا کانی بیار! ادامه دارد...
عملیات با موفقیت انجام شد. زمانی که زنگ خورد. هادی رفت پیش آقای راد و گفت: اگه آقا شما نبودی آبروم رفته بود! راد لبخندی زد و گفت: وقتی دیدمت داری از استرس می‌میری یاد خودم افتادم. یه روز خشتکم جر خورده بود حواسم نبود رفته بودم دانشگاه! با اینکه شلوارم مشکی بود دختر های دانشگاهی بهم می گفتن چقدر رنگ آبی بهت میاد! منم به شلوارم نگاه می کردم و می گفتم مشکیه نه آبی! بعد از اینکه خونه رفتم تازه فهمیدم ماجرای رنگ آبی چیه! راد دستی روی شانه هادی گذاشت و گفت: حواست باشه اگه کسی مشکلی داشت، مشکلش رو حل کنی؛ نه اینکه بدترش کنی! ✍محمد مهدی پیری