eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
407 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_پنجم _ حسین صدایم کنید بجای سروان؛ _ آقا حسین راستش هفته قبل ص
بریان فروش مشغول سیخ کشیدن ران های مرغ بود؛ _ حسین آشتیانی هستم مأمور امنیتی! شما بازداشتید! با لحن تمسخر آمیز گفت: برو بابا بذار باد بیاد بیکار تر از تو نبود؛ از صبح تا حالا کچلم کردید؛ یه بار رفیقت میاد میگه نشونی اون بچه اشغال جمع کن رو بده! حالا هم تو اومدی منو باز داشت کنی! هالو گیر آوردی؟ _هیمن که گفتم! شما بازداشتید به جرم قتل! دستت رو بیار جلو! _ قتل چی؟ با خنده ادامه داد: نکنه میخوای به جرم مرغ هایی که برای مشتری ها می کشم دستگیرم کنی؟ اگه دستمو جلو نیارم چی کار می‌کنی کوچولو! شوکر برقی را بیرون آوردم زدم کنار دستش! حسابی دردش آمد _حالا انتخاب با خودته! اسپری فلفل هم تو راه اگه مقاومت کنی! تسلیم شد و راهی بازداشتگاه شد؛ بریان فروش منتظر بازجویی بود! روی صندلی چوبی نشسته بود؛ اتاق باز جویی تاریک و یک لامپ زرد فقط میز را روشن کرده بود؛ رفتم داخل؛ خیلی عصبانی بود؛ ادامه دارد...
گوشم را گرفت؛ آنقدر پیچاند که حس کردم مثل خرطوم فیل شده؛ وقتی که دید بیشتر از این گوشم نمی پیچد! گوشم را کشید و مرا به دنبال خودش می کشید! انداختم بیرون و گفت: گمشو برو پای دفتر! از فرصت استفاده کردم و گفتم: به‌به الان می تونم یه دل سیر برم دستشویی و آب بخورم و بچرخم و دفتر نرم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_پنجم _من نسکافه دوست دارم؛ _انتخاب خوبیه! نازنین گفت: راستی حسین یه نفر هست که
نفس عمیقی کشیدم و با آهی از ته دل بيرون دادم. آقای احمدی (بازپرس) گفت: می دونم خسته شدی اگه میشه به یک سؤالم جواب بده و بریم؛ ادامه ماجرا رو فردا در دفتر من توضیح دهید؛ _چشم! پرسید: آیا ملاقات های حضوری شما و نازنین ادامه دار بود؟ با لبخندی گفتم: اگر ادامه دار نبود وضع و حالم جور دیگری بود! _توضیح دهید لطفا! _ با نازنین قرار گذاشتیم که چهارشنبه شبها باهم بیرون برویم؛ شبی که پدرم شب کار بود و نبود؛ ماشینش را بر می‌داشتم و می رفتیم دور دور؛ _به مادر و خواهرت هنگامی که ماشین رو بر میداشتی چی می گفتی؟ _هفته اول گفتم هوا سرده می خوام کتاب بخرم! با این بهانه ماشین رو برداشتم! چهارشنبه هفته بعدش گفتم: ماشین رفیقم خراب شده؛ میروم بکسل کنم! تا یک ماه دروغ سر هم می کردم و می رفتم پیش نازنین! کم کم داشتند شک می کردند که چرا این مشکلات فقط چهارشنبه ها پیش می آید! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_پنجم اعضای شورا به نقطه ضعف هاشم دست پیدا کردند؛ عجیب بود؛ دوباره بساط ج
فرمانده هم مخالفتی نکرد، انگار خطر هاشم را برای خودش درک کرده بود، می دانست اگر هاشم این جور پیش برود مقر دارای فرمانده جدیدی خواهد شد! عجیب بود، چون این اتفاق و فتنه بر علیه هاشم در جایی رخ می داد که افراد مقر ادعای دین داری و پایبندی به ارزش های حکومت را داشتند! عجیب تر آنکه خود را اسوه اخلاص بر می شمارند؛ از چهره شان همین به نظر می‌رسید چون ته ریش داشتند، چون تسبیح به دست می گرفتند، چون دکمه های یقه شان را به زور هم که شده بود می بستند! اما در باطن خود شیاطینی بودند که ابلیس به آنها آفرین می گفت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_پنجم هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد.
وظیفه حسن و شعبان شب ها نگهبانی از خانه مش غلام بود. پشت درخت انار مقر نگهبانی شان را تعیین کردند. دقیقا همان شب اول دزد را شکار کردند. ساعت عدد نه را نشان می داد. حسن نشسته بود و پسته می‌خورد. شعبان ایستاد و منتظر آمدن هوشنگ شد. بعد از مدتی! شعبان گفت: حسن دزد! _صبر کن! بلند شد و ایستاد. مردی کت را بر سرش کشیده بود و درحال رفتن به خانه مش غلام بود. حسن گفت: خودم ادبش می کنم! بعد به مش غلام می گوییم که نجاتش داده ایم و او هم به ما سکه بیشتری می دهد. شعبان دستانش را بهم مالید و گفت: حتما در اینکار شریکت خواهم بود. حسن سنگی به اندازه کله اش برداشت. شعبان هم یک چوب به اندازه دستش و به عرض گردنش پیدا کرد. مرد کت به سر تا خواست در را بزند. حسن و شعبان مثل گله کفتار بر سرش ریختند. مرد را شل و پل کردند و برگشتند. خوشحال از اینکه باز پول دار تر از قبل خواهند شد. ادامه دارد...
مشغول بستن پرچم مشکی ها بودیم! البته من چون هم لاغر و فرز بودم با سرعت از پله های تیر برق ها بالا می رفتم و پرچم ها را در جا پرچمی ها فرو می کردم. مثل یک گربه! سر و صدا های بچه ها و گاری پرچم ها هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد! در این گیر و دار بعضی از بچه برایم موی دماغ شده بودند! آرمان بیشتر با من گرم گرفته بود! اما بعضی بچه ها هم می خواستند با او رابطه برقرار کنند! اولین موی دماغ امیر بود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_بیست_و_پنجم پیامبر آخرالزمان سکوت را شکست و گفت: بحث و جدل بی فایده است! ما شما را دعو
شب بود. گرمی هوای مدینه در شب هم حس می‌شد. نجرانیان پشت دروازه های شهر، اتراق کرده بودند. شرجیل با فاصله از چادر ها، کنار چاه آبی ایستاده بود و سنگ درون چاه می انداخت. نارنیا نور مشعلی را در نزدیکی چاه دید. به طرف آن حرکت کرد. شرجیل را دید. نارنیا گفت: کشیشان منتظرت هستند، نمی‌خواهی بروی؟ شرجیل گفت: به نظرت محمد راست می گفت؟ نارنیا سنگی برداشت و دورن چاه انداخت. صدای از آب به گوش رسید. گفت: آن طور که با یقین و صراحت به نفرین همدیگر، دعوتمان کرد؛ دلم لرزید! ادامه دارد...