eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
405 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_چهارم صدای برخورد اشک هایم را به آب درون چاه حس می‌کنم؛ آخر وقت، کارم د
نمی دانم چند دقیقه گذشته، شاید هم چند ساعت! سردم شده! می لرزم و می گریم! شاید قسمت و روزی ام این است که مرگی این چنین داشته باشم. صدایم هم به جایی نمی رسد. دریچه ای که روی چاه بود به هنگام سقوط من، با پایم برخورد می‌کند سر جایش برمی گردد. نگاه می کنم به بالا! جز تارکی هیچ چیز پیدا نیست. مثل شبی بدون ماه و ستاره. ناگهان در دلم آتشی به پا می‌شود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_چهارم دوستانم قد و قواره شان بزرگ بود و من بیچاره ریز نقش بودم. همه ترسم این
بیسج اردکان که اشکالی نگرفت؛ در دلم خدا را شکر کردم. این هنوز مرحله اول بود. اما مسولین اعزام استان یک به یک رزمنده ها را برانداز می کردند. از دست روزگار پنج نفر را جدا کردند و گفتند شما ها باید برگردید به شهرتان! من بدشانس هم جزء آنها بودم. تنها کاری که از دستمان بر می آمد التماس و ناله بود. آنقدر اصرار کردیم که مسول اعزام استان دلش برایمان سوخت. چهره ای آفتاب سوخته داشت و ته ریشی سفید و مو هایی که در وسط سر جایشان خالی بود. سمت مان آمد و گفت:« یَتا تست ازتون می گیرم هر که تونست انجام ده همره ما منطقه میاد.» ادامه دارد ....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_چهارم امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو
لقمه ای از نان تافتون کنجدی گرم را به همراه بند انگشتی از پنیر گچی در دهانم جای دادم. حَبی از هندوانه هم به زحمت برداشتم! بالاخره فاصله ام تا آن به اندازه دست دراز کردن و اندکی خم شدن می شد! دور هم شاممان را می خوردیم و در مورد همه چیز و همه کس حرف می زدیم! بیشتر بچه ها سیزده چهارده ساله بودند به غیر از عماد که بزرگ تر بود. اما فراتر از محدوه سنیمان حرف می زدیم! ادامه دارد...
() پدر سپیده با دو دست زیربغل ناهید را میگرد. او را از روی پاهای الفت بلند میکند و به سمت در اهنی میکشاندش. ناهید صدابلند میکند: _«اونیکه دارن طنابو گردنش میندازن دخترته الفت!» پدر سپیده با چشمهایی که نزدیک است از حدقه بیرون بزنند،همانجا می ایستد. ناهیدادامه میدهد: _«خواهر دوقلوی لیلا!» الفت با دهانی که باز مانده چند قدمی به سمت ناهید حرکت میکند. _«چرا اراجیف میگی؟» _«مگه ندیدی چقدر شبیه لیلا هه؟ سپیده، همون لیا دختر توئه! من غلط کردم خانم.اونیکه لیارو دزدید من بودم؛شما پَنشتا بچه داشتین و منم حسرت یه دونشو!» الفت درحالیکه دودستش را توی جیب پالتوی مشکی رنگش فرو کرده، سرش را به عقب می اندازد و خنده بلندی سر میدهد. بلافاصله دستش را جلوی دهانش میگیرد و کِل کِشان خودش را کنار سپیده میرساند. _«دست نگه دارین!» ✍الهه ابوطالبی ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#کسب_و_کار #طنز #قسمت_چهارم اما هر بار که به سراغ طوقی ها می رفتم؛ خبری از تخم نبود! داشتم کلافه
رویای های کسب و کارم داشت نقش برآب می شد! چه می خواستم و چه شد! کلی به رفقایم پز داده بودم که تولیدی طوقی راه انداخته ام؛ حتی برای فروش جوجه ها اسم نویسی کرده بودم! اما خبری از جوجه نبود!  روز جمعه بود. طبق جمعه ها، برادر هایم با  زن و بچه شان به خانه مان می آمدند؛ در حیاط مشغول فحاشی به کبوتر ها بودم؛ ادامه دارد..‌
آقا می دانم منظورتان از خوردن اینها نیست. ولی روی دلم باد کرده است. نگویم دق می کنم. تقصیر خودتان است باید می نوشتید چه غذایی خورده اید‌. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شیر_زور_گو #داستان_کودک #رده_سنی_زیر_ده_سال #قسمت_چهارم روز ها می گذشت؛ حیوانات از کار کردن برای
