eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
405 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
الیاس را روانه دستشویی کردم؛ کمی ترسش را خالی کند؛ اول فکر کردم که با این نامه می خواهند ترسم بدهند؛ ولی دوباره سر و کله دو تا خرمگس پیدا شد؛ اینبار بُرد برای من شد؛ هنوز سوار ماشین شیشه شکسته نشده بودیم! پالس سیاه پوش سر کوچه ای سر و کله اش پیدا شد! فاصله اش کمتر از پنجاه متر بود! تفنگم را بیرون آوردم تیر مشقی بود! شلیک کردم ترسیدند! یکی از آنها جیغ می کشید و تند تند می گفت: ناصر برو برو! الان می‌میریم؛ ولی موتور روشن نمی شد! خنده کنان دویدم به سمتشان؛ متأسفانه شخص ترسو موتور را هُل داد و روشن شد؛ تا سوار شدند یک تیر اصلی شلیک کردم دقیق خورد توی لاستیک؛ مثل ماست که روی زمین می‌ریزد پخش آسفالت شدند! عجیب تر ناصر که راننده بود پایش را گرفته بود و مادرش را صدا میزد! بلند می گفت: مامان، پام شخص ترسو هم: فحش می داد به رئیس کافه! قابل پخش ترینش: گور بابای رئیس بمیر به درک! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هفدهم سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند! کدخدا؛ مرد میان سالی که ریش های حنا شده اش مثل دم روباه به او آویزان بود؛ ثامر گفت: دیر یا زود کدخدا با پول های مردم که از آنها گرفته فرار می کند! ژاندارم به تخته سیاه خیره شده بود و گفت: هنوز زود است؛ کدخدا را دستگیر کنیم! مردم هنوز او را دوست دارند؛ اول باید ماجرای خرس قهوه‌ ای حل شود! آقای ثامر به نظر شما این کابوس خرس قهوه ای از گور چه کسی به پا خواسته؟ _شک ندارم کار کدخدا هست ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هفدهم هنگامی ‌که تماس صوتی برقرار می شد؛ شنیدن صدایش جان تازه ای به من میداد. خانواد
بالاخره روز موعود فرا رسید؛ حسابی تیپ زده بودم؛ به خانواده گفتم: می روم مهمانی! رفتم به سمت پارک محله مان تا بتوانم با آرامش تمام، تماس را برقرار کنم؛ باخود می گفتم: اگه زشت بود چی؟ اگه دماغش کل گوشی رو پر کرد چی؟ اگه اصلا بد قواره بود چی؟ و... این افکار در ذهنم می آمد و می رفت! چند بار دستشویی رفتم تا استرسم خالی شود ولی اضافه می شد. پیامش دادم: آماده ای؟ بگیرم؟ بعد از یک ربع حرص خوردن گفت: بگیر! هر بوقی که می‌خورد قلبم تند تر می زد! رنگ صورتم قرمز شده بود! وصل کرد؛ باور نکردنی بود! تا قبل از تماس عاشقش بودم بدون دیدین چهره اش! اما حالا با دیدن آن چشمان درخشان و آن لبخند شیرین و آن ابرو های منظم؛ دیوانه اش شدم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هفدهم پیشرفت های هاشم در مقر روز به روز بیشتر می شد، تا اینکه هنوز دو هفته از آ
دوشنبه شب بود؛ یک شب تاریک در ابتدای بهار! هاشم به دعوت فرمانده وارد مقر شد! آنهم شبی که مقر مخصوص نوجوانان ۱۲ تا ۱۵ سال بود! تا به حال هیچ کدام از افراد بزرگ سال مقر اینچنین موقعیتی برایشان پیش نیامده بود؛ فرمانده خیلی حساس و به تفکیک سن خیلی اهمیت می داد؛ به خاطر همین ورود هاشم به حلقه کوچک تر ها باعث تعجب بزرگتر ها شده بود. ادامه دارد
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_هفدهم سکوت خرابه برابر بود با زهره ترک شدن شعبان و حسن؛ شعبان ش
صدایی نچندان کلفت آمد: بیایید بیرون! حسن و شعبان لرزان و ترسان آمدند. حسن چاقو ضامن دارش را در جیبش سفت گرفته بود. در خرابه هیچ چیز جز تاریکی دیده نمی شد. صدا گفت: بایستید! صدا ادامه داد: بیل و کلنگتان را بردارید. بدون اینکه به من نگاه کنید آن سمت خرابه را که نور می اندازم بِکَنید! صدا نور چراغ قوه اش را انداخت به کنج خرابه! حسن و شعبان بدون نگاه به صدا شروع به کندن کردند. شاید آنقدر ترسیده بودند که حرف زدن هم از حافظه شان فلنگ را بسته بود. یک متری را کندند. حسن با صدای آرام و هَه دهان گفت: بیا فرار کنیم! _نمی‌توانم! _اگر فرار نکنیم دفنمان می کند در همین گودال! صدایی که نور را گرفته بود جواب داد: غمتان نباشد نمی کشمتان! هر دو هنگ کرده بودند. آخر چطور صدای حسن شعبان به گوشش رسیده! حسن با آرامی گفت: شنوایی صاحب این صدا از سگ هم بیشتر است! صدا با کلفتی بیشتر جواب داد: به من گفتی سگ! حسن سرخ شد. فقط گفت: ببخشید! _بِکَن! حرف نزن! شعبان هم اشک می ریخت هم با بیل خاک ها را بر می داشت. ادامه‌ دارد...
با تعجب گفت: «معلومه داری چیکار می کنی؟» - صداش رو فهمیدی؟ - آره - کسی که طوریش نشد؟ - نه خداروشکر! ولی نزدیک بود بخوره توی سر من! کنارم پایین اومد! چشمانم نزدیک بود از حدقه بیرون بپرند. بلند شدم و دو زانو نشستم. گفتم: « چی نزدیک بود بخوره توی سرت؟» - ظرف غذایی که پرت کردی بیرون! معلومه خیلی اعصابت خورده! باورم نمی شد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هفدهم یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک
هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شهرمان در شب های تابستان هوایش اینجور است. با عجله نماز خوانده و نخوانده خودم را به هیئت می رسانم. لامپ های هئیت روشن است. در غرفه ها چراغ های کوچک به رنگ سبز و بیرون هیئت پروژکتر های پرنور خود نمایی می کنند. دلم برای آرمان تنگ شده! فکرش را نمی کردم با یک بار دیدن او اینقدر دلم برایش تنگ شود! بچه ها یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود. امشب باید پارچه های مشکی و پرچم ها را نصب کنیم! هر یک دقیقه یکبار نگاهم را به در هیئت خیره میکنم؛تا شاید بیاید! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_هفدهم کاروان از کوچه های تنگ و خشت و گلی مدینه عبور کرد. رسیدند به مسجدی محقر. سقفش از
نارنیا لب هایش را به گوش شرجیل چسباند و گفت: درست آمده ایم؟ شرجیل گفت: گمان کنم اینجا کنیزان و غلامان پیامبر آخر الزمان را نگه می‌دارند خودش در کاخ دیگری سکونت می کند! از چند مرد عربی که دم در مسجد بودند پرسیدند پیامبر آخر الزمان اینجاست؟ با سر فهماندند که درست است! ادامه دارد...