#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_اول
چند شبی بیشتر به محرم نمانده،
وقتی بیکار باشی و در خانه حوصله ات لبریز شده باشد؛
پاتوقت می شود هیئت.
این شب ها در حسینیه ها و هیئت ها غوغایی برپاست.
همه شان در حال آماده شدن برای عزاداری هستند.
اما در این وسط، هیئت محل ما هنوز از آن گرد و خاک بلند می شود.
سومین شبی است که داریم کف آن را جارو می کنیم.
ادامه دارد...
🖇 #چرایی_نماز
🔹 #قسمت_اول
⚠️قطعا قبل از شروع این بحث، اول باید "وجود خدا" در ذهن و دل ما ثابت شده باشد که فکر نکنم تا الان شکی در زمینهٔ وجود خدا مطرح باشد و از این مبحث رد میشویم.
⚠️مرتبه و مقام و عظمت خداوند هم که ثابت شده است و نیازی به اثبات آن نداریم.
🔰در پسِ عقلِ سلیمِ بشر یک قاعدهٔ پیشفرض وجود دارد به نام {وجوب اطاعت از مولا}.
🔰برای مولا مصادیق متعددی در زمینه های مختلف وجود دارد که در بحث ما منظور همان "خالق و رازق هستی" است.
🔰وقتی خالقی، مخلوقی را به هدف به کمال رسیدن او میآفریند و رزق و روزی اورا هم خودش در دست میگیرد، یعنی آن خالق بر آن مخلوق، "ولایت" دارد (مولاست) و اطاعت کردن آن مخلوق (که در برابر مولا به او "عبد" میگویند) از خالق عقلاً واجب است.
🔰حال که اطاعت واجب شد، در مقابل، ترک امر مولا ناپسند عقلی است.
ادامه دارد...
✍علی ثقفی(جـهــاد)
╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗
🆔: @jahad_text
╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
داستان کوتاه
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_اول
بیشتر پاهایش رابه دنبال خودش میکشد،تا اینکه راه برود.
جز صدای برگهای زرد و نارنجی درخت افرا،که زیر قدمهای سنگینش له میشوند،
صدایی دیگر شنیده نمیشود.
گردن و کمر، هر دو مامور به سمت او خم شده. با دستهایی که دور گردنشان انداخته، تمام سنگینی بدنش را روی شانههایشان رها کرده است.
نزدیک سکو که بالای آن چوبه دار قرار دارد،
میایستند. رییس زندان،قاضی ومنشی دادگاه سمت راستش کنار سکو ایستاده اند.
سرش را کمی بالاتر میآورد.
عرقی سرد،از زیر موهایش حرکت کرده،
از خم بین دو ابرویش گذشته و روی دماغش سر میخورد.
جرأت دیدن چوبه و طناب دار را ندارد.
نگاهش روی درخت افرای پشت سکو خیره میماند.
دلش برای همکلاسیاش لیلا تنگ میشود.
رفیق گرمابه و گلستان بودند.
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد...
#کسب_و_کار
#طنز
#قسمت_اول
می خواستم برای خودم کسب کاری راه بیندازم!
می خواستم پول در بیاورم!
هر جوانی حتما از این مدل خاطره ها دارد!
تصمیمم را گرفته بودم!
باید دست به کار می شدم؛
تا کی باید نان خور پدر و مادر باشم!
مگر بیل به کمرم خورده است!
ادامه دارد...
داستانک
(کیک تلخ)
#قسمت_اول
✍الهه ابوطالبی
به کیکی که روی میز بود زل می زنم. چشمهای پر از اشکم، عدد روی آن را تار و تارتر میکند.
شمع سه.
عددی که هر سال تکرار میشود.
قبل ازاینکه بغضی که به گلویم چنگ انداخته سر بازکند، خودم را به آشپزخانه میرسانم.
امیددر حالی که کاپشنش را بیرون میآورد،بچهها را صدا میزند:
_نفسای باباکجایین؟ بیاین تولد داداشیه.
یک آن جا میخورم.مگر به غیر از سهیل و سارا، بچه دیگری هم داشتم؟
انگارنه انگار سَما یک سال و نیمی است که به جمعمان اضافه شده؛گاهی که برای کاری پیش مادرم می گذارمش فراموش می کنم به دنبالش بروم.
انگارکه از دار دنیا فقط سهیل را داشته ام.
سارا در حالی که لپهایش حسابی گل انداخته و سما را در آغوشش گرفته،با چشمانی قرمز از پلههای اتاقش پایین میآید.
نگاهم را از صورتش میدزدم.خودم را به پیدا کردن بشقاب و چاقوچنگال توی کابینت مشغول میکنم.با یقه لباسم سریع اشک گوشه چشمم را میگیرم.
ادامه دارد...
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_اول
معلم کلاس ششممان که رد پایی از مو روی سرش نبود.
روی تخته با ماژیک آبی نوشت: موضوع انشاء ۱۴ فروردین
زیر آن با ماژیک قرمز نوشت: در سیزده به در چه خورده اید؟
آرزویمان این بود با لوله خودکار و ماش سر براقش را هدف بگیریم.
اما از ترس خط کش این کار برایمان رویا شده بود.
آخر این موضوع شد!
ادامه دارد...
#شیر_زور_گو
#داستان_کودک
#رده_سنی_زیر_ده_سال
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،
غیر از خدا هیچ کس نبود.
توی یک جنگل سرسبز،
جنگل پر از درخت های رنگاوارنگ؛ حیوانات مثل یک خانواده در کنار هم زندگی می کردند.
هیچ کس، کسی را اذیت نمی کرد.
همه حیوانات مشغول زندگیشان بودند.
یک روز که هنوز خورشید خانم از پشت کوه بیرون نیامده بود؛
کلاغ جنگل شروع به غار غار کرد!
حیوانات جنگل می دانستند که وقتی کلاغ غارغار می کند یعنی اتفاقی افتاده!
ادامه دارد...
#کوکب
#قسمت_اول
با زور و هزار زحمت توانسته بودم؛ دو تومان و هشت قِران برای خودم پول جمع کنم.
همین هم برای یک دختر هشت ساله خودش یک موفقیت است.
شاید برای خیلی از هم سن و سال های من آرزو باشد.
مگر پول گیر می آمد!
مثل الان نبود که به پدرت بگویی: بابا صد هزار تومن بزن به کارتم! پدرت هم قربان صدقه ات را برود و دو برابر پولی را که خواسته بودی بهت بدهد!
از این ها خبری نبود.
ادامه دارد...
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_اول
پشت در منتظرش بودم.
همیشه همین موقع ها می آمد.
شکمم از قار و قور خسته شده بود.
خواهرم خودش را با ریگ های کف حیاط سرگرم کرده.
اما من منتظر آن ناشناس هر شبه بودم.
کنار درخت نخل وسط حیاطمان نشستم.
زانو هایم را در بغل گرفتم نگاهم را به ماه که گوشه اش نا پیدا بود کردم.
ادامه دارد...
#پشت_تخته_سنگ
#قسمت_اول
شلوارم را بیرون آوردم.
گذاشتم روی تخته سنگ بزرگی.
از فشار دستشویی کلیه هایم داشت می ترکید.
***
از بس سوار الاغ محمود تکان خورده بودم احساس استفراغ داشتم.
مردم دریا زده می شوند من الاغ زده شده بودم.
هنوز مهر ثبت نامم در حوزه علمیه خشک نشده نبود که محمود دستم را گرفت و گفت: بیا بریم توی روستای ما تبلیغ!
_محمود کوتاه بیا! من هیچی بلد نیستم!
_همین وضو و غسل رو یادشون بده!
ادامه دارد...
#راهب
#قسمت_اول
شِرجیل با عجله وارد کلیسا نجران شد.
کلیسا خلوت و تاریک بود.
ابوحارثه رئیس کشیشان نجران ریش های را می جوید.
در تاریکی کلیسا،
زیر مجسمه به دار آویخته شده عیسی قدم می زد!
شرجیل از مشاوران ابوحارثه بود.
پیشوا کشیشان مسیحیت در غم بزرگی فرو رفته بود.
شرجیل تعظیم کرد.
صلیب چوبی که برگردن داشت را رو به ابوحارثه گرفت و گفت: درود بر یاور بر حق عیسی و روحالقدس!
ادامه دارد..