نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هشتم دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند ب
با توجه به اینکه شهر کوچیکه و احتمال رفتن آبرو افراد هست😂
از واقعیت فاصله میگیریم😐❤️
دومین شب
باز دم مردم گرم امشب کولاک کردن
هفتاد و چهار میلیون ریال و....
فردا شب فراموش نشه
#دکتر_و_بچه_ها
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هشتم دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند ب
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_نهم
صدایش در ذهنم ماند!
گهگاهی دزدکانه نگاهش می کردم.
عسلی بود برای خودش!
دماغ کشیده و قلمی، ابرو هایی مشکی و منظم، چشم هایی سیاه و درخشان، از همه زیبایی هایش زیبا تر، مو هایش بود.
می خواستم بیشتر به تازه وارد نزدیک شوم!
نمی دانم این حس را فقط من داشتم یا بقیه هم مثل من شده بودند!
حس می کردم تازه وارد می تواند رفیق من باشد!
شاید هم تنها رفیقم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_نهم صدایش در ذهنم ماند! گهگاهی دزدکانه نگاهش می کردم. عسلی بود برای خودش!
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دهم
تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی هندوانه زهرم شد.
حالا این من بودم که به جای عماد می خواستم با تازه وارد خوش و بشی داشته باشم!
بالاخره هر چیز جدیدی لذتی دارد!
چه میخواهد وسیله نو باشد چه انسانی تازه وارد!
همچنان روی زین نشسته و دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داده بود؛
در همان حالت که نشسته بودم؛ رو بهش کردم و گفتم: «ببین هندونش رو این نخورده ها تموم کردن! اگه نیای همین نون و پنیر هم گیرت نمیاد!»
باز لبخند زد! این بار سفیدی دندانش هم پیدا شد. گفت: «سیرم!»
ادامه دارد...
اینم از آخرین شب!
طوری مردم حمایت کردن که کاغذ کارت خوان تموم شد!
کمک های امشب رکورد رو شکوند ۱۳۰ میلیون ریال
ریز مبلغ امشب ۱۳۲/۱۸۴/۰۰۰ ریال
جمع سه شب بیست دو میلیون و هفت صد هزار تومان❤️
ممنون از هم دلی مردم اردکان
#دکتر_و_بچه_ها
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دهم تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_یازدهم
چیزی خورد به سرم؛ چشمانم از سوزش درهم فرو رفتند!
عماد نامرد کف گرگی زده بود!
گفت: نخورده خودتی و هفت جد پدریت وروچک!
_بی جنبه شوخی کردم!
_حقت بود! زبون درازی کردی دوباره می خوری!
کمی سرخ شدم و خجالت کشیدم!
تازه وارد لبخندی زد.
دلم مثل آهنی شده بود که می خواست خودش را به آهن ربای تازه وارد بچسباند.
بساط سفره جمع شد؛ اما سفره دلم نه!
بار اولم بود که اینچنین احساسی می کردم!
حسی از جنس کشش به یک نفر!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دوازدهم
جارو به دست گرفتم و مشغول کار شدم.
هیئت بزرگ بود و بدون سقف؛ باد خنک تابستانی هم ذره های خاک را این طرف و آن طرف می کشاند.
عماد شاخه ای از درخت خرما را داد به دست تازه وارد و گفت: اسمت چیه؟
تازه وارد در حالی که جارو را می گرفت گفت: آرمان!
با اینکه سرم به کار خودم بود؛
ولی گوش و دلم پیش آنها بود.
همین که اسمش را گفت! نفسم را پوف کردم بیرون و گفتم: بالاخره اسمت رو فهمیدم!
ادامه دارد...