eitaa logo
نوشته های یک طلبه
364 دنبال‌کننده
687 عکس
175 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
مشارکت مردم شهرستان اردکان در انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان از ۶۰ درصد گذشت. بنابر شنیده ها بیش از ۳۵ هزار نفر واجد شرایط رای در اردکان، آرای خود را در صندوق قرار داده اند. طلوع اردکان بزرگ 🌤👇 @Ardakanebozorg
دم پسر عمه ام گرم توی رای ندادن سر سخت بود ولی به عشق ایران با خانمش رفتند پای صندوق ❤️🌹🌹🌹🌹
تبریک خدمت دکتر پوردهقان امید وارم؛ برای اردکان و مردم در صحنه اش بهترین ها را رقم بزنند؛ مسؤلیت سنگینی بر دوش نمایندگان محترم افتاده به امید موفقیت مردم و تغییر به نفع مردم. منتظر ورود نیرو محکم و استوار به مجلس بودیم😊 https://eitaa.com/doctorpiri
وظیفه مردم امروز تموم شد اما وظیفه نمایندگان تازه شروع می‌شود
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_سوم کنار من در بود؛ کلاس مشغول جشن و پایکوبی بود. سایه ای را حس کردم، توجهی
دم دفتر؛ علاوه بر اینکه نفری یک سیلی آب دار خوردیم؛ قرار شد نمره انضباطمان را کم کنند. نمی‌دانم چرا هر بار می‌گفتند انضباطت را کم می‌کنیم، یادشان می رفت. توی کارنامه همه را عالی داده بودند. البته یکبار یادشان نرفت و حسابی درجه انضباط را کشیدند پایین! فقط هم مخصوص کلاس مابود ماجرای سوت که داستان جالبی دارد ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_چهارم دم دفتر؛ علاوه بر اینکه نفری یک سیلی آب دار خوردیم؛ قرار شد نمره انضبا
اما ماجرای سوت؛ همکلاسی های بی مزه و خنک من در زنگ تفریح آدامس در سرم زده بودند؛ حسابی هم آدامس موهایم را بهم چسبانده بود. ازآبدارچی یخ گرفته بودم و مشغول آدامس زدایی در آب‌دار خانه بودم؛ زنگ آخر شد و باز معلم سر کلاس نیامده بود؛ کلاسمان با دفتر مدیر ده متر فاصله داشت. من که در آب‌دار خانه ساکن شدم. کلاسمان کنار آب دار خانه بود؛ صدای پاهای مدیر آمد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_پنجم اما ماجرای سوت؛ همکلاسی های بی مزه و خنک من در زنگ تفریح آدامس در سرم
مدیر آمد. درِ کلاس را باز کرد؛ همه ساکت شدند؛ گفت: نبینم کسی حرف بزنه! معلمتون نمیاد؛ درِ کلاس را کامل باز کرد تا کسی حرف نزند. همین که چند قدمی رفت یکی از همکلاسی ها سوت زد! آنچنان بلند بود که من صدایش را در آب‌دار خانه فهمیدم. از بدی ماجرا مدیر هم فهمید. برگشت توی کلاس و با صدای نعره گونه گفت: کدام ... سوت زد؟ من از آب‌دار خانه آمدم بیرون و صحنه را تماشا می‌کردم؛ دم بچه های کلاس گرم همه پشت هم بودند و همديگر را لو ندادند؛ مدیر که کم آورده بود گفت: نمی‌گید کدوم احمقی بوده ها! حالا حالیتون میکنم! برای من درس اخلاق میذارید هم دیگه رو لو نمی‌دید بدبختتون میکنم! همه پای دفتر! ادامه دارد...
یکم از فضای سیاسی و انتخابات فاصله بگیریم😁 نه من تحلیل گر سیاسی ام نه این کار ها رو دوست دارم؛ بچسبیم به فضای شیرین داستان نویسی😘 روی هشتگ ها کلیک کنید و لذت ببرید 👇 و..‌..
