eitaa logo
نوشته های یک طلبه
376 دنبال‌کننده
768 عکس
187 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین ماجرایی که برای نوشتن خاطرات حسین انتخاب کرده ام داستان مرتبط با الیاس است! آرش! کسی بود که صاحب کافه او را خفه کرد. بعد از خفه کردن آرش؛ صاحب کافه در خرابه، طناب دار و چهارپایه ای را دید. همان که الیاس می خواست خودش را با آن دار بزند! اما پیرمرد نگذاشت؛ صاحب کافه آرش را به دار آویزان می کند به خیال اینکه وانمود کند که آرش خود کشی کرده است! اما لو رفت و دستگیر شد؛ حسین شد مأمور آرش! و من هم مأمور پرونده الیاس؛ داستان قتل آرش هم خیلی دردناک است هم پیچیده! اما حسین توانست به خوبی از پس این پرونده بربیاید؛ همه چیز بر می‌گردد؛ به رئیس کافه! مرد کت و شلواری لاغر به همراه مو های مشکی که شروع به ریزش کرده! صاحب کافه؛ شغل رد گم کنی اش کافه داری بوده است! او شغل اصلیش کافه داری نبوده! دوست دارم داستان آرش را از زبان حسین بگویم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_ویکم جوان به حرف نمی آمد؛ ژاندارم ناخن های دست راست جوان را کَند؛ بازهم به ح
کدخدا در شهر پخش کرد که شکارچی و ژاندارم هم دست خرس قهوه ای اند. مردم از شکارچی و ژاندارم فاصله گرفتند؛ اما آن دو موفق شدند یکی دیگر از افراد کد خدا را دستگیر شدند؛ کدخدا همه اهالی را در مسجد جمع کرد، رفت بالای منبر و گفت: آی مردم ما نباید به شکارچی اعتماد می کردیم او سه تا از افراد من را که نگهبان شما بودند دستگیر کرده است؛ او نگهبان های شما را شکنجه میکند؛ شکارچی، ژاندارم دهکده را فریب داده است؛ ادامه دارد ...
مثل بقیه مشغول شعر حفظ کردن بودم! چند بیتی را حفظ شدم. ناگهان غافل شدم و مشغول صحبت با کنار دستی شدم؛ استاد که روی میز ولو شده بود و پاهایش را روی میز گذاشته بود! اشاره کرد به من و گفت: مثل اینکه شما شعر رو حفظ کردید که داری وراجی می کنی! بیا جلو بخون؛ _ نه آقا حفظ نیستم _بیا جلو حفظی من می دونم! _نه آقا نیستم _بیا بهت میگم! از من اصرار از او انکار خلاصه رفتم. ادامه دارد...
برای نازنین ماجرای فضولی خواهرم را تعریف کردم! گفتم که: مجبور شدم بگم همکلاسی ام هستی که با گوشی خواهرش پیام می دهد! حسابی خندید. چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد و نازنین گفت: حسین خیلی خوبی! سرم را پایین انداختم و گفتم: لطف داری؛ نازنین نمیخوای بیشتر باهم آشنا بشیم؟! گفت: چه جوری؟ _میخوای یه قرار باهم بذاریم از نزدیک حرف بزنیم؟ _موافقم! در کافه ای نزدیک خانه نازنین قرار گذاشتیم! ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_یکم این صدای خنده اطرافیان بود که مقر را پر کرد. نوجوانان دست هاشم را گر
هاشم تبدیل به چهره شاخص مقر شده بود. ماجرای موفقیت های او ادامه داشت تا هنگامی که بوی حسادت سروکله اش پیدا شد. در آشپزخانه مقر جلسه سری برگزار شد. بدون حضور هاشم! عجیب بود برایم که هاشم حضور ندارد! مگر می شد جلسه ای بدون او برگزار شود. کنار کابینت های طلایی آشپزخانه تکیه می دهم. در دلم آشوب بود، انگار دلم ماشین لباس شویی شده. یکی یکی اعضای شورای مقر می آمدند، روی هم شدیم ده نفر! بدون هاشم. متاسفانه نمی توانم اسم حقیقی اشخاص را بیاورم. از اسم های غیر حقیقی استفاده می کنم. حمید که فرمانده گشت، سبزه، قد بلند و درشت هیکل بود بحث را شروع کرد: دور هم جمع شده ایم تا تکلیف مقر را مشخص کنیم. این طور نمی شود! من از آینده مقر نگرانم.... ادامه دارد ...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_یکم با هر قدمی که شعبان برمی‌داشت یک فحش به خودش و فحش د
مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبان ناراحت است سکه را به طرف شعبان گرفت و گفت: ببخشید! شعبان دست حسن را پس زد و گفت: انسان ها در سختی، خود واقعی را نشان می دهند! تو نامردی کردی! اشکی از چشمش بیرون آمد. اشک مثل بچه ای که از سرسره پایین می آید از صورت شعبان سر خورد. پشت به روی حسن کرد و دوان دوان به سوی خانه شان رفت. مش غلام که شاهد صحنه غم انگیز این دوبچه بود! با خنده گفت: آخ مامان! حالا قهر نکنید! برید با سکه حال کنید! مش غلام هم رفت توی خانه اش. لابد امشب بجای پتو سکه ها را روی خود می کشد. شاید هم بجای بالش سکه ها را زیر سر می گذارد. ادامه دارد...
- اگه چرت و پرت هاتون تموم شده بیاید کمک! انصافاً بدون آرمان کار نمی چسبید. نزدیک ساعت یازده شب بود؛ حسابی خسته و کوفته شده بودیم؛ عماد ول کن نبود. یک گاری را پر از پرچم مشکی کرد و گفت: «برید به تیر های برق پرچم ها رو بزیند!» وقتی که شام خورده باشی و خسته باشی! تنها چیزی که می چسبد؛ یک خواب تا لنگه ظهر است! ادامه دارد...