#کله_بند
#قسمت_سی_و_سوم
تنها کسی که می توانست آرامم کند؛ نازنین بود. با اسنپ رفتم سراغش؛ قرار گذاشتیم در همان کافه تاریک همیشگی! از لب و لوچه در همم فهمید که اتفاقی افتاده؛
از سیر تا پیاز اتفاق شام دیشب را برایش گفتم،
نازنین با من، هم دردی می کرد؛ حرص می خورد و آرامم می کرد؛
به نازنین قول دادم تا آخر ماه میام خواستگاری؛
اما ارتباط هم داشتیم؛
بازپرس با پوزخند گفت: دیگه دست نمی داد؟!
زدم به پیشانی و گفتم: خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج!
دست دادن که عادتمان شده بود؛ فراتر از اینها ...
_خب برای کوتاه آمدن پدر و مادر چه راهی پیدا کردی!
_عشق به نازنین کور و کَرَم کرده بود! هر روز سر سفره با خانواده دعوا بود!
می گفتم زن میخوام!
ولی با خنده و بی محلی جوابم را می دادند؛
یکبار که پشنهاد ازدواج را می گفتم از دهانم اسم نازنین بیرون رفت!
پدرم گفت: کی! نازنین کیه پسره هرزه!
همان جا چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا صبح صدای سوتی در گوشم پیچیده می شد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سی_و_دوم هاشم همچنان در فضای مجازی عضو گروه کوچک تر ها بود. نقشه فرمانده عملی شد
#مقر_تاریکی
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_پایانی
هاشم دیگر سر و کله اش در مقر پیدا نشد! اعضای شوری نفس راحتی کشیدند.
دلم برای هاشم تنگ شده بود. البته می دانستم هاشم قرار نیست با چهارتا حرف مفت جا بزند. اما از اینکه در مقر نمی دیدمش ناراحت بودم.
گذشت و گذشت تا اعضای مقر دعوت شدند به جلسه تجلیل از فعال ترین مقر ها!
همه در دو ردیف اول صندلی های سالن نشسته بودیم.
فرمانده نیروی های کل مقر اسامی بهترین ها را اعلام کرد.
اولین اسم را خواند!
گفت: فعال ترین، پر تلاش ترین و رتبه شایسته تقدیر در طول تاریخ راهاندازی مقر ها برای جناب آقا هاشم عبداللهی می باشد!
اعضای شوری تا این اسم را شنیدند سری به نشانه تاسف تکان دادند.
هاشم رفت روی سن لبخندی حواله فرمانده مقر تاریکی کرد. پشت تریبون ایستاد و گفت: دنیا جای درس گرفتن است! اگر درس نگیری می بازی! عده ای از من فراری شدند برایم پاپوش درست کردند خواستند انصراف بدهم! خواستند رها کنم!
اما مگر زمین خدا تنگ و کوچک است! رفتم در مقری دیگر و آنجا را آباد کردم.
حضار هاشم را تشویق کردند.
پایان
نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سی_و_سوم
وقتی در خانه را باز کردم!
آهی کشیدم! عجب شب شیرینی بود! حیف که زود گذشت!
روی تخت خوابم دراز کشیدم، تمام خاطرات را مرور کردم؛
هنوز حس می کردم دست هایم روی شانه آرمان هست!
دست هایم را برای تبرک به صورت مالیدم.
چشم هایم را بر هم گذاشتم؛ لحظه شماری می کردم تا دوباره ببینمش!
تنها دلخوشی ام از زندگی آرمان بود!
ادامه دارد..
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_سی_و_دوم نسیمی گرم ریگ های بیابان را حرکت میداد. نجرانیان منتظر پیامبر آخرالزمان بود
#راهب
#قسمت_سی_و_سوم
از دور سیاهی نمایان شد.
به سیاهی لشکر نمی خورد؛
پیامبر آخرالزمان زمان و خانواده اش قدم به قدم به نجرانیان نزدیک میشدند.
حسین در آغوش محمد و دست حسن در دست پیامبر آخرالزمان بود.
داماد پیامبر آخرالزمان و فاطمه دخترش پشت سر پیامبر قرار داشتند.
شرجیل آهی کشید و به نارنیا گفت: بالاخره شد آنچه که نباید می شد!
ادامه دارد...