نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #ششم صاحب انتشارات زنگ زد گفت: آقای پیری پول رو چه جوری میدی؟ بدترین بخش چ
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#هفتم
گفت: هرچه قدر دادی بده بقیش هم هر وقت پول دستت اومد بزن به حساب!
از مرام داش مشتی گونه اش حال کردم!
هر آنچه داشتم هشت میلیون می شد!
خواستم انتقال بدهم دستگاه نمی گذاشت موجودی کارت صفر شود!
هفت میلیون هفتصد زدم به کارتش!
ادامه دارد...
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#هشتم
مثل بینوا ها زنگ انتشارات زدم و گفتم: بیشتر ندارم آقا ایرج!
طوری عزیزم را بهم گفت که حال کردم!
غمت نباشه هر وقت دستت اومد بهم بده!
من ماندم و ۱۲ میلیون تومان قرض!
در عمرم اینچنین زیر قرض نرفته بودم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #هشتم مثل بینوا ها زنگ انتشارات زدم و گفتم: بیشتر ندارم آقا ایرج! طوری عزی
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#نهم
کتاب ها هشت تیر ماه ۱۴۰۳ به دستم رسید مصادف با عید غدیر!
بازم به فال نیک گرفتم!
حسابی تبلیغ کردم که کتاب رسیده!
جشنی در شهر بود
با التماس کارتخوان و میز پیدا کردم و با بچه ها بساط کتاب فروشی را پهن کردیم!
صد تا کتاب با خودم آورده بودم! در دلم می گفتم: الان همش فروش میره!
اما دوازده تا فروختم!
حسابی اعصابم خورد شده بود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #نهم کتاب ها هشت تیر ماه ۱۴۰۳ به دستم رسید مصادف با عید غدیر! بازم به فال
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#دهم
زانو غم بغل گرفته بودم!
من مانده بودم و ۱۲ میلیون بدهی و ششصد کتاب!
آدم وقتی لای منگنه گیر کند آنجاست که مخش به کار می افتد!
از شانس بدم مدارس تعطیل بودند!
باید جایی را پیدا می کردم که بتوانم کتاب ها را آب کنم!
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#یازدهم
بهترین جا برای فروش کتاب ها مساجد بودند!
دست به کار شدیم!
هر شب با رفقا یکی از مساجد میرفتیم و کتاب می فروختیم!
استاد حاج اکبری می گفت: باید کتاب رو خوب معرفی کنید!
به امام جماعت مساجد می گفتم معرفی کنند!
اما بعضی هاشان آنقدر بد معرفی می کردند که کسی دل نمی کرد بخرد!
خودم دست به کار شدم!
ادامه دارد...
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#دوازدهم
بلندگو را بر میداشتم و بین دو نماز تبلیغ کتاب می کردم!
حاج آقا طلایی گفت: بیا مسابقه کتاب خوانی برایش بگذار!
زیاد موافق نبودم اما چاره ای نداشتم!
گفت: یک و نیم از طرف بنیاد مهدویت بهت میدم!
کم بود ولی خوب بود!
پوستر طراحی شد!
خلاصه جایزه هم وسوسه میکرد مردم را برای خرید!
ادامه دارد...
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#سیزدهم
در کنار اینکه شب ها مشغول کتاب فروشی بودم!
روز ها مشغول رفتن به این اداره و آن اداره بودم!
درخواست نوشته بودم به مسؤلین برای اینکه کمکم کنند توی پرداختهزینه ها!
در خواست دادم به
شورای شهر!
به شهرداری!
به فرمانداری!
به دفتر نماینده!
سر کارم گذاشتند!
فقط مصطفی پوردهقان،
نماینده عزیز به دادم رسید!
بقیه شان جواب پیام هایم را هم ندادند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #سیزدهم در کنار اینکه شب ها مشغول کتاب فروشی بودم! روز ها مشغول رفتن به ای
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#چهاردهم
مصطفی قرار شد همه هزینه را بدهد!
درخواستم را فرستاد به شرکت دهیاری
جهت پرداخت!
اما شرکت دهیاری گفت: کتاب را بیاور بررسی کنیم!
کتاب را دادم بعد از کلی معطلی گفتند:
کارشناسان خوانده اند و گفتند ارزش چاپ ندارد کتاب شما!
در دلم گفتم مردشور کارشناس و برخوردتان را ببرد!
کتابی که هرکس خوانده و تعریفش کرده حالا می گویند ارزش ندارد!
مسؤل آنجا گفت: چون جناب پوردهقان سفارش کرده است ۵ میلیون بهت می دهم!
چاره ای نبود!
از حیله های اداری استفاده کردند و یک چهارم گفته نماینده را بهم دادند!
خود رئیس دفتر نماینده بهم گفت: اینها نمیخواهند پول بدهند!
بماند...
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #چهاردهم مصطفی قرار شد همه هزینه را بدهد! درخواستم را فرستاد به شرکت دهیا
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#پانزدهم
نباید منتظر کسی باشی!
حدود بیست مسجد رفتیم!
کتاب ها یک به یک فروش می رفتند!
البته که یکی از دوستان هربار ۵۵ تومان را ۵۵۰ تومان میکشید!
یک پایم پای خودپرداز بود و داشتم پول مردم را پس می دادم و
یک پایم در مسجد!
هر شب این بساط پهن بود😅
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #پانزدهم نباید منتظر کسی باشی! حدود بیست مسجد رفتیم! کتاب ها یک به یک فر
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#شانزدهم
گاهی ریا کردن اشکالی ندارد!
همان اول که می خواستم کتاب را بدهم چاپ همه چیز را سپردم به عمویم!
بالاخره شهید است و دستش باز است!
خداراشکر پول ها آمد!
دنبال سود نبودم؛
بگذار شفاف بگویم هر جلد کتاب برایم ۳۵ هزار تومان حدودا در آمده بود!
از نویسندگان پرسیدم چقدر بزنم قیمت پشت جلد؟
گفتند سه برابر قیمت تمام شده یعنی هر جلد ۱۰۵ هزار تومان
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #شانزدهم گاهی ریا کردن اشکالی ندارد! همان اول که می خواستم کتاب را بدهم چ
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#هفدهم
مخالف قیمت بودم!
به یک کلک رسیدم!
به انتشارات گفتم قیمت را ۱۰۰ بزند!
برای تبلیغ می گفتم کتاب با ۴۵٪ تخفیف عرضه می شود خیلی تاثیر گذار بود!
یعنی ۵۵ هر جلد
خودم هم بیست تومان بالابود برایم کافی بود؛
افق کویر هم هزینه ثبت نام در دوره استاد رهگذر را قبول کرد!
کم کم داشتیم وارد عرصه سود می شدیم😊
نزدیک چهارصد جلد را فروختیم!
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#هجدهم
#پایان
بعد از آنکه حساب و کتاب ها تسویه شد!
شورای شهر گفت بیا پول بهت بدهیم!
دنبالش نرفتم!
با خود گفتم من که پولم را در آورده ام چرا دیگر بیت المال را بگیرم!
درس های زیادی گرفتم!
حتی خودم از متنی که نوشتم درس گرفتم!
استاد می گفت: بهترین و ماندگارترین راه برای انتقال مفاهیم ارزشی داستان است!
داستان روشی است که خداوند یک سوم قرآن را در قالب داستان بیان کرده است!
دست کم نگیریم!
چه دلها و عقل هایی که با یک داستان تغییر کرده اند
✍محمد مهدی پیری