eitaa logo
نوشته های یک طلبه
380 دنبال‌کننده
768 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
در تربیت خود کافیست؛ آنچه را که برای دیگران زشت می پنداری خود از آن دوری کنی!
وضعیت بچه ها ساعت ۷:۴۵ صبح یک شنبه👇👇
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیستم شعبان توقع این همه بی معرفتی و نامردی را از حسن نداشت! م
با هر قدمی که شعبان برمی‌داشت یک فحش به خودش و فحش دیگری را به حسن می‌داد. به خودش فحش می داد چون دل بسته بود به کسی که او را فروخته بود! آنهم مفتِ مفت! آخر رفیقی که در خوشی پیشت باشد ولی وقتی لنگ می شوی رهایت کند چه فایده دارد! یا رفیقی که برایت ارزشی قائل نیست به درد درز دیوار هم نمی خورد چه برسد به رفاقت. این دلگویه های شعبان بود که در ذهنش مثل تبلیغ بازرگانی رفت و آمد می‌کردند. بالاخره رسیدند به خانه مش غلام پیر. مش غلام در صندوق را باز کرد. درونش سکه های طلا تلمبار شده بود. مش غلام مثل اینکه صورت دخترش را نوازش می‌کند دستی روی طلاها کشید و مشتی را بالاورد و مثل اینکه پستانک را می مکد شروع به مکیدن و ماچ کردن سکه ها کرد. حسن و شعبان فقط حسرت می خوردند. حسن گفت: ای کاش منتظر این موش پیر نمی ماندیم و خودمان گنج را برمیداشتم. شعبان جوابی نداد. حسن گفت: نظری نداری؟ شعبان باز سکوت کرد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_یکم با هر قدمی که شعبان برمی‌داشت یک فحش به خودش و فحش د
مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبان ناراحت است سکه را به طرف شعبان گرفت و گفت: ببخشید! شعبان دست حسن را پس زد و گفت: انسان ها در سختی، خود واقعی را نشان می دهند! تو نامردی کردی! اشکی از چشمش بیرون آمد. اشک مثل بچه ای که از سرسره پایین می آید از صورت شعبان سر خورد. پشت به روی حسن کرد و دوان دوان به سوی خانه شان رفت. مش غلام که شاهد صحنه غم انگیز این دوبچه بود! با خنده گفت: آخ مامان! حالا قهر نکنید! برید با سکه حال کنید! مش غلام هم رفت توی خانه اش. لابد امشب بجای پتو سکه ها را روی خود می کشد. شاید هم بجای بالش سکه ها را زیر سر می گذارد. ادامه دارد...
اینجا حوزه علمیه امام صادق علیه السلام اردکان! جمعی از طلاب! شخص گل به سر خودش گفت عکسش رو نذارم😅 ان شاءالله طلبه واقعی بتونیم باشیم
همین جور امید خدایی فایل کله بند رو ارسال کردم برای جشنواره علامه حلی😅 خداهم امیدمون رو نا امید نکرد❤️ رتبه آورد😁 یکی دیگه اثر هم هست ان شاءالله توی کانال میذارم خانواده ها به خصوص والدین بخونن نظر بدن🌹😊
روش نصیحت در تربیت کودک با تاکید بر آیات و روایات.pdf
322.1K
مقاله علمی ترویجی ❤️ در تربیت فرزند❤️ آیا هر صحبتی با کودک نصیحته؟🙃 اصلا نصیحت درست چه جوریه؟🤔 اصلا با بچمون حرف می زنیم؟🤭 چه کسی قراره بچمون رو تربيت کنه پدر و مادر یا غریبه ها؟😶 برای تاثیر بیشتر نصیحت به‌ بچه هامون چیکار کنیم؟🧐 اگه این سوالات براتون پیش اومده متن پی دی اف رو مطالعه بفرمایید‌. پدر مادر ها جانمونی😊 با نظراتتون در تکمیل و تصحیح متن کمکم کنید❤️ به قلم✍ محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_دوم مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبا
یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ندارد. از شعبان خبری نیست! مدرسه هم که می آید به حسن محل نمی گذارد! اصلا نگاهی به او نمی کند. حسن دست به کار می شود و نامه را برای دوستش می نویسد. حسن کلاس پنجمی با خطی خرچنگ قورباغه شروع می‌کند به نوشتن : سلام شعبان! دوست و رفیق سمیمی من! خیلی دلم برایت تنگ شده! اسلا قذا از گلویم پایین نمی رود! اسلا خاب به چشمانم نمی آید! مرا ببخش! اشتباه کردم! خاهش می کنم زود آشتی کن. تاقت ندارم. امشب بیا مسجد! ازیزم دوستت دارم از ترف حسن نامه را تا کرد و زیر در خانه شعبان فرو کرد. زنگ بلبلی را زد و فرار کرد. شعبان با شلوار کردی آبی و رکابی تور توری بیرون می آید و کاغذ را باز می کند. اول بابت غلط های املایی حسن از ته دل می خندد. بعد او هم نامه ای می نویسد برای حسن. _سلام حسن جان در چهار خطی که نوشتی نُه غلط املایی داشتی! خواستم تا فردا منتظر نباشی زود تر به تو خبر بدهم که فردا می آیم! دوستت دارم دوست همیشگی تو شعبان. نامه را تا می کند و زیر در خانه حسن می گذارد. ادامه دارد...
نگران حرف مردم نباش خدا پرونده ای که مردم مینویسن نمیخونه…
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_سوم یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ند
این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری کرد‌. دوباره حسن و شعبان دست در دست هم در کوچه های خاکی روستا قدم می زدند. حسن سکه ای را که مش غلام به آنها داده بود را بیرون آورد. _فکر کنم یک میلیون تومان ازمان بخرند! _یعنی پول دار می شویم؟ حسن سکه را در بین انگشت شصت و اشاره اش مالاند و گفت: حداقل یک میلیون قیمت دارد! شعبان چشمانش را بست و گفت: با یک میلیون چند تا تیله و یخمک می توانیم بخریم؟ _نمی دانم! رفتند سراغ عتيقه یاب روستا! مردی یک چشم، هفته ای یکبار می آمد به روستا؛ سکه را دید و گفت برای هر دویتان است؟ _بله _از کجا آورده اید؟ _مش غلام! _چقدر دارد؟ _یک صندوق تا خرخره! _اگر بگویید کجا پنهانش کرده دوبرابر ازتان می خرم! _حتما کنار دستش یا زیر لحافش! مرد یک چشم که اسمش هوشنگ بود به هر کدام ده تا صد هزار تومانی داد! حسن و شعبان در عمرشان این مقدار پول را ندیده بودند. ادامه دارد...