ما به جای آنکه به فکر داشته هایمان باشیم و برای آنها برنامه بریزیم! در حسرت و فکر نداشته هایمان مرده ایم! افسوس که همین داشته ها روزی خواهند رفت؛
نوشته های یک طلبه
تبریک خدمت دکتر پوردهقان امید وارم؛ برای اردکان و مردم در صحنه اش بهترین ها را رقم بزنند؛ مسؤلیت
تنش و درگیری در گروه های انقلابی بالاست! به رای مردم احترام بگذارید؛ سرکوفت و تخریب برای چیه؟! حالا که ۶۰ درصد اردکانی ها پای صندوق آمده اند نماز شکر بخوانید! همیشه که نباید اونی شما دوست دارید انتخاب بشه! همیشه که نباید نظر مردم مثل شما باشه! برید دنبال کارتون😉
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_ششم مدیر آمد. درِ کلاس را باز کرد؛ همه ساکت شدند؛ گفت: نبینم کسی حرف بزنه! معل
مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون نفهمی در آورده همه باید تنبيه بشن! همه ۲۵ نفر کلاس در دفتر مدیر جمع شده بودند! مدیر یکی یکی اسم ها را از کامپیوتر می‌خواند و ۴ نمره انضباط را کم می‌کرد! تا رفتم بگویم: من اصلا در کلاس نبودم! آقای مدیر چرا نمره کم میکنی؟! با نگاهی غضب انگیز گفت: اعتراض نکن! تنبيه برای همه هست!گمشو ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قمست_هفتم مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون
یادم نمی رود؛ امتحان عربی برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را خواند و برگه ها را به آن پنج نفر داد و گفت: شما ها صحیح کنید؛ مورد اعتماد من هستید! سجاد برگه مرا صحیح می‌کرد! نمره ام را که گفت تعجب کردم! ۱۶شده بودم! در گوش سجاد گفتم: سجاد این امتحان به این سختی هیچ کس نمیتونه بالا ده بشه چطوری به من ۱۶ دادی؟ سجاد انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: معلم گفته هرکی زیر ۱۴ بشه پای دفتره! آبروت رو خریدم برو حال کن! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هشتم یادم نمی رود؛ امتحان عربی برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را
اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق دیگران رو ضایع کردی! خودم به معلم میگم حق خوری کردی؛ گردنم را گرفت و فشار می‌داد؛ سجاد گفت: حواست باشه با این کارات بیشتر خراب کاری میکنی! برو حال کن! این خشک بازی ها هم در نیار؛ کوتاه آمدم؛ و اما ماجرای بمب بد بو ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کتابخوانی #مطالعه 🎥 کتاب کرایه میکردم و هر جلدش را یک شبه میخواندم...
نو جووون های کانتری! لابه لای این بازی ها جووون های اینستایی و ایتایی لابه لای فیلم ها پست لایک کردن ها یه رمان و کتاب هم بخونیم! میترسم آخرش این فارسی کلاس اول هم یادمون بره😂
یه سید دارم؛ هر داستانی که می ذارم و شما نمیخونی او می خونه😉😁 کلا انرژی میده دمش گرم❤️🌹
عمویم می گفت: بچه اگر بخواهد درس بخواند. چه در طویله ثبت نامش کنی چه در بهترین مدارس درسش را می‌خواند. اما کسی که نمی‌خواهد درس بخواند هرچه برایش فراهم کنی اسراف است.
خدایا اگر هنوز در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نبخشیده ای، پس در باقیمانده این ماه ما را بیامرز
خطابم به ۵۹ درصد! پزشکی دارویی تجویز می‌کند. بیمار دارو را نمی‌خورد تا پزشک را محاکمه و مجازات کند! خودتان بگویید ضرر با کیست؟ رای دارویی بود که امنیت و عزت را به ایران میداد! که ۳۵ میلیون نفر این را از ایران دریغ کردند! با ادعا هم می‌گویند جانم فدای ایران! تو حاضر نشدی تکه کاغذی برای ایران بدهی! چه برسد به جان! به بی آبرو کردن ایران ادامه بدهید! ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نهم اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق
از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم. در بازار دکانی را پیدا کردیم که وسایل شعبده را می فروخت؛ از میان آنها بمب بد بو چشمم را پر کرد. رفقا را تشویق کردم تا بخرند؛ ولی خودم نخریدم. می گفتم: این باد ها به درد شما ها میخوره! پول من حیفه صرف بوی گند بشه! همین بوی گند آبروی ما را در چاه ریخت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_دهم از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم.
آنقدر مشتاق تست بمب ها بودیم که یکی را در بازار ترکاندیم، چنان بوی گندی داد که دکان دار ها به دنبال ما افتادند و ما فرار! رفتیم به حسینیه که محل اقامت ما بود. بچه ها مشغول بازی و سر صدا بودند. آقای طاهری آمد و با لحن جدی گفت: چراغ رو که خاموش کردم میخوام همه کله مرگشون رو بذارن! دیدم کسی بیداره بلیط میگیرم میفرستمش اردکان! با این تهدید همه خوابیدند. الا من و محسن محسن در تاریکی گفت:نمی‌خوای حرکتی بزنیم؟ گفتم: بذار خواب‌شان عمیق بشه تا حال بده! ادامه دارد...
محسن خواب بود، با لگد بیدارش کردم و گفتم: وقته عملیاته! فضای حسینیه را توضیح بدهم عمق فاجعه ما معلوم می شود. حسینیه تنگ و جم و جور؛ تعداد دانش آموزان بالا‌، همه کیپ در کیپ خواب؛ تمام در و پنجره ها بسته؛ حسینیه گرم گرم. محسن گفت: نقشه ات چیه! _ با التماس یه بمب بد بو رو از بچه ها گرفتم! قراره امشب کولاک کنیم؛ در تاریکی برق چشم های محسن را دیدم از خوشحالی می درخشید. ادامه دارد...