نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_نهم تا خواستم شروع کنم، بازپرس گفت: نمی خواهم فقط تعریف کنی! طوری داستان عاشقانه ات
#کله_بند
#قسمت_دهم
_تنهایی؟
منظورش را نفهمیدم و نوشتم: خداروشکر پدر و مادرم زنده اند و تنها نیستم!
نازنین نوشت: الحمدلله! ولی منظور من اینه با دختر دیگه هستی یانه!
نوشتم: استغفرالله
نوشت: اصل بده
نمی دانستم اصل یعنی چه!
_منظورتان را نمی فهمم
با استیکر خنده نوشت: معلومه خیلی پاکی!
گفت: اصل یعنی اسم و سالت و شهرت رو بگی
گفتم: حسین، ۱۸، تهران
نوشت: نازنین،۱۷، تهران
ادامه داد: خوشبختم هم شهری هستیم!
_همچنین
_نیاز به دوست نداری؟
_نه!
_همراه چی؟
از آنجا که روحیه مسخره بازی ام گل کرده بود گفتم کمی دستش بیندازم!
نوشتم: تلفن همراه دارم برام کافیه!
_ با مزه!
ادامه دارد...
#دایره_طلایی
#قسمت_دهم
سالن غرق در سکوت شد. نعره وحید می آمد: محمد بکوبش زمین!
دست و پا میزد! مثل ماهی!
غافل از اینکه دیگر دیر شده است.
همان طور که پاهایش را گرفته بودم و از زمین بلندش کرده بودم؛
خودم را از جلو، روی زمین پرتاب کردم. بدبخت صادقی هم مجبور شد با کمر روانه تشک شود؛
رهایش نکردم. دستم را بردم زیر گردنش تا شانه هایش بچسبد روی تشک. داشت ضربه فنی می شد که داور سوت زد! وقت اول تمام شده بود.
چهار امتیاز گرفتم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_نهم خبر آمد در راهی! باورم نمی شد. ده سال چشم انتظاری درحال پایان است. تابوتت
#از_تبار_باران
#قسمت_دهم
دلواپسی هایم ادامه داشت.
اول برای اینکه چرا نیامده ای! حالا که هم برگشتی باور نمی کردم خودت باشی!
یادم می آید یک بار عمویت توی کوچه غش کرد. مثل گونی گندم روی شانه ات گذاشتی و آوردی اش!
مگر میتوانم باور کنم محمود پر زور من شده این!
برادرت رضا تعریف می کرد: سر زمین کشاورزی گونی های گندم را ما باید دو نفری می بردیم. تو یک تنه می بردی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_نهم فعلا تا همین جا کافیست! ساعت از ده شب دو عدد جلو تر رفته! چشمانم سنگین شده!
#مقر_تاریکی
#قسمت_دهم
به حرف های امیر توجهی نکردم. با خود گفتم بروم ببینم در مقر چه خبر است.
برای بار اول سخت است که بخواهی به مکان نا آشنایی بروی!
آنهم جایی که با آدم های جدید باید مواجه شوی!
امیر که به نظر می رسید فکرم را خوانده است؛ گفت: هاشم پشیمون میشی! از ما گفتن بود! مقر و اینا الکیه! بچسب به تفریح!
_امتحانش ضرری نداره! برای پر کردن اوقات فراغت حداقل خوبه!
_هاشم برای صدمین بار خر نشو!
_ندیدی میگفت کلی برنامه دارن! از سرکشی به خونه این و اون گرفته تا رفتن به گشت و کسری سربازی و برنامه های فرهنگی و ...
امیر ابرو هایش را بالا داد و نفسش را با آهی پرت کرد بیرون: خاک تو اون سرت! باید بگم به جمع ساندیس خوران خوش آمدی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_نهم حسن و شعبان از کوچه های تاریک روستا آهسته عبور کردند. جز ع
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_دهم
_ فکر کنم سوزن برای آنها چیزی مثل تاریکی برای ما هاست!
_حسن به نظرت جن پزشک هم داریم؟
_فکر نکنم اجنه دارو مصرف کنند آنها یک بار به دنیا می آیند و یک بار هم می میرند!
_چه خوب! اگر پزشک جن داشتند هیچ وقت نمی توانست بهشان آمپول بزند چون پقی می مردند!
حسن خنده ریزی کرد و گفت: شعبان داریم به خرابه نزدیک می شویم چراغ قوه ات را خاموش کن!
چراغ قوه هایشان را خاموش کردند.
دره زرشک در تاریکی شب غرق شده بود.
حسن دست شعبان را گرفت. شعبان هم بند شلوار حسن را گرفت.
هر دو پشت بوته ای از زرشک پنهان شدند. ساعت از یازده هم گذشته بود.
یک ربعی بچه ها از ترس و سرما لرزیدند.
صدای خش خشی که برف ها را له می کرد به گوش می رسید.
شعبان گفت: خودشان هستند آمدند!
حسن نفس بلندی کشید و سرش را از پشت بوته بیرون آورد!
_خودش است! ولی حیف پیر است!
شعبان از پشت بوته تکانی نخورد و گفت: مگر جوانی و پیری آنها پیداست؟
_آره چون مو هایش سفید است.
