بر سر دوراهی
نفس عمیقی کشیدم روی موتورم نشسته بودم!
منتظر بودم تا کسی که داشت با شیخ حسین حرف میزد هم برود تا تنها شویم.
مدتی گذشت جوان خداحافظی کرد و رفت.
موتور را بردم کنار شیخ حسین، شیخ هم منتظرم بود.
شب زیبایی بود او هم مثل من سوار موتور بود.
_ سلام علیکم حاج آقا راستش بابت داستانی که معین گفت مزاحم شده ام!
_و علیکم السلام اقا محمد خان بفرمایید!
_حاج آقا خیلی کنجکاو شدم میخواهم بیشتر درمورد حوزه سر دربیاورم!
اصلا آنجا چه خبر است چه کار می کنید اگر کسی بیاید آینده ایی دارد موفق میشود مشاغل آنجا چیست؟
_ببین محمد حوزه یکی از جاهایی است که امروز خیلی به نیرو نیاز داره!
در آنجا درس دینت را به صورت عمیق میخوانی و خیلی معصومین هم به تحصیل علوم دینی شفارش کرده اند!
از نظر آینده ی شغلی هم حوزه علمیه رشته ها و شاخه های گوناگونی دارد
تو می توانی قاضی ،وکیل،مشاور،استاد حوزه و دانشگاه و مدرسه بشوی و حتی سکان دار مشاغل سیاسی و اجتماعی کشور بشوی!
از نظر شغلی جای عالی هست.
_حاجآقا من به درد آنجا میخورم موفق می شوم؟
_چرا که نه انسان اگر هر کار و چیزی را که در آن استعداد و علاقه داشته باشد قطعا در آن موفق می شود!
گفته بودی کلاس دهم هستی معدل سال دهمت چند شده بود؟
_حاج آقا ۱۹/۶۸
_آفرین تو استعدادش را داری و می توانی در این عرصه یکی از موفق ها بشی.
در ضمن وقتی ورودی حوزه جوانان پا کار و درس خوان باشند قطعا موفقیت هم خواهد بود!
جدیدا بعضی از مدیران مدارس میگویند که اگر بروید به حوزه موفق نمیشوید!
آخر تا وقتی که شما ها نمیگذارید دانش آموزان قوی و با استعداد بیایند در حوزه تحصیل کنند و به دین خود خدمت کنند موفقیت حوزه هم کم میشود.
اما جدیدا دانش آموزان با استعداد و پای کار به حوزه آمده اند و موفق هم شده اند و راضی هم هستند از انتخابشان!
محمد مهدی تو یک جلسه بیا حوزه را ببین و بیشتر آشنا بشو اگر خوشت آمد بسم الله وگرنه همین راهت را برو !
یاد حرف احسان افتادم ببین و بعد قضاوت کن!
_خیلی ممنون حاج آقا خیلی توی تصمیمم به من کمک کردید ان شاءالله هفته آینده می آیم و از نزدیک میبنم حوزه را .
_انجام وظیفه بود گلم آره بیا و با هم بیشتر صحبت میکنیم
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم
#سه_روز_در_مسجد(۸)
قرآن به سر گرفتیم
گفته بودند که بچه های اعتکاف سحری نگیرند چون قرار بود در وقت سحر به ما غذا را بدهند.
با همه بچه ها رفیق شده بودم.😊 خیلی خوشحال بودم که رفیق های جدید و با معرفتی پیدا کرده ام. هنوز هم با آنها در ارتباطم.🌹اصلا یکی از فواید حضور در جمع هایی که افراد را نمی شناسی همین است _دوست یابی_✅
یادم رفت برایتان بگویم😉
بعد از ظهر روز دوم اعتکاف، مدیر حوزه علیمه آمدند درباره حوزه توضیحاتی دادند. درباره رشته ها و شغل ها و مدت تحصیل و ... و بچه ها را به ثبت نام تشویق کردند.
