eitaa logo
نوشته های یک طلبه
452 دنبال‌کننده
770 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
دومین شب باز دم مردم گرم امشب کولاک کردن هفتاد و چهار میلیون ریال و.... فردا شب فراموش نشه
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هشتم دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند ب
صدایش در ذهنم ماند! گهگاهی دزدکانه نگاهش می کردم. عسلی بود برای خودش! دماغ کشیده و قلمی، ابرو هایی مشکی و منظم، چشم هایی سیاه و درخشان، از همه زیبایی هایش زیبا تر، مو هایش بود. می خواستم بیشتر به تازه وارد نزدیک شوم! نمی دانم این حس را فقط من داشتم یا بقیه هم مثل من شده بودند! حس می کردم تازه وارد می تواند رفیق من باشد! شاید هم تنها رفیقم! ادامه دارد...
شاید گاهی اوقات باید رهایش کنی!
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_نهم صدایش در ذهنم ماند! گهگاهی دزدکانه نگاهش می کردم. عسلی بود برای خودش!
تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی هندوانه زهرم شد. حالا این من بودم که به جای عماد می خواستم با تازه وارد خوش و بشی داشته باشم! بالاخره هر چیز جدیدی لذتی دارد! چه می‌خواهد وسیله نو باشد چه انسانی تازه وارد! همچنان روی زین نشسته و دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داده بود؛ در همان حالت که نشسته بودم؛ رو بهش کردم و گفتم: «ببین هندونش رو این نخورده ها تموم کردن! اگه نیای همین نون و پنیر هم گیرت نمیاد!» باز لبخند زد! این بار سفیدی دندانش هم پیدا شد. گفت: «سیرم!» ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
امشب رکورد شکسته شد! منتظر گزارش باشید😁
اینم از آخرین شب! طوری مردم حمایت کردن که کاغذ کارت خوان تموم شد! کمک های امشب رکورد رو شکوند ۱۳۰ میلیون ریال ریز مبلغ امشب ۱۳۲/۱۸۴/۰۰۰ ریال جمع سه شب بیست دو میلیون و هفت صد هزار تومان❤️ ممنون از هم دلی مردم اردکان
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دهم تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی
چیزی خورد به سرم؛ چشمانم از سوزش درهم فرو رفتند! عماد نامرد کف گرگی زده بود! گفت: نخورده خودتی و هفت جد پدریت وروچک! _بی جنبه شوخی کردم! _حقت بود! زبون درازی کردی دوباره می خوری! کمی سرخ شدم و خجالت کشیدم! تازه وارد لبخندی زد. دلم مثل آهنی شده بود که می خواست خودش را به آهن ربای تازه وارد بچسباند. بساط سفره جمع شد؛ اما سفره دلم نه! بار اولم بود که اینچنین احساسی می کردم! حسی از جنس کشش به یک نفر! ادامه دارد...
گاهی باید به نظراتشان چشمک بزنی و راهت را ادامه بدهی...
جارو به دست گرفتم و مشغول کار شدم. هیئت بزرگ بود و بدون سقف؛ باد خنک تابستانی هم ذره های خاک را این طرف و آن طرف می کشاند. عماد شاخه ای از درخت خرما را داد به دست تازه وارد و گفت: اسمت چیه؟ تازه وارد در حالی که جارو را می گرفت گفت: آرمان! با اینکه سرم به کار خودم بود؛ ولی گوش و دلم پیش آنها بود. همین که اسمش را گفت! نفسم را پوف کردم بیرون و گفتم: بالاخره اسمت رو فهمیدم! ادامه دارد...
عماد دستی روی شانه آرمان گذاشت و گفت: «حالا کمی هم کمک بده آقا آرمان» از خوش شانسی من، آرمان پیش من آمد و شروع به جارو زدن کرد! شلوار لیی آبی آسمانی تنگ، با تیشرت سفید که رویش دو ضربدر قرمز داشت زیبایی اش را ده برابر کرده بود! باید از موقعیت استفاده می کردم! - به! آقا آرمان! خوبی؟ - آره! شروع کردم به سوال پرسیدن! - کلاس چندمی؟ - شیشم! عاشق صدایش شده بودم. - مدرسه توی محل میری؟ - آره! - موفق باشی! - ممنون ترسیدم که اگر بیشتر از این، طفلک را سوال پیچ کنم؛ در دلش بگوید این دیوانه هم از ثبت احوال آمده تا آمار جد و آباء ما را در بیاورد! همین قدر هم از سرم زیاد بود! ادامه دارد...
بعد از پنج دقیقه جارو زدن؛ آرمان به حرف آمد. - ببخشید! امم... اسم شما چیه؟ حس و حالم مثل مرده ای بود که یهو زنده شده بود! ذوق کردم! به جارو تکیه دادم و گفتم: نوکر شما محمدم! همین جواب عالی من باعث شد سوال بعدیش راهم بپرسد! - کلاس چندمی؟ - میرم نهم! - موفق باشی - نوکریم! صدای زنگ موبایل آرمان مثل قیچی بود که رشته کلاممان را پاره کرد! گوشی را وصل کرد حتما مادرش بود! با دست راست گوشی را در گوشش نگه داشت و دست چپش را جلوی دهنش گرفت! تا صدایی به بیرون درز نکند! تلفنش که تمام شد گفت: من باید برم خونه! این جمله آب جوشی بود که انگار روی اندامم پاشیده شد! ادامه دارد...