eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
704 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات)
رمان کوتاه، با نگاه تاریخی، سیاسی
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت اول شهر شام، اواخر سال ۳۴ هجری قمری؛ بازار حمیدیه جو آرامی دارد. اما بازار اخبار، داغِ داغ است. اهمیتی ندارد. اینجا فقط درهم و دینار مهم است. در شام برای دکّان داری معروف همچون ابن مسلم؛ چه نیازی به این خزعبلات است. شاگردش محمد؛ که داشت سخنان تاجر پارچه را می شنید گفت: ارباب همین اخبار مدینه هست که نرخ پارچه ها را روز به روز بالا و پایین می کند. ابن مسلم دستی به ريش های خاکستری اش کشید و گفت: هر اتفاقی می خواهد بیفتد. روزگار همین است. سی سال پیش که در مدینه بودم. فهمیدم که این دینار است که زبان ها را شُل، دلها را رام و شمشیر ها را کُند می کند. اکنون هم همین است. این اخبار هم هرچند درست باشند. اما با مشتی دینار، دروغ از آب در می آیند. ادامه دارد.... محمد مهدی پیری
قسمت دوم مشغول صحبت بودند. رفیق دیرینه ابن مسلم وارد دکّان شد. محمد مشغول چرتکه انداختن بود. نفهمید که کسی اصلا وارد شده است. عمروعاص مشتی روی میز کوبید. _آی پسر بی حواس، اربابت کجاست؟ محمد که از دیدن وزیر معاویه وحشت کرده بود با سر اشاره کرد به جایی که ابن مسلم در آن نشسته بود. ابن مسلم در پستوی دکان نشسته بود و به چشم نمی آمد. باشنیدن صدای خَش دار عمروعاص به خودش آمد. ایستاد چند سالی بود که خبری از دوستش نداشت. یک دیگر را در آغوش گرفتند. بدون مقدمه عمرو گفت: اخبار مدینه را داری؟ _بی خبر نیستم. مردم مدینه بر علیه عثمان دست به قیام زده اند. زمزمه هایی هم شندیده ام که قطعا خلیفه بعدی علی هست! عمروعاص گردن ابن مسلم را گرفت. ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت سوم همانطور که دو دستش روی شانه ابن مسلم بود. گفت: حتما می دانی وقتی علی خلیفه بشود. ما باید گم بشویم از اینجا! ابن مسلم لبخندی می زند و می گوید: تا وقتی سکه و انسان های شکم بین در این شهر هستند. می‌توانید در شام بمانید. _ابن مسلم، به زودی به تو در دربار نیاز خواهیم داشت. تو تجربه ها، و اسراری را در سینه خود داری که ما به شدت به آن نیاز داریم. امید وارم بتوانی کمکمان کنی! همین طور که عمرو و عاص این کلمات را می گفت از دکان خارج شد. محمد گفت: ارباب دیگر نون مان در روغن است. ارباب ما از این به بعد وزیر است. _دهنت بشکند؛ معلوم نیست این شغال ها دوباره می خواهند چه گندی به اسلام بزنند. بیست و پنج سال است که از دین پیامبر فقط اسم آن باقی مانده. هر طور که می‌خواهند عمل می کنند. هر کار که دوست دارند می کنند و به ریش پيامبر، قهقه می زنند. محمد اینجا شام است. جایی که بند ناف حاکمان آن با دروغ و دغل بریده شده! ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت چهارم سال ۳۵ هجری درب خانه محکم کوبیده می شد. حتما باز اخبار جدیدی از مدینه رسیده است. وقتی که در را باز کرد مرد سیاه پوشی نامه ای به ابن مسلم داد. نامه را باز کرد نوشته بود: سریع خودت را به دار الخلافه برسان. در پایین نوشته بود عمرو بن عاص وائل قرشی. اسبش را زین کرد. می دانست اگر نرود یا اموالش مصادره می شوند یا به جرمم همکاری با دشمنان حاکم شام، سرش به بالای دار می رود. از کوچه های تنگ و کاهگلی شام با سرعت عبور کرد. به دار الخلافه که رسید نگهبانان جلویش را گرفتند. نامه را نشان داد.سریع به حجره وزیر حاکم او را رهنمایی کردند‌. ابن مسلم دفعه اولش بود که قصر معاویه را می‌دید. حوض های فیروزه ایی، درختان چنار، دار الحکومه را زیبا کرده بود. از دیدن این مناظر و غلامان زیبا رو حق داد به معاویه که نگران از دست دادن تاج و تختش باشد. وارد اتاق وزیر شد. مردی سبزه با ریش های قرمز در حالی که پاهایش را روی میز ول کرده بود. منتظر ابن مسلم بود. با دیدن ابن مسلم گفت: کدام گوری هستی! حال وزیر آشفته هست. به دادش برس. ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت پنجم عمروعاص روی تختی از نقره به روی سینه خوابیده بود. کف پاهای وزیر رو به ابن مسلم بود. وزیر حالت خود را تغییر نداد. با صدای لرزان گفت:‌ می دانی پسر عفان، سومین خلیفه مسلمین، کشته شده است. _بله می دانم. آهی کشید و ادامه داد: می دانی چه کسی جایگزین عثمان شده؟ _بله! ابوتراب! عثمان چرخید و نشست بر لبه تخت؛ این را هم می‌دانی که ابو تراب نامه داده است به معاویه و او را به مدینه فراخوانده است؟ _ حاکم شام چه در سر دارد؟ نمی خواهد شام را تقدیم خلیفه نو ظهور کند. ابن مسلم دستانش را به پشت گرفت. در فکر فرو رفت. گفت: خب معاویه باید عواقب این حماقت را به جان بخرد! عمروعاص خشمگین شد. گلوی ابن مسلم را گرفت. حواست باشد چه بلغور می کنی پارچه فروش! خود دانی! پسر عاص من علی را خوب می شناسم. او از شام نمی گذرد. محمد مهدی پیری
قسمت ششم ابن مسلم که خواست خارج شود. پسر عاص گفت: باید علی را از دورن فلج کنیم. تا هوای شام از سرش خارج شود. با من بیا تا حاکم شام را ملاقات کنیم. تو علی را خوب می شناسی و همچنین یارانش را! وارد کاخ معاویه شدند. دیوار های کاخ هوش را از سر ابن مسلم برده بود.‌ با خود گفت: پیامبر این همه ساده زندگی کرد. این زالو ها خون اسلام و مردم را می مکند. مردی را دید که روی تختی زیبا لم داده است و ریش های پشت لبش را می جود. او کسی جز معاویه نبود. عمروعاص تا کمر خم شد و خدمت حاکم تعظیم کرد. ابن مسلم اصلا محلی به معاویه نگذاشت. وزیر تنه ای به ابن مسلم زد و گفت تعظیم نکنی می میری! مجبور شد تعظیم کند. معاویه غرولند کنان گفت پسر عاص توی این اوضاع برای ما دهاتی می آوری که هنوز ادب دربار را بلد نیست! ادامه دارد.... محمد مهدی پیری
قسمت هفتم درود بر والی و حاکم شام. این مردی را که می بینید سی سال است که ابو تراب را می شناسد. می تواند ما را از این اوضاع نجات دهد. معاویه خودش را جمع می‌کند و می گوید پس دهاتی نیست درباری هست. ابن مسلم صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید نخیر من یک بازاری ام. عمروعاص روی تختی روبروی معاویه نشست و ابن مسلم در کنار او فرود آمد. پسر عاص گفت: جناب حاکم، تنها راه برای نجات شام، به راه اندازی جنگ داخلی است. معاویه لبخندی زد احسنت بر روباه پیر دربار حال بگو چه کسی را بر علیه علی علَم کنیم. _این را دیگر ابن مسلم باید بگوید ابن مسلم راهی نداشت. با بی حالی گفت اگر همکاری نکنم چه می‌شود. معاویه قهقه ای می زند و می گوید. هیچی! فقط از اینجا بدون سر خارج می شوی! ابن مسلم گفت از میان همراهان علی زبیر و طلحه عطش خلافت دارند. آنها را باید آماده کرد‌. پسر عاص ادامه داد: اگر به همراه این دو یکی از همسران پیامبر هم در این ماجرا باشند. کار علی تمام است. معاویه گفت: با عایشه، طلحه و زبیر مکاتبه می کنم. ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت هشتم سرانجام مکاتبه معاویه شد. جنگ جمل! ابن مسلم فهمیده بود. که در شام ماندن نتیجه ای جز همکاری با دربار ندارد. بار خود را بست و قصد حج کرد. پنهانی دکان خود را فروخت. نیمه شب با محمد روانه مکه شدند. بعد از چند روزی پسر عاص از فرار ابن مسلم با خبر شد. با مأموران رفت به خانه ابن مسلم. می خواست خانواده او را گرو بگیرد تا ابن مسلم را بازگرداند. اما زرنگ تر این‌ها بود. او یک ماه قبل خانه را فروخته بود. روانه دکّان پارچه ابن مسلم شدند. فردی در آن‌جا بود و گفت دیشب اینجا را خریده ام از ابن مسلم. ابن مسلم که جان به در برده بود. مقصدش مکه نبود. به همین خاطر مأموران عمروعاص نتوانستند او را پیدا کنند. ابن مسلم در کوفه خانه ای از قبل خریده بود. بعد از فتنه جمل ابوتراب مرکز خلافت را به کوفه منتقل کرد. ابن مسلم بعد از رسیدن، به دارالخلافه کوفه رفت. امیر المؤمنین او را شناخت. ابن مسلم تمام نقشه های پسر عاص و پسر ابوصفیان را برای خلیفه توضیح داد. تصمیم ابوتراب حمله بر شام بود. ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت نهم عمروعاص باز دست به فتنه زد. این پیر فلک زده بود که لشکریان علی را سست و تسلیم کