eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
407 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر دوراهی در اتاق شیخ حسین نشسته بودم. _حاج اقا من پشیمان شده ام . در این بیست و چهار ساعت این‌قدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است. چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید.😳 _محمد چرا اینقدر زود جا می‌زنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی می‌شود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و .... همیشه درد و دل کردن آرامم می‌کرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده این‌ها می‌گذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده. حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم.✅ کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر می‌کردم تا به نتیجه برسم . حوزه یا مدرسه! مسئله این است. اواخر تیر ماه بود . حسابی دو دل بودم می‌گفتم اگر در حوزه موفق نشوم اگر به جایی نرسم مضحکه عام و خاص می شوم. 😭 واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞 با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن. جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گران‌تر و سنگین تر بود. از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی می‌کرد. انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق می‌کرد. وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک می‌کنند. دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم . هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است. شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم . ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیام دادم ‌. 🗯بفرمایید فرمانده کاری داشتید؟ 🗯سلام حل شد . شک کردم. فردا که به پایگاه رفتم بوی گند حل شد پیام فرمانده در آمد. رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب!😤 جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم _ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم. آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید.😡 اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش می‌گذارم.😡 بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم می‌خواستی جواب بدهی 😂 مشکل خودت هست. به ما مربوط نیست. _هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦‍♂ _ آشیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب _نکند معین را می‌گویی؟ _آری 😂 شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد . _دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید . ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر می‌خواستم احسان را خفه کنم 😡 ادامه دارد....
تصمیم گرفتم اول به مغازه بریان فروش مرحوم بروم؛ بله! حسین درست می گفت؛ بنده خدا فوت کرده بود! روی در دکانش پارچه مشکی زده بودند! نچ نچ کنان با خودم گفتم: آدم هیچی نیست! یِهو می‌بینی می میرد! ساعت ۱۳:۵۵ بود! سر ماشین را به طرف کافه خیابان بهشتی کج کردم! قرار داشتم؛ خدا خدا می کردم صاحب کافه بلایی بر سر الیاس نیاورده باشد؛ از ماشین پیاده نشدم؛ منتظر ماندم تا بیاید اما نیامد! رفتم داخل، کافه تعطیل بود؛ لکه های خون روی زمین بود! رئیس دست هایش را در روشویی گوشه کافه می‌شست. می گفت: آخيش از شرش راحت شدم! شوکه شده بودم! الیاس کجا بود! ماجرای خون ها چیست؟ سرفه ای کردم تا رئیس باخبر شود؛ بدون نگاه کردن گفت: تعطیل است! گفتم مهم نیست برایم تعطیل باشد یا باز! چرخید مرا که دید کمی ترسید و گلویش را مالید. خودش گفت: الیاس دارد قهوه آسیاب می کند! _ ماجرای این خون ها چیست؟ _دستم دمل چرکی داشته که ترکیده! خیالم راحت شد؛ توی دلم گفتم تا چند روز دیگر خودت هم ترکیده میشی مرد قاتل! الیاس را صدا زدم؛ گفت: دارم می آیم مهدی! چقدر ناز و تو دل برو حرف می زد! حق دادم به پیر مرد که دروغ بگوید و نخواهد الیاس از او جدا شود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_سیزدهم به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زی
ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در دست شکارچی را دید به فکر فرورفت؛ انگشتر همان انگشتر یاقوت سبز بود؛ همان که شیخ به ثامر داده بود؛ همان انگشتری که ژاندارم یک سال پیش در دست ثامر دیده است. ژاندارم به چیز هایی داشت می رسید؛ اما آن چیز ها هنوز ناچیز بودند! سرنخ های ذهنش را باخود مرور کرد! و روی تخته سیاه ژاندارمری نوشت: ۱_به گفته کد خدا خرس قهوه ای همان ثامر است؛ ۲_در دست شکارچی انگشتر یاقوت سبز را دیدم همان که شیخ به ثامر هدیه داده بود. پس در نتیجه خرس قهوه ای و شکارچی یک نفر اند آن هم ثامر! ادامه دارد..‌.
من و محسن مانده بودیم چه کنیم! فرار کنیم یا مثل بقیه گند را تحمل کنیم. محسن گفت: ما هم مثل بقیه بخوابیم تا کسی شک نکنه! پیشنهاد خوبی بود؛ بعد از دو دقیقه گند بمب زد بیرون! اولین قربانی من و محسن بودیم هر دو به سرفه افتادیم؛ کم کم نفر کناری هم پیف پیف می کرد! فن بخاری گازی بو را همه جا پخش کرد؛ من و محسن علاوه بر حس پیروزی استرس لو رفتن هم داشتیم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سیزدهم کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من! اگر یک روز پیام نمی داد می‌نوشتم:
بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده بعد از پنج دقیقه آنلاین شد: سلام آقا حسین چی شده؟ نوشتم: امروز اصلا تمرکز نداشتم! اصلا هیچی نفهمیدم! مدام ذهنم درگیر تو بود؛ جواب داد: منم همین طور! این نشون دهنده یچیزه! _چی؟! _این رفتار ها نشون میده که من و تو عاشق شدیم! در دلم آشوبی به پا شد! من کجا و ... ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سیزدهم هاشم مثل پرنده ای که جفتی ندارد. در گوشه از مقر آرام گرفت! هاشم جوان بر
فرمانده مقر خیلی خوب هاشم را تحویل گرفت. گفت: باور نمی کردم بیایی پیش ما! هاشم لبخندی زد؛ نه در آن حد که دندان هایش پیدا شوند؛ لبخند هاشم به مقداری بود که کمی لب هایش را کشیده شد! افراد مقر چپ چپ هاشم را نگاه می‌کردند! اما هاشم همان لبخند را تحویلشان می داد. همین کار کوچک باعث شد کسانی که به هاشم نگاه خاصی داشتند تصورشان از او تغییر کند. یک ربع هم نشده بود که هاشم در مقر نشسته بود؛ اما کم کم داشتند افراد مقر خودشان را به هاشم نزدیک می کردند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_سیزدهم ساعت ۱۰ شب بود. حسن روی تشک غلت می زد و منتظر صدای میو
هر دو منتظر آمدن مش غلام بودند. شعبان با دستش خاک های سرد را حرکت می داد. دو پایش را دراز کرده بود و حسن سر روی رانش گذاشته بود. _تا الان عاشق شدی؟ _زیاد! _تعریف کن! چراغ قوه را روی صورت حسن گرفت و گفت: یک بار در مدرسه؛ زهرا دختر کدخدا مدادش را گم کرده بود. من هم یک مداد بیشتر نداشتم. طفلک از نوشتن املا عقب افتاده بود. جلوی من می‌نشست. من هم جان فشانی کردم و مدادم را به او دادم. لبخندی زد طوری که چال گونه اش نمایان شد. معلم که دید سرم در دفتر است ولی مدادی دستم نیست گوشم را گرفت آنقدر کشید که صدای ترق و تروق از گوشم بلند شد. املا گفتنش را قطع کرد و آوردم وسط کلاس، ترکه زرشک را برداشت و آنقدر به کف دستم زد تا خسته شد. ولی به من انگار سوزن بی حسی زده تزریق شده بود. آن لبخند و چال گونه مرا بی حس خودش کرده بود. جلو کلاس که ترکه می خوردم نگاهم روی زهرا کنار نمی رفت. با حرص و ناراحتی نگاهم می کرد و دلش برایم می سوخت. ولی من مثل مردان آهنین درد را تحمل می کردم‌. وقتی زنگ املا تمام شد مداد را به من داد و قدری دلداری ام داد. گفت: خوب می شوی! لطفت را هرگز فراموش نمی کنم! گفتم: زهرا من دوستت دارم؛ _من هم مردان فداکار را دوست دارم! _بامن دوست میشوی؟ ادامه دارد...
زمان در حال گذر است. بهتر بگویم زمان مرگم نزدیک است. چشمانم قرمز شده! کم کم فجر صادق نمایان می شود. بچه ها یکی یکی برای نماز از کانال بیرون می روند. من همچنان نشسته ام. مثل یک گنجشک تنها که در تله گیر افتاده و نای پر زدن ندارد. ناگهان فکر بکری در ذهنم می آید. نقشه را در ذهنم مرور می کنم. منتظر می مانم تا همه افراد گروهان از کانال خارج شوند. ادامه دارد...
بعد از پنج دقیقه جارو زدن؛ آرمان به حرف آمد. - ببخشید! امم... اسم شما چیه؟ حس و حالم مثل مرده ای بود که یهو زنده شده بود! ذوق کردم! به جارو تکیه دادم و گفتم: نوکر شما محمدم! همین جواب عالی من باعث شد سوال بعدیش راهم بپرسد! - کلاس چندمی؟ - میرم نهم! - موفق باشی - نوکریم! صدای زنگ موبایل آرمان مثل قیچی بود که رشته کلاممان را پاره کرد! گوشی را وصل کرد حتما مادرش بود! با دست راست گوشی را در گوشش نگه داشت و دست چپش را جلوی دهنش گرفت! تا صدایی به بیرون درز نکند! تلفنش که تمام شد گفت: من باید برم خونه! این جمله آب جوشی بود که انگار روی اندامم پاشیده شد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#ناشناس_هرشبه #قسمت_سیزدهم مادرم دستی روی سرم کشید گفت: خیال هم که به سرت زده! گفتم: به خدای محمد
کوچه شلوغ تر از قبل شده بود. مرد خوش چهره خمره ای را آورد و شیر ها را ریخت درون آن. از درون خمره ظرفی را پر کرد و به علی داد. کودکان شیر به دست را می‌شناختم همبازی های خودم بودند. همه شان یتیم. آنها هم فهمیده بودند که ناشناس کیست! پایان شب شهادت مولای متقیان اولین داستان سال ۱۴۰۴ ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_سیزدهم کنار چاه آب. شرجیل برای نارنیا آب کشید و دست و صورتشان را شستند. کاروان نجران
شرجیل گفت: اگر معلوم شود محمد به راستی پیامبر آخرالزمان است مسیحیان دعوتش را می پذیرند؟ _نمی دانم. محمد از نسل اعراب است. سخت است برای کشیشان و صومعه داران که عمری سروری می کردند حالا بیایند نوکری یک فرد دیگر را بکنند. _شاید دلیل تحریف های کتاب مقدس هم همین سروری کردن باشد! نارنیا با تعجب به شرجیل خیره شد. دستش را برد به طرف چانه شرجیل و صورت شرجیل را به طرف چهره خودش چرخاند و گفت: تحریف! آنهم در انجیل! ادامه دارد...