صبح که شد. خرگوش با دست خالی سراغ شیر رفت. شیر که دید خرگوش با خودش غذایی نیاورده عصبانی شد و گفت: چرا دست خالی آمدی! می خواهی خودت رو یه لقمه کنم؟ خرگوش گفت: ای سلطان جنگل من داشتم برایت غذا می آوردم اما یه شیر دیگری غذا شما رو از من گرفت! شیر تعحب کرد و گفت: سلطان جنگل فقط منم! خرگوش گفت: اون شیر هم همین رو گفت و گفت که از این به بعد غذا برای من بیارید! شیر غرشی کرد و گفت: جای شیر رو نشونم بده تا نشونش بدم چه کسی سلطان جنگله! خرگوش گفت دنبال من بیایید. همه حیوانات را خبر کرد. همه پشت سر خرگوش راه افتادند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کوکب #قسمت_چهارم نبود دوقران اذیتم می کرد‌. پول ها را درون پارچه ای بسته بودم. در بالای پارچه دو ن
می توانستم با سه تومان برای خودم یک مانتو پف دار دست و پا کنم. یا از آن روسری قشقایی های یک دست مشکی که رنگ های قرمز و سفید در آن است. اما دو قران کم داشتم. باید دوقران گیر می آوردم! مَحرم اَسرارم مادرم بود. او می توانست کمکم کند. در طویله داشت شیر گاو میدوشید. رفتم سراغش! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#ناشناس_هرشبه #قسمت_چهارم طبیبی که صندوق طبابتش در دستش بود، از خانه ای که دورش جمع شده بودند بیرو
تعجبم بیشتر شده بود. با خود گفتم حتما شخصی که بیمار است چهره معروفی است که این همه انسان برایش زار می زنند! دستی گذاشتم پشت کمر یک از آن گریه کنان. رویش را برگرداند. چهره آفتاب سوخته و ریش های حنایی داشت. اشک روی گونه هایش در حال غلت زدن بود. گفتم: «کیست این بیمار؟» با پشت دست اشکش را جمع کرد و گفت: «ابوتراب!» ادامه دارد..
توپ در دستان دروازه بان تیم هادی بود. توپ را مثل گونی برنج گرفته بود. هادی با سوت بلبلی رساند که توپ را پاس بدهد به او. دروازه‌بان توپ را بوسید. انگار این آخرین فرصت بود. با ضرب دست توپ را پرتاب کرد به سمت هادی. هادی انگار خودش را با علی دایی اشتباهی گرفته بود. همین که دید دارد توپ از آسمان به سمتش می آید، خوابید زیر توپ و با پا برگردان زد. در همین گیر و دار صدای غیچی از شلوار هادی بیرون آمد. فهمید که خشتک مبارکش جر خورده. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#پشت_تخته_سنگ #قسمت_چهارم هنوز با کلمه حاج آقا حال نمی کردم. اصلا معلوم نبود در حوزه قبول بشوم یا
از فشار دستشویی داشتم هلاک می شدم. تکان های الاغ کمک کرده بود که هرچه خورده بودم زود تر هضم شود. محمود در حال و هوای خودش داشت غزلیات عاشقانه حافظ را می خواند. سرم را برگرداندم به عقب. _دستشویی دارم محمود! _بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم _هوی! داره می ریزه! _چی؟ _دستشویی! افسار خر را کشید جوان ایستاد. محمود می خواست بفهماند که دست شویی دارم. اما نمی دانست چطور برساند. چندباری ادای کشیدن سیفون دستشویی را در آورد. جوان خیال کرد داریم ادای بوق قطار را در می آوریم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_چهارم شِرجیل دوباره نامه را در ذهنش خواند. دستی به سر تراشیده شده اش کشید. رو به ابوح
نارنیا با جام شراب وارد کلیسا شد. دختری گیسو طلایی و چشم قهوه ای. موهایش را بافته بود. صلیبی از جنس طلا روی سینه اش بود. ابوحارثه برقی در چشمانش نمایان شد. به نارنیا نزدیک شد. دست راستش را برد لای موهای بافته شده نارنیا. دست چپش را گذاشت روی صلیب که روی سینه نارنیا بود. سرش را برد نزدیک گوش نارنیا و با صدای خفه گفت: از کودکیت که رومیان تو را به من هدیه کردند. محرم راز هایم بوده ای! اگر ازدواج برای کشیشان حرام نبود تو را به همسری خود انتخاب می کردم! اما کشیشان مثل سرورشان عیسی، هرگز این عمل ممنوعه را انجام نمی دهند! ادامه دارد...