eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
405 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
📍آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.✨ ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) (۷قسمت) (۱۰ قسمت) (۴قسمت) (۱۴ قسمت) (۵قسمت) (۴ قسمت) (۳قسمت) (۵ قسمت) (۳قسمت) ... (۳ قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (۵ قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (برگزیده استان و شهرستان) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات) (روایت اعتکاف رجبیه) (طنز ۱۰ قسمت) (روایت سفر راهیان نور) (گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام) (راهپیمایی ۲۲ بهمن) (روایتی شگفت انگیز) (طنز ۱۱ قسمت) (طنز ۱۰ قسمت) (صحنه هایی از جاذبه های شهر اردکان) (داستان کوتاه) (نگاهی به سریال جذاب پایتخت) (گفتگو دو طرفه) (نقد به ناترازی) (استاد رهگذر) ( طنز ۱۲ قسمت) (طنز ۹ قسمت) (یادداشت‌های جنگ با اسرائیل) (داستان مباهله) #بازی_با_اتحاد #زیر_سایه_انصاف
هفت ساله بودم! دایی ام از تهران آمده بود به اردکان! پدربزرگم الاغ داشت! دایی گفت: برو خر رو بیار؛ یخورده خر سواری کنیم! چشمانم برقی زد و با سرعت رفتم خانه پدربزرگم؛ خر را دزدکانه از خانه اش برداشتم! اگر می فهمید شاید الان فلج بودم! روی الاغ پدر بزرگم حساس بودم! وقتی آوردمش مثل انسان های چیز بلد و مغرور به دایی ام گفتم: شما تهرونی هستی برو کنار بلد نیستی خر سوار بشی؛ بذار یادت بدم! خنده شیطانی کرد و گفت: آره یادم بده! قدم کوتاه بود خر را کنار تل ماسه پارک کردم و سوارش شدم! دایی رفته بود پشت خر! نفهمیدم چطور شد ولی رم کرد! چهار نعل می دوید! فریاد می زدم: کمک! کمک! دایی ام هم از خنده روی زمین می غلتید! هُول شده بودم؛ دیدم ای وای کوچه بن بست است؛ خر هم خر است! گفتم: الان سینه دیوار اعلامیه می‌شوم! گفتم: حفظ جان واجب است! خودم را پرت کردم پایین چندتا ملق خوردم! ولی خر خیلی باهوش تر بود رسید به ته کوچه خودش وایساد! با چشم های گریان و لباس خاکی برگشتم! دایی گفت: مغرور چی شد؟ سقوط کردی؟ گفتم: حتما شما باعث شدی رم کنه؟ با لبخند گفت: لگد های من اثر خودشو گذاشت! حواست باشه مغرور نشی! ✍محمد مهدی پیری
یکم از فضای سیاسی و انتخابات فاصله بگیریم😁 نه من تحلیل گر سیاسی ام نه این کار ها رو دوست دارم؛ بچسبیم به فضای شیرین داستان نویسی😘 روی هشتگ ها کلیک کنید و لذت ببرید 👇 و..‌..