احسان هم دوباره داشت بچه ها را جذب حوزه میکرد وقتی من را می خواست جذب کند به بچه های پایگاه گفت اگر محمد را بیاورید حوزه را ببیند من به کل بچه ها پیتزا میدهم🍕... که در رمان برسر دوراهی مفصل توضیح دادم😇
ولی این بار در مسجد خاتم میگفت اگر یک بچه درس خوان را بیاورید به حوزه جوجه کباب میدهم😂
کلا مدل جذب او اینطوری هست 😁
حالا نوبت من بود که جبران کنم کاری را که در نمایش کرده بودم .
مشغول تبلیغ حوزه شدم هر جا که بحث انتخاب رشته بین بچه ها بود پای حوزه را وسط میکشیدم .😊 یا همین طوری با بچه که روبرو می شدم می گفتم نمیخواهی به حوزه بیایی😁
بگذریم . 😅
ساعت حول و حوش ۲ بعد نصف شب بود قرآن سر گذاری تمام شده بود. مردم رفته بودند.
بچه های اعتکاف علاوه بر مجلس عمومی مسجد مجلس خصوصی هم داشتند.
آقا کمال برایمان صحبت کردند و آقا روح الله هم نوحه خوانی کردند حسابی فضای معنوی خاصی فراهم شده بود.❤️
آقا کمال نقشه ها برای ما داشتند 🤦♂چه برنامه سختی بود😢
بعد از خوردن قرمه سبزی و خواندن نماز صبح رفتم بالا تا بخوابم که
علی گفت نرو در قفل است.
_ چرا دارم از بی خوابی خواب میرم 😂
با خنده گفت 😂
_طرح آقا کمال هست به نام ترک عادت ✅
_ ترک عادت چه صیغه ای هست. 🤦♂ حداقل بگذار پتویم را بیاورم.
_نمیشود آقا محمد همينجا باید بخوابی
می خواستم گریه کنم
بقیه بچه ها هم حس من را داشتند.
پشتی های مسجد را زیر سر گذاشتیم🤦♂
مگر خواب میرفتیم.😒
ولی لازم است که بگویم با وجود این سختی ها باز هم لذت بخش بود اعتکاف.😊
هر کاری کردم خواب نرفتم. بد ترین عذاب این است که خوابت بیاید اما خواب به سراغت نیاید🤦♂😔
کم کم آفتاب روز آخر داشت از پشت کوه بیرون می آمد .
ادامه دارد ....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_هشتم
خیلی مسؤل کافه روی مخم بود؛ خواستم یکی دو تا فحش نثارش کنم؛ الیاس گفت: آقا مهدی خوشحال شدم، امید وارم دوباره باهم شیر موز بخوریم؛
گفتم: فردا چطوره؟
_من تا ساعت ۲ باید سر کار باشم، بعدشم میرم مغازه عتيقه فروشی وسط خیابان!
دستی روی مو های گندمی اش کشیدم و گفتم ساعت ۲ وعده دم در کافه!
مغازه عتيقه و فروشی و آن پیر مرد ذهنم را درگیر کرد!
چرا آن پیر مرد به دروغ می گفت الیاس را چند ماهی ندیده ام؟
توی افکارم بودم که صدای شکسته شدن لیوانی رشته افکارم را پاره کرد!
وای الیاس لیز خورده بود و دو لیوان شیر موزی که باهم خورده بودیم پودر شده بودند؛
دیدم رئیس کافه با تسمه به جان الیاس افتاده! الیاس هم صورتش را گرفته و می گوید نزن خسارتش را می دهم!
رئیس علاوه بر زدن فحش های رکیک هم می داد؛
دم در کافه بودم برگشتم داخل!
تا صاحب کافه تسمه اش را بالا برد از پشت تسمه را گرفتم و دور گردنش پیچاندم. داشت خفه می شد و دست و پا می زد! گفتم زورت به کوچک تر از خودت رسیده!
مردم دورمان جمع شده بودند! الیاس صورتش را گرفته بود و اشک می ریخت؛
ادامه دارد...
#سقوط
#قسمت_هشتم
به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستانش رو بشنوم؛ خالی از لطف نیست؛
کوهنورد پرسید حالا جووون چیکار میکنی؟
_طلبه ام
_بهبه، من خیلی طلبه ها رو دوست دارم؛ راستی حقوقت چقدره؟
واقعا احساس می کردم که کوهنورد می خواهد جیب بری کند!
_زیاد نیست! نزدیک ... تومن؛
کوهنورد گفت: چه کم! به خودم امید وار شدم چطور با این حقوق زنده ای؟
خنده ریزی کردم.
ادامه دارد...
#سقوط
#قسمت_اول
تا زمین حداکثر ده متر فاصله دارم؛ هوا گرم و آفتابی است.
اگر چکش در برود هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. پاهایم به اندازه کافی قوی هستند.
این هشتمین قله ای است که فتح خواهم کرد.
تا فتح قله فاصله کمی مانده؛
همین که خواستم کمی بالاتر بروم چکش در رفت و سقوط کردم.
تصمیم گرفتم به حالت جفت پا سقوط کنم؛ می دانستم مشکلی پیش نمی آید، پشت ساق پاهایم به اندازه ران گاو ماهیچه داشت؛
همین که به زمین رسیدم؛ دو استخوان پاهایم از زانو زد بیرون!
خون فوران می کرد؛
بی هوش شدم.
#سقوط
#قسمت_دوم
یک لحظه به هوش آمدم.
جراح گفت: پا هایت قراره قطع شوند!
داد و هوار راه انداختم...
گفتم: اگر پاهایم قطع شوند نفرینت میکنم راضی نیستم.
جراح گفت: تلاشم را می کنم؛
بعد از اینکه به هوش آمدم. هنوز داشت سرم گیج می رفت.
جراح گفت: جوون پاهات برگشته فقط دیگه مثل قبل نیست.
#سقوط
#قسمت_سوم
_این از گذشته من! حالا میفهمی چقدر حسرت میخورم همراه این بچه ها نمی تونم بازی کنم.
_بله! واقعا درد آوره
_دیگه نمیتونم برم کوه! نمی تونم فوتبال بازی کنم!
ولی این یه قسمت از بدبختی های منه؛ قسمت بدترش مربوط به دخترم هست.
_تعریف کنید!
#سقوط
#قسمت_چهارم
بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و درصد پایینی از ریه دخترم کار میکنه؛
بابت عمل پاهام و مشکل دخترم؛ حدود هشت صد میلیون تومن رفتم زیر قرض.
یه دستگاه برای دیالیز دخترم نیاز داشتیم! با قیمت حلال احمری و تخفیف بهزیستی شد دو میلیون تومن!
پول نداشتم؛ دخترم که خوابید گوشواره هاش رو بازکردم و فروختم؛
#سقوط
#قسمت_پنجم
دستی روی پایش زد و آهی کشید.
مشغول تماشای فوتبال بچه ها شد.
خیلی غیر منتظره بود آشنایی با کوهنورد؛
فقط داشتم بازی بچه ها را می دیدم که مردی کنارم نشست و داستان زندگی اش را برایم تعريف می کرد.
حالم بد شده بود! اما در دلم عمیقا خدا را شکر می کردم که این اتفاقات تلخ برای من رخ نداده است.
سرش را رو به من کرد و گفت: جوون از خدا هیچی نخواه فقط بگو به خدا تن سالم بده!
#سقوط
#قسمت_ششم
بعد از سکوت چند دقیقه ای تعریف کرد:
_به هرجا که به ذهنم رسید نامه نوشتم و کمک خواستم! به دفتر مراجع تقلید به ریاست جمهوری به بیت رهبری به تولیت های حرم ها؛ به موسسه های خیریه و...
اما خبری نشد!
هیئت امُنا یکی از اماکن مقدس اومدن وضعیتم رو دیدن! یه قالی داشتم و یه میز! از تلویزیون و اینا هم خبری نبود.
گفتند: میتونیم یه وام بدون سود بهتون بدیم.
خوشحال شدم گفتم خدا خیرتون بده چقدر میدید؟
گفتند: پنج میلیون تومن!
بهم برخورد؛ هشت صد میلیون کجا و پنج میلیون کجا!
#سقوط
#قسمت_هفتم
رفتم بانک؛ همین وام پنج میلیونی هم به من ندادند؛
گفتند: شما بدهکار هستید؛ وام بهتون تعلق نمیگیره؛
کوهنورد ادامه داد: با وجود همه این مشکلات راضی ام به رضای خدا؛ حتما حکمتی داره؛
درسته این موسسه ها به من کمک نکردند؛ شاید خدا رزق منو توی جیب امثال شما قرار داده باشه؛ شاید به دلت افتاد و شماره کارتم رو گرفتی و ...
شک کردم! نکنه کوهنورد کلاه بردار باشه!
نکنه این داستان ها همش ساختگی باشه تا خواسته باشه جیب بری کنه!
عجیب هم نبود؛
#سقوط
#قسمت_هشتم
به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستانش رو بشنوم؛ خالی از لطف نیست؛
کوهنورد پرسید حالا جووون چیکار میکنی؟
_طلبه ام
_بهبه، من خیلی طلبه ها رو دوست دارم؛ راستی حقوقت چقدره؟
واقعا احساس می کردم که کوهنورد می خواهد جیب بری کند!
_زیاد نیست! نزدیک ... تومن؛
کوهنورد گفت: چه کم! به خودم امید وار شدم چطور با این حقوق زنده ای؟
خنده ریزی کردم.
#سقوط
#قسمت_پایانی
کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟
_نه
_غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن!
خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛
کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛
گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی!
توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو میخورم؛
میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛
_سعی می کنم
رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن!
_چشم.
بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد.
این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند!
کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی!
اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود.
پایان(بر اساس یک رخ داد واقعی)
✍محمد مهدی پیری
برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هفتم مردم می گفتند روستا نفرین شده است! حالا مردم دور هم جمع شده اند تا چاره ای
#دهکده_گرجی
#قسمت_هشتم
شایعه شد که این بلا ها به خاطر بی احترامی به ولگرد دهکده بوده است؛ همان ثامر که همه از او فراری بودند.
مردم و کدخدا در مسجد دهکده جلسه گرفتند؛ بدون حضور شیخ و ژاندارم.
نتیجه این شد که شیخ باید از دهکده اخراج شود؛ به خاطر آنکه ثامر آخرین جایی که رفته بود منزل روحانی بوده! و روحانی باعث شده که ثامر از دهکده ناپدید شود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_هفتم هر روز و هر شب، در هر افطار و در هر سحر، درگیری با سامان ادامه داشت
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_هشتم
روز آخر! مسابقه کشتی علی و سامان! بچه ها دور فرش ها حلقه زده بودند؛ علی چشمکی به من زد بلند گفتم: همه چیز طبق نقشه است.
خیلی محترمانه دو طرف دست دادند؛ همین که کشتی شروع شد علی دو دست سامان را گرفت و فریاد زد: نقشه رو اجرا کنید!
با هماهنگی هایی که شده بود؛ یک پتو سامان را در هم پیچید! هر کس که از سامان دلخوری داشت قشنگ تلافی کرد!
سامان با آه و ناله فرار کرد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قمست_هفتم مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_هشتم
یادم نمی رود؛ امتحان عربی
برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را خواند و برگه ها را به آن پنج نفر داد و گفت: شما ها صحیح کنید؛ مورد اعتماد من هستید!
سجاد برگه مرا صحیح میکرد! نمره ام را که گفت تعجب کردم!
۱۶شده بودم!
در گوش سجاد گفتم: سجاد این امتحان به این سختی هیچ کس نمیتونه بالا ده بشه چطوری به من ۱۶ دادی؟
سجاد انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: معلم گفته هرکی زیر ۱۴ بشه پای دفتره! آبروت رو خریدم برو حال کن!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هفتم سبیل های کلفتش نمایان شد! گفتم: پس من تنها قربانی نیستم! _نه! داش البته من مثل
#کله_بند
#قسمت_هشتم
اتاق بازجویی مثل بازداشتگاه بود. فقط وسط اتاق یک میز گرد و دوصندلی قرار داشت.
نشستم روی صندلی و منتظر بازپرس بودم؛
از پارچ روی میز یک لیوان آب خوردم؛
بازپرس بعد از چند دقیقه آمد.
پالتو مشکی بلندی به تن داشت؛ مو های جلوی سرش ریخته بود.
چهره گیرایی داشت.
با لبخند گفت: جووون چیشده اینجا پیدات شده؟ معتادی؟
نگاهم به پارچ آب بود و گفتم: نه
_ورشکسته شده ای؟
_در عاشقی بله!
بازپرس آهی کشید و گفت: مثل تو کم نیستند می شنوم؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_هفتم مثل چسب چسبیدم به تشک؛ در دلم خدا خدا می کردم که فیتیله پیچم نکند! رکب خور
#دایره_طلایی
#قسمت_هشتم
باورم نمی شد! در همان حال که پخش تشک بودم، صادقی مرا تخت خواب فرض کرده بود و رویم دراز کش شده بود. دستش را دور گردنم گره زد.
به زور نفس می کشیدم.
فن کمر خورده بودم! فنی که بیشترین امتیاز را داشت.
۴ امتیاز دیگر هم گرفت.
در همان حالت خفگی نگاهی به تلویزیونی که امتیازات را نشان میداد کردم. قرمز ۶ آبی ۱!
کم کم باخت برایم رخ نمایی می کرد؛
وحید مکعب آبی را پرتاب کرد وسط تشک.
یعنی اعتراض!
داور سوت زد. صادقی لنگ هایش را از رویم بلند کرد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_هفتم جنگ تمام شد اما سودای آمدنت نه! می گفتند: نمی دانیم چه بر سرت آمده! اسم
#از_تبار_باران
#قسمت_هشتم
قرار نبود بد قولی کنی! گفتی یک هفته دیگر می آیی؛
حالا نزدیک ده سال است که هنوز نیامده ای!
ده سالی که پیرم کردند.
تفریحم شده دیدن نامه هایی که می فرستادی برای برادرت. سوادی برای خواندنشان ندارم.اما چه کنم!
امیدی به زنده ماندت دیگر ندارم.
اسرا هم برگشته بودند و اما تو نه!
کم کم باید باور میکردم که شهید شده ای!
همان طور که تعریف میکردی برایمان!
خواب دیده بودی که ترکش در قلبت خورده بود!
چقدر خوشحال بودی که خواب شهادت خودت را دیده بودی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هفتم ایستاد کنارمان! حس کردیم با دیدن قیافه مان در دلش ریسه رفته است. می شناختم
#مقر_تاریکی
#قسمت_هشتم
امیر که با دستش آب ها را به شلوارش می پاشید گفت: خب! فرمانده فرمایش؟
رو به هر دویمان کرد و گفت: امشب بیایید مقر! حیفه! ضرر می کنیدا! از ما گفتن بود!کلی برنامه داریم!
چشمی گفتیم و روانه اش کردیم که برود.
امیر با خنده گفت: این جوجه ها می خوان چیز یاد ما بدن! برو بابا بذارید باد بیاد! مقر کشک چیه! یه مشت علاف دور هم میشنن اسمشو میذارن برنامه!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_هفتم قلی که دید رکب خورده است به ناچار تسلیم شد. حسن داشت به او
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_هشتم
حسن روی تشک پشمی دراز کشیده بود. خاله اکرم هم کنارش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
در سمت چپ حسن مهدی پسر خاله اش خواب بود.
خاله اکرم روی حسن حساسیت بیشتری از خود نشان میداد؛ آنهم به خاطر اینکه مادر و پدر حسن و شوهر خود اکرم فوت شده بودند،
در حادثه ای تلخ! تصادف!
باهم از روستا دره زرشک به شهر می رفتند که می میرند.
هاشم شوهر اکرم به همراه پدر و مادر حسن درجا کشته می شوند و حسن و خاله و پسر خاله اش عمری دوباره از خدا می گیرند.
صدای میو میو حسن چرتی را به هوش میکند.
از یواش و روی پنجه پا از خانه می زند بیرون!
آهسته آهسته در را باز می کند. شعبان با بلیز شلوار خاکستری و چفیه ای قرمز رنگ به دور کمر، منتظرش بود.
شعبان گفت: نمی ترسی؟
_ برای چی؟
_جن ها گوشت خوارند؟
_فکر نکنم!
_اگر دوست نشدند با ما چه کنیم؟
_فرار!
_اگر گرفتنمان چه کنیم؟
_خاک بر سر می کنیم!
_شنیده ام جن ها سُم دارند!
_می گویند چشمانشان مثل گربه ها ست!
_حسن بیا نرویم!
_فکر نمی کردم ترسو باشی!
_جان مهم تر است یا قدرت داشتن!
حسن سری تکان داد و دستانش را در چفیه شعبان فرو کرد و گفت: اگر زیاد ترسناک بود برمی گردیم.
ادامه دارد....
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_هشتم
برای بار نمی دانم چندمم بود که چوب را با زحمت و درد به دریچه می زدم.
دیگر این روزنه امید هم فایده ای نداشت.
باز نشستم و باز اشک و حرص!
دلم ضعف می رفت.
ناگهان دریچه کنار رفت.
فکر کنم خواب می بینم. نور فضای چاه را روشن کرد.
دستی به چشمم کشیدم.
مردی چهارشانه هیکلی و سبزه دولا شده بود در لبه چاه! اهوازی بود با بغض گفت: ولک بیا دستت رو بده!
انگار فرشته نجات برایم آمده بود.
سر چوب را او گرفت و تهش را من! کشیدم بالا!
تا مرد اهوازی مرا دید شروع کرد به گریه!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_هشتم
همراه رفقا بودم.
هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم.
خدا را چه دیدی شاید توفیق شهادت را به ما داد.
تقریبا یک گروهان صد نفری می شدیم! هنوز عملیات نکرده
فهمیدیم که عملیات لو رفته و بچه ها گرا اشتباهی رفته اند! دشمن هم شکلات بر سرمان می ریخت. انگار که از سفر حج برگشته بودیم.
حسابی مهمان نوازی می کرد. فرمانده گروهان دستور داد در کانالی که در آن حوالی بود و بچه های شناسایی پیدا کرده بودند پناه بگیریم؛
تا خود صبح!
کانال بیشتر شبیه به یک دره کوچک بود. می گفتند این محل برای تانک ها است. خاک ریز تانک به آن می گفتند. فرمانده باز یاد آوری کرد که به هیچ وجه هیچ کسی اجازه ندارد از کانال بیرون بیاید. کسی هم حق حرف زدن ندارد!
ادامه دارد....
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هشتم
دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد.
عماد چند باری بهش گفت که بیا شام بخور! اما نمی آمد!
عجیب بود. عماد کسی نبود که این همه برای آمدن یک نفر سر سفره رو بزند!
از وقتی که آمده بود نگاهی به چهره اش نکرده بودم.
تازه وارد دقیقا روبه روی من بود. حب هندوانه ای برداشتم! دهانم را باز کردم. تا خواستم هندوانه را در دهانم جای بدهم دیدم که دارد مرا نگاه می کند.
چشم تو چشم شدیم! به قول معروف فیس تو فیس!
دهانم را که مثل غار باز شده بود؛ بستم! حالا بود که فهمیدم اصرار های عماد بی چیز نبوده است.
چقدر زیبا بود! موهای لخت مشکی اش جلوی یک چشمش را گرفته بود! لبخندی زدم و گفتم: بفرما! هندونه!
لبخند کوچکی زد. به طوری که فقط کمی لبش را به سمت راست لپش کشید! چال گونه داشت! با صدای آرام و مودبانه گفت: ممنون!
ادامه دارد...