eitaa logo
نوشته های یک طلبه
668 دنبال‌کننده
815 عکس
198 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم. یک نفر اگر می دیدم فکر می کرد کلاس پنجم هستم! در صورتی که هشتمم را هم تمام کرده بودم. داشتیم نانمان را می خوردیم که سه دو چرخه سوار وارد هیئت شدند! دوتایشان را می شناختیم. از بچه های محلمان بودند. اما سومی جدید بود! همه نگاه ها روی نفر تازه وارد قفل شد. دست ها لقمه های نان و پنیر را نگه داشتند! امیر حب هندوانه را با زور فرو داد. در حالی که آب هندوانه از دهانش می چکید با صدای خفه گفت: این کیه؟ ادامه دارد....
و از اینجا وارد بخش های حساس می شویم😊
دم مردم همیشه در صحنه اردکان گرم❤️ کمتر از یک ساعت مبلغ بیست و یک میلیون ریال جمع شد برای مردم مظلوم جبهه مقاومت! وعده ما فردا شب مراسم صادقیه کارت فراموش نشه😁❤️
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_ششم من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم. یک نفر اگر
چشمانم در حال رصد تازه وارد بود. با شنیدن صدای امیر،نگاهی بهش انداختم. شلوارش خیس بود! گفتم: چیکار کردی؟ نگاهی کرد به خشتکش و گفت: آب هندونس! دو چرخه سوار ها دوری در هیئت زدند. عماد با صدای نعره گونه اش گفت: بیا شام بخورید! دو نفرشان آمدند سر سفره، انگار منتظر بودند تا عماد تعارفشان کند؛ اما تازه وارد نیامد. آن دو نفر بچه های کلاس ششمی مدرسه بودند. تازه وارد با دوچرخه اش نزدیک بساط ما آمد. ادامه دارد...
دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند باری بهش گفت که بیا شام بخور! اما نمی آمد! عجیب بود. عماد کسی نبود که این همه برای آمدن یک نفر سر سفره رو بزند! از وقتی که آمده بود نگاهی به چهره اش نکرده بودم. تازه وارد دقیقا روبه روی من بود. حب هندوانه ای برداشتم! دهانم را باز کردم. تا خواستم هندوانه را در دهانم جای بدهم دیدم که دارد مرا نگاه می کند. چشم تو چشم شدیم! به قول معروف فیس تو فیس! دهانم را که مثل غار باز شده بود؛ بستم! حالا بود که فهمیدم اصرار های عماد بی چیز نبوده است. چقدر زیبا بود! موهای لخت مشکی اش جلوی یک چشمش را گرفته بود! لبخندی زدم و گفتم: بفرما! هندونه! لبخند کوچکی زد. به طوری که فقط کمی لبش را به سمت راست لپش کشید! چال گونه داشت! با صدای آرام و مودبانه گفت: ممنون! ادامه دارد...
نظر، نکته، پیشنهاد، انتقاد، حرف دل در مورد داستان👈 @Mohmmadmahdipiri
متأسفانه نظرات دوستان قابل پخش نیست😂
از بین نظرات فقط این نظر عضو عزیزمون رو می ذارم🌹 بقیه یا آدرس خونه تازه وارد رو می خواستن یا عکسش رو می خواستن😂😂 یکی دوتا هم روی عماد بدبخت کلید کردن تا نفهمن کیه ول کن نیستن😅
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هشتم دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند ب
با توجه به اینکه شهر کوچیکه و احتمال رفتن آبرو افراد هست😂 از واقعیت فاصله میگیریم😐❤️
دومین شب باز دم مردم گرم امشب کولاک کردن هفتاد و چهار میلیون ریال و.... فردا شب فراموش نشه
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هشتم دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد. عماد چند ب
صدایش در ذهنم ماند! گهگاهی دزدکانه نگاهش می کردم. عسلی بود برای خودش! دماغ کشیده و قلمی، ابرو هایی مشکی و منظم، چشم هایی سیاه و درخشان، از همه زیبایی هایش زیبا تر، مو هایش بود. می خواستم بیشتر به تازه وارد نزدیک شوم! نمی دانم این حس را فقط من داشتم یا بقیه هم مثل من شده بودند! حس می کردم تازه وارد می تواند رفیق من باشد! شاید هم تنها رفیقم! ادامه دارد...