#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_شانزدهم
بعد از یه دور دور رسیدیم پشت چراغ قرمز دقیقا روبروی خیابان بهشتی چراغ قرمز بود!
ایستادم، نگاهی به آیینه انداختم؛ یک موتور پالس مشکی با دو نفر که سوار بودند مشکوکم کردند! کاملا مشکی پوش بودند؛ حتی صورتشان هم پوشانده بودند!
یعنی ممکن است از اول قرار من و الیاس در حال تعقیب من بوده اند؟
به الیاس گفتم: شیشه ها رو بده بالا!
گفت:آقا مهدی طوری شده؟
_نه فقط باید کمی بیشتر ماشین سواری کنیم!
نرفتم خیابان بهشتی؛ ترسیدم مغازه پیر مرد لو برود!
حدسم درست بود موتور در حال تعقیب ما بود!
ولی این بار فاصله اش را با ماشین کم کرده بود! نزدیک و نزدیک تر شدند!
به الیاس گفتم دستانش را روی صورتش بگیرد! ترسیده بود!
اسلحه ام را مسلح کردم!
از دیدن تفنگ بیشتر ترسید؛
بالأخره کارشان را کردند؛ پالس مشکی آمد کنار شیشه طرف من! در حال حرکت بودیم! ترک نشین با انگشت اشاره زد به شیشه! می خواست شیشه ماشین را پایین بدهم!
فکر کرده بود خُل هستم! اینکار را نکردم!
کمی سرعتش را پایین آورد ناگهان صدای شکسته شدن شیشه آمد! شیشه در عقب را خورد کردند و پاک نامه ای را داخل انداختند!
الیاس جيغ کشید!
پاکت بزرگ تر از پاکت نامه طبیعی بود! حس کردم بمب داخل ماشین انداخته اند؛ سریع زدم کنار با الیاس از ماشین فاصله گرفتیم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_پانزدهم مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم
#دهکده_گرجی
#قسمت_شانزدهم
خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای عمومی اعلام کردند؛
ژاندارم شکارچی را به ژاندارمری دعوت کرد.
ژاندارم گفت: خوشحالم شما دوباره به جمع ما برگشته اید.
شکارچی چشم های نازک کرد: پس مرا می شناسی!
_بله آقای ثامر؛ هنوز یادم نرفته که شما را دستگیر کردم و پیش شیخ بردم به جرم دزدیدن انگشتر!
ثامر انگشتر را روبروی خودش گرفت؛
_اگر این بخشش نبود.از غفلت بیدار نمی شدم
_خب نگاهی به تخته سیاه بینداز
ثامر خیره شد؛
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_شانزدهم
معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛
به محسن گفتم: بدبخت شدیم الان لو می رویم!
گفت: بسپار به من!
ناگهان بلند شد. میخواست برود بیرون که آقای معاون گفت: کجا؟
محسن با سرفه گفت: آقا حالت تهوع گرفتم از بو ! داره حالم بد میشه و رفت!
تنهایم گذاشت؛
من ماندم و بدبختی!
من ماندم و نامردی!
من ماندم و کتک!
منشأ بمب را هرچه گشتند نفهمیدند کجاست! پتو های همه را زیر رو کردند تا پوکه را پیدا کنند اما نبود!
عجیب تر از آن که پاکت بمب در جای من هم نبود!
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_شانزدهم
باز پرس وارد شد. به احترامش ایستادم و بابت نیکوتین تشکر کردم؛
پالتو مشکی بلندش را بیرون آورد و به میخ اتاق بازجویی آویزان کرد؛
_ خب رسیدیم تا آنجایی که عاشق شدید!
_بله! وابستگی من و نازنین به حدی رسیده بود که شبها خوابش را و روز ها پیامش را میدیدم!
تا جایی که دستشویی هم می رفتم گوشی ام را برمی داشتم تا نکند پیام بدهد و دیر ببینم؛
بازپرس پرسید: نمیخواستی چهره عشقت را ببینی؟ شاید اصلا چهره اش زشت و درهم می بود!!
آهی کشیدیم و گفتم: آقای احمدی ای کاش نمی دیدم!
کم کم پیام دادن برای هر دو ما عادی شده بود! یک ماهی باهم تماس صوتی می گرفتیم بعد از آن سراغ تماس تصویری رفتیم؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_پانزدهم یکی از نیرو های مقر اسم مستعارش زی زو بود. جوانی بور با عینکی مستطيلی و
#مقر_تاریکی
#قسمت_شانزدهم
آشنایی با زی زو باعث باز شدن روی هاشم به دیگران شد.
تحویل می گرفت، گرم برخورد می کرد، لبخند بر لبانش بود.
همین تکنیک هایی که این نوجوان داشت و چهره نسبتا خوشگلی که داشت باعث شد در مقر برای خود جا باز کند!
طوری که فرمانده او را به جلسات مقر دعوت می کرد؛ به نظرات هاشم اهمیت می داد؛
هاشم پيشنهاد پخش شام را در برنامه گشت داد؛ هم برای تشویق نیرو ها و ایجاد صمیمت بین اعضا!
اکثر افراد حاضر در جلسه با طرحش موافقت کردند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_پانزدهم تا این سوال را پرسیدم؛ زهرا لبخند کوتاهی زد. جوری که مقد
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_شانزدهم
زهرا گفت: فرق تکیلف خدا و معلم در این است که در تکلیف خدا باید مشق هایی که خدا بهمان داده است را انجام دهیم!
خنده ای کردم و گفتم: خدا درس هایش آسان است یا سخت؟
_بستگی به خودت دارد! مثل کلاس درس معلم است! ولی مشق های خدا خواندن و نوشتن نیست!
در دلم می گفتم: زهرا هم سن من است ولی اندازه ده تا عقل و من حسن هوش دارد!
حسن که مات ماجرا شده بود گفت: عجب دختر فهمیده ای!
صدای خِش خِش، پایانی بود بر ماجرای زهرا!
حسن که دراز کشیده بود بلند شد و نشست؛ از لای بوته زرشک نگاه انداخت! جز تاریکی چیزی پیدا نبود!
شعبان با صدای خفه گفت: کی بود؟
_فکر کنم مش غلام است!
حسن صدایش را کلفت کرد: بالاخره آمدی غلام!
اما جوابی به گوششان نرسید!
_کر شده ای غلام من یک بار بیشتر صدایت نمی زنم!
اما باز صدایی شنیده نشد!
شعبان دهانش را چسباند در گوش حسن: نکند اجنه باشند؟
_شاید توهم زده ایم!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_شانزدهم
چشمانم را بستم. دلم آشوب بود.
دستم را به طرف مینی که رویش نسشته بودم بردم.
مین به اندازه یک کف دست باز بود.
باید فشار دستانم، مساوی فشار نشیمن گاهم باشد؛ تا مین عمل نکند.
با دو دستم مین را فشار دادم.
نشیمن گاهم را آهسته بلند کردم.
هر لحظه احتمال منفجر شدن می دادم! زیر لب یا حسین می گفتم!
چشمانم را بسته بودم. پلک هایم جرئت باز شدن نداشتند. مین را بلند کردم.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_شانزدهم
روی تخت خوابم دراز کشیدم.
انگار قلبم نصف شده!
نصفی از آن پیش آرمان جا مانده!
برای خودم فردا شب را تصور می کردم.
از اینکه آرمان می آید و با او دست می دهم و باهم بیشتر صحبت می کنیم.
از اینکه دوباره مو های لخت مشکی اش را خواهم دید.
دلم برای چال های گونه اش چقدر تنگ شده!
از یک طرف هم باید حواسم را جمع کنم؛
نمک نشناس ها برایم حرف در نیاورند.
ادامه دارد...