eitaa logo
نوشته های یک طلبه
369 دنبال‌کننده
697 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_نهم دیگر تحملش را نداشتم؛ یک سره رفتم خانه پدرم؛ گفتم: این دختره با هزار تا رف
آه، همش بازی بود؛ با این جمله ای که نازنین گفت؛ فهمیدم عجب فریبی خورده ام؛ اصلا نازنین عاشق من نبوده! او با رفیق شدن با پسر های بدبخت، جیب بری می کرده! آقای احمدی گفت: پس طرف کلاه بردار بوده! عجب؛ کمی سرش را بالا و پایین کرد و گفت: راستی این پرونده ها کم نبوده! یا پسر اومده توی فضای مجازی دختره رو به خاک سیاه نشونده یا برعکس! مو های کم پشتش را خوارند گفت: تلاش می کنم دخترم رو دستگیر کنم! با تعجب گفتم: چی؟؟ دخترتون رو؟ نفس عمیقی را بیرون داد و گفت: آره، نازنین دختر من بوده البته تا شش سال پیش! که با اکرم طلاق گرفتم؛ دهنم باز شده بود! گفتم: پس چرا از اول نگفتی نازنین دختر شماست؟ با لبخند گفت: ترسیدم داستان واقعی زندگیت رو نگی! بخاطر من، نمی خواستم بدی های نازنین رو سانسور کنی؛ پرستار آمد سراغمان و گفت: پدر و پسر خیلی گرم گرفته اید. وقت ترخیص بیمار است؛ خنده ی نرمی کردیم؛ بازپرس گفت: حسین در عوض داستان مهم و زیبایی که برام گفتی که میتونه آینده خیلی ها رو تغییر بده میخوام چند تا کار برات بکنم. اول، تو رو با پدر و مادرت آشتی بدم! به شرطی که دیگه عاشق یه همچین آدمایی مثل نازنین نشی! گفتم: بعید می دونم پدرم با هام آشتی کنه؟! _اگه بفهمه طرف کلاهبردار بوده باهات راه میاد؛ دومین کار، یه شغل و زن خوب برات پیدا کنم؛ منم با شیطنت گفتم: آقای احمدی منم میخوام برای شما یه همسر خوب پیدا کنم! خندیدیم و به سمت خانه پدرم راه افتادیم. و من توفيق الله طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری
معرفی رمان نام: ژانر: عاشقانه/ اجتماعی/کارآگاهی تعداد قسمت: هفتاد کاراکتر های اصلی: حسین، نازنین، بازپرس؛ توضیح: ماجرا از آنجایی شروع می شود که دختری زیبا و جذاب به نام نازنین، به پسری در فضای مجازی پیام می‌دهد و دوستی را پیشنهاد می دهد. حسین که پسری تنها و از طرف خانواده مورد بی توجهی قرارگرفته بود پیشنهاد را قبول می کند. کم کم سر و کله عشق و علاقه هم در این دوستی پیدا می‌شود..‌‌. اما ماجرا به همین خوبی و خوشی تمام نمی شود! حسین با موانعی روبه رو است به گلهای رز روی میز خیره شدم و به آقای احمدی گفتم: یه چیز رو یادم رفت بنویسم. شاید هم مهم نباشه. ولی دکتر مرتضی در لحظات پایانی صحبتش که در حال ایستاده و با صدای خفه نصیحتم می‌کرد؛ گفت: تو عاشق نیستی! تو کله بند شدی! همان جا پرسیدم: کله بند دیگه چیه! گفت: یه اصطلاحی است در شهرمون یعنی یه درجه بالاتر از عاشق هم بودن؛ یعنی وابستگی زیاد؛ یعنی کور و کر شدن برای یک نفر! بازپرس هم مثل من به گلهای رز روی میز خیره شد و گفت: دکتر راست می گفت! کسی که برای رسیدن به نازنین خود کشی کنه و هزار تا سرکوفت تحمل کنه عاشق نیست کله بنده! برای مطالعه داستان روی کلیک کنید. زمان هایی که وقتتون خالیه رو به رمان کله بند بپردازید‌. https://eitaa.com/doctorpiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهی به چشمان عسلی اش کردم‌ و گفتم: من دوسِت دارم! تو چی؟🫠 دستی روی شانه ام گذاشت. گرمی دستش تمام غم هایم را سوزاند. گفت: منم همین طور! 💞 _با ازدواجمون موافقی؟🥹 سرش را پایین انداخت و گفت: چرا که نه!🥰 _______________________________________ عزیزانی جویای حال کله بند شدند.❤️ فعلا دوست عزیزمون در انتشارات تا حالا درگیر نمایشگاه کتاب بودند. دعا بفرمایید 🌹🌹 😁
برخی از ۱_کتاب در چه مرحله ای هست؟ در حال ویراستاری. ۲_ آیا صنعت در فرایند چاپ کمکی خواهد کرد؟ تا وقتی دستمان به دهنمان می رسد زیر یوغ و بار صنعت نمی رویم. ۳_مسابقه کتاب خوانی می گذارید؟ زیاد موافق مسابقه کتاب خوانی نيستم. چون با مسابقه‌، برای کتاب تاریخ مصرف می گذاریم‌. وقتی زمان مسابقه تمام شود تاریخ مصرف کتاب هم تمام می‌شود! البته اگر ارگان ها خواستار مسابقه اند منعی از طرف ما نیست. ولی از طرف ما مسابقه ای برگزار نمی شود. ۴_فروش کتاب با تخفیف است؟ هدف خواندن کتاب است نه سود های کذایی‌‌‌. ان شاءالله تخفیف قابل توجهی خواهیم داد. ۵_ نحوه فروش چگونه است؟ ان شاءالله به صورت غرفه سیار توسط نوجوان عرضه خواهد شد. ۶_انگیزه شما از نوشتن کله بند چه بود؟ شاید بگویید شهرت! اما هدف اصلی ارائه داستانی جذاب و پند آموز برای مخاطبان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا و عنایت شهید از تبار باران ویراستاری هم تموم شد🌸 تشکر از خانم صبوحی سرپرست ویراستاران استان یزد🌹
به مناسبت عید غدیررونمایی از اثر داستانی به قلم محمد مهدی پیری اردکانی همراه با ۵۰٪ ویژه عید غدیر توجه📣 این تخفیف فقط شامل این شب عزیز می باشد. جهت تهیه کتاب همراه با تخفیف ۵۰٪ تشریف بیاورید به جشن عید غدیر در حسینیه ارشاد مزرعه سیف🕌 جهت اطلاع بیشتر👇 https://eitaa.com/doctorpiri
بخشی از نظرات مخاطبین پس از مطالعه کتاب 👇
به مسابقه کتاب خوانی همراه با جوایز ارزنده
توکل کردیم و فکر کردیم و نوشتیم! امید وارم از خواندنش لذت ببرید همان طور که من در نوشتنش لذت بردم! با توجه به اینکه اصل داستان بر اساس واقعیت می باشد اسامی اشخاص تغییر کرده است.
چند شبی بیشتر به محرم نمانده، وقتی بیکار باشی و در خانه حوصله ات لبریز شده باشد؛ پاتوقت می شود هیئت. این شب ها در حسینیه ها و هیئت ها غوغایی برپاست. همه شان در حال آماده شدن برای عزاداری هستند. اما در این وسط، هیئت محل ما هنوز از آن گرد و خاک بلند می شود. سومین شبی است که داریم کف آن را جارو می کنیم. ادامه دارد...
بالاخره وقتی هیئت سرباز باشد و سقفی نداشته باشد! حق بدهید که پر از خاک و اشغال بشود. خانه مان نزدیک به هیئت است. حدودا دو کوچه ای تا هیئت فاصله داریم. هرسال مو قع محرم دلخوشی ام رفتن به آنجا است. شاید دلخوشی همه بچه های هم سن و سال همین باشد. با بچه ها مشغول تمیز کاری بودیم. چند نفری جارو به دست داشتند؛ البته جارو که نه! رفته بودند شاخه های درخت بیچاره خرما را بریده بودند و به جای جارو از آن استفاده می کردند. عماد هم فرغون به دست تل های خاک را جمع آوری می کرد. ادامه دارد...
کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود. حاج رضا بابای هیئت، برایمان نان و پنیر هندوانه آورد. دور هم نشستیم. عماد که سنش از ما بیشتر بود و تازه داشت ریش هایش درست و درمان در می آمد؛ چاقو را در شکم هنوانه فرو کرد. می خواست خیلی صاف و گرد هندوانه را برش بدهد، اما خواستن کجا و توانستن کجا! انگار از هندوانه نوار قلب گرفته، هیچ جای هندوانه را صاف در نیاورد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_سوم کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود. حاج رضا بابای هیئت، برایمان نان و پ
امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو های خاکی اش فرو کرد و به عماد گفت:«ای بی عرضه! تو که بلد نیستی نکن!» عماد روبه ریم نشسته بود. با همان دست های خاکی و هندوانه ای اش زد به سر امیر و گفت: «همینی که هست! کار نمیکنی اما حرف مفت، خوب بلدی بزنی جوجه!» امیر می دانست اگر ادامه بدهد بیشتر کتک خواهد خورد؛ کوتاه آمد. ترجیح داد به جای خوردن کتک نان و پنیرش را بخورد. یک سفره کوچک دو نفره پهن شده بود؛ اما بیش از ده نفر دور تا دور سفره خود را جا کرده بودیم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_چهارم امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو
لقمه ای از نان تافتون کنجدی گرم را به همراه بند انگشتی از پنیر گچی در دهانم جای دادم. حَبی از هندوانه هم به زحمت برداشتم! بالاخره فاصله ام تا آن به اندازه دست دراز کردن و اندکی خم شدن می شد! دور هم شاممان را می خوردیم و در مورد همه چیز و همه کس حرف می زدیم! بیشتر بچه ها سیزده چهارده ساله بودند به غیر از عماد که بزرگ تر بود. اما فراتر از محدوه سنیمان حرف می زدیم! ادامه دارد...
من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم. یک نفر اگر می دیدم فکر می کرد کلاس پنجم هستم! در صورتی که هشتمم را هم تمام کرده بودم. داشتیم نانمان را می خوردیم که سه دو چرخه سوار وارد هیئت شدند! دوتایشان را می شناختیم. از بچه های محلمان بودند. اما سومی جدید بود! همه نگاه ها روی نفر تازه وارد قفل شد. دست ها لقمه های نان و پنیر را نگه داشتند! امیر حب هندوانه را با زور فرو داد. در حالی که آب هندوانه از دهانش می چکید با صدای خفه گفت: این کیه؟ ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_ششم من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم. یک نفر اگر
چشمانم در حال رصد تازه وارد بود. با شنیدن صدای امیر،نگاهی بهش انداختم. شلوارش خیس بود! گفتم: چیکار کردی؟ نگاهی کرد به خشتکش و گفت: آب هندونس! دو چرخه سوار ها دوری در هیئت زدند. عماد با صدای نعره گونه اش گفت: بیا شام بخورید! دو نفرشان آمدند سر سفره، انگار منتظر بودند تا عماد تعارفشان کند؛ اما تازه وارد نیامد. آن دو نفر بچه های کلاس ششمی مدرسه بودند. تازه وارد با دوچرخه اش نزدیک بساط ما آمد. ادامه دارد...
دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند باری بهش گفت که بیا شام بخور! اما نمی آمد! عجیب بود. عماد کسی نبود که این همه برای آمدن یک نفر سر سفره رو بزند! از وقتی که آمده بود نگاهی به چهره اش نکرده بودم. تازه وارد دقیقا روبه روی من بود. حب هندوانه ای برداشتم! دهانم را باز کردم. تا خواستم هندوانه را در دهانم جای بدهم دیدم که دارد مرا نگاه می کند. چشم تو چشم شدیم! به قول معروف فیس تو فیس! دهانم را که مثل غار باز شده بود؛ بستم! حالا بود که فهمیدم اصرار های عماد بی چیز نبوده است. چقدر زیبا بود! موهای لخت مشکی اش جلوی یک چشمش را گرفته بود! لبخندی زدم و گفتم: بفرما! هندونه! لبخند کوچکی زد. به طوری که فقط کمی لبش را به سمت راست لپش کشید! چال گونه داشت! با صدای آرام و مودبانه گفت: ممنون! ادامه دارد...
بعد از پنج دقیقه جارو زدن؛ آرمان به حرف آمد. - ببخشید! امم... اسم شما چیه؟ حس و حالم مثل مرده ای بود که یهو زنده شده بود! ذوق کردم! به جارو تکیه دادم و گفتم: نوکر شما محمدم! همین جواب عالی من باعث شد سوال بعدیش راهم بپرسد! - کلاس چندمی؟ - میرم نهم! - موفق باشی - نوکریم! صدای زنگ موبایل آرمان مثل قیچی بود که رشته کلاممان را پاره کرد! گوشی را وصل کرد حتما مادرش بود! با دست راست گوشی را در گوشش نگه داشت و دست چپش را جلوی دهنش گرفت! تا صدایی به بیرون درز نکند! تلفنش که تمام شد گفت: من باید برم خونه! این جمله آب جوشی بود که انگار روی اندامم پاشیده شد! ادامه دارد...
ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم؛ گفتم: ای کاش می موندی! همان طور که بازحمت گوشی را در جیب شلوار لی اش جا می داد گفت: نمیشه گفتند بیام خونه - فردا شب بیا - اگه تونستم! آرمان رفت! بعد از رفتن او اصلا حال کار کردن نداشتم! نگاهی به ساعت مچی ام کردم، دوازده بود! دستانم را شستم. راهی خانه شدم! دم در هیئت عماد با صدای بلند گفت: کجا؟ در دلم گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت _خونه! _ کار که تموم نشده! _ به جاش حال من تموم شده! دویدم و رفتم بیرون! ادامه دارد...
روی تخت خوابم دراز کشیدم. انگار قلبم نصف شده! نصفی از آن پیش آرمان جا مانده! برای خودم فردا شب را تصور می کردم. از اینکه آرمان می آید و با او دست می دهم و باهم بیشتر صحبت می کنیم. از اینکه دوباره مو های لخت مشکی اش را خواهم دید. دلم برای چال های گونه اش چقدر تنگ شده! از یک طرف هم باید حواسم را جمع کنم؛ نمک نشناس ها برایم حرف در نیاورند. ادامه دارد...
یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک حرف در آن پخش می شود! از آن بدتر اینکه یک کلاغ و چهل کلاغ هم می شود! یادم نمی رود یک روز همین عماد روی اعصاب تصادف کرده بود. در محل پخش شد که طفلک تصادف کرده و رفته در کما! آنچنان شایعه پخش شده بود که شیخ مسجد هم بعد از آن‌که السلام علیکم نماز را گفت؛ برایش امن یجیب خواند! فردایش دیدم عماد سُر و مُر و گُنده سوار موتور مشغول تک چرخ زدن است. انگار با مورچه ای تصادف کرده باشد هیچ اثر زخمی رویش نبود. ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هفدهم یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک
هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شهرمان در شب های تابستان هوایش اینجور است. با عجله نماز خوانده و نخوانده خودم را به هیئت می رسانم. لامپ های هئیت روشن است. در غرفه ها چراغ های کوچک به رنگ سبز و بیرون هیئت پروژکتر های پرنور خود نمایی می کنند. دلم برای آرمان تنگ شده! فکرش را نمی کردم با یک بار دیدن او اینقدر دلم برایش تنگ شود! بچه ها یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود. امشب باید پارچه های مشکی و پرچم ها را نصب کنیم! هر یک دقیقه یکبار نگاهم را به در هیئت خیره میکنم؛تا شاید بیاید! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛ مشغول جمع کردنشان بود. می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد! شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛ خودش و چهارتا مثل خودش در آن جا می شدند. شلوار که نه! تخت خواب بود؛ از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛ با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!» خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!» لبخند کوتاهی زدم. ادامه دارد...
کمی مِن مِن کردم و گفتم: «عهههه علی جون! خبری از تازه وارد دیشبی نداری؟» وانمود کرد که بی خبر است. کمی لب هایش را پایین داد و به ابرو هایش کش و قوسی داد! - جونت در بیاد سوال کنکور که نپرسیدم! - آرمان رو می گی؟ - آره! - نه! - چه جور بچه ایه؟ مشکوک شد. همین را کم داشتم‌. زبانی بر دور لب بالایش کشید و گفت:«چیزی شده؟» کمی استرس گرفتم. ادامه دارد...
اما خون سردی خودم را حفظ کردم. گفتم: «نه فقط خواستم بدونم کیه و چیکارس!» علی شروع کرد به دادن اطلاعات! - جونم برات بگه که اولاً هم کلاسی بودیم! چند ماهی است اومده توی محل! من زیاد باهاش نپلکیدم، ولی میگن پسر خوبیه! درسش هم متوسطه! ولی اینجور که فهمیدم دوسالی هست پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگی می‌کنه! وقتی که علی از آرمان می گفت؛ با بالا و پایین کردن سرم با دقت به حرف هایش گوش می دادم. با شنیدن اطلاعات علی، دلم برای آرمان سوخت! ازاینکه دو سال بدون پدر و بدون تکیه گاه بوده! صدای روی اعصاب عماد، من و علی را به خود آورد. ادامه دارد...
- اگه چرت و پرت هاتون تموم شده بیاید کمک! انصافاً بدون آرمان کار نمی چسبید. نزدیک ساعت یازده شب بود؛ حسابی خسته و کوفته شده بودیم؛ عماد ول کن نبود. یک گاری را پر از پرچم مشکی کرد و گفت: «برید به تیر های برق پرچم ها رو بزیند!» وقتی که شام خورده باشی و خسته باشی! تنها چیزی که می چسبد؛ یک خواب تا لنگه ظهر است! ادامه دارد...