حسن با صدای خفه نفسش گفت: ای جن بی همه کس!
شعبان بیشتر لرزید و گفت: چرا؟
_نامرد خودش را مثل مش غلام کرده! فکر کرده ما خریم و نمی فهمیم که جن است.
شعبان دستی روی شانه حسن گذاشت و گفت: دمت گرم!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_دهم
عرقی سرد روی پیشانی ام نشست.
آب دهانم را به سختی فرو بردم.
چقدر بدشانس بودم.
دوباره دستم را می برم زیر،
خودش است یک مین!
کوچک نبود! با خود فکر می کردم این دیگر چه نوع مینی است.
چرا سر و کله اش در اینجا پیدا شده است!
چرا از بین صد نفر باید من روی این مین فرود بیایم!
ساعت مچی ام را گل آلود کرده بودم تا انعکاس نور پیدا نکند.
با زور توانستم ساعت را ببینم؛
عدد یازده را نشان می داد. مرگ خودم که حتمی بود. اما چه کنم که دیگران از بین نروند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_نهم صدایش در ذهنم ماند! گهگاهی دزدکانه نگاهش می کردم. عسلی بود برای خودش!
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دهم
تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی هندوانه زهرم شد.
حالا این من بودم که به جای عماد می خواستم با تازه وارد خوش و بشی داشته باشم!
بالاخره هر چیز جدیدی لذتی دارد!
چه میخواهد وسیله نو باشد چه انسانی تازه وارد!
همچنان روی زین نشسته و دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داده بود؛
در همان حالت که نشسته بودم؛ رو بهش کردم و گفتم: «ببین هندونش رو این نخورده ها تموم کردن! اگه نیای همین نون و پنیر هم گیرت نمیاد!»
باز لبخند زد! این بار سفیدی دندانش هم پیدا شد. گفت: «سیرم!»
ادامه دارد...
#کسب_و_کار
#طنز
#قسمت_دهم
#پایان
دنیا برایم سیاه شده بود؛
به برادرم گفتم: چه خاکی بر سر کنم؟
_هیچی دنیا که به آخر نرسیده! یکی از نر ها را ببر پیش همسایه با طوقی ماده عوض کن!
پیشنهاد خوبی بود؛
دست به کار شدم.
همان روز طوقی زرد را با یک طوقی قهوه ای ماده معامله کردم؛
سر یک هفته تخم گذاشتند!
سر هجده روز هم جوجه ها پا به دنیای کسب و کار من گذاشتند؛
پایان
✍نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#در_حسرت_کباب #طنز #قسمت_نهم آقا ولش کن اصلا چرا باید شما جواب بدهید. شما هرچه که خوردید حتما دو
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_دهم
گل ها را برداشتم و شروع کردم به ساختن.
آقا به نظرت چه درست کردم؟
یک چوب انار برداشتم گل را دورش زدم.
مثل سیخ کباب شد.
شروع کردم به تولید کباب.
گل ها را گردالی می کردم و سیخ می کشیدم تا کبابم گوجه هم داشته باشد.
ادامه دارد...
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_دهم
نگاهم به دیوار خانه افتاد.
کیسه ای نخی به دیوار آویزان بود.
نگاهم را به خودش خیره کرد.
این کیسه چقدر برایم آشنا بود.
اندکی به مغزم فشار آوردم.
دو شب پیش این کیسه را دیده بودم!
باورم نمی شد.
این همان کیسه ای بود که دو شب پیش مرد ناشناس از آن دو قرص نان بهم داد.
هرچه گفتم کیستی؟ جوابی نداد و رفت!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_نهم زنگ اول علوم داشتند. آقای راد قرار بود از درس کانی ها پرسش کند. کتاب علوم ر
#خشتک
#طنز
#قسمت_دهم
آقای راد زرنگ تر از این حرف ها بود. فهمیده بود که هادی امروز عادی نیست.
بلند شد و رفت با بچه ها احوال پرسی کرد.
دستی گذاشت روی شانه هادی و سرش را برد طرف گوشش
_چته! قراره بپرسم استرس نداره که!
_آقا من یه مشکل دیگه ای دارم!
_چه مشکلی؟
دستانش را در گوش راد گذاشت و گفت: آقا شلوارم پاره شده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_نهم نارنیا، شانه به شانه شرجیل در جلوی کاروان در حرکت بودند. گاهی بازوهای هر دو که س
#راهب
#قسمت_دهم
آفتاب رمق همه را گرفته بود.
شرجیل بالاخره سکوت چند ساعته بین نارنیا و خودش را شکست و گفت: بهتر نیست اتراق کنیم!
نارنیا هم انگار منتظر بود تا شرجیل حرفی بزند.
نیم نگاهی کرد و گفت: موافقم!
شرجیل برای بار اولش بود که صدای نازک نارنیا را می شنید.
انگار با شنیدن این صدا درونش اتفاقاتی افتاده بود.
دستور داد کاروان به سمت چاه آبی که در نزدیکی بود تغییر مسیر دهند.
همین یک سوال و جواب در گفتگو را بین این دونفر باز کرد.
ادامه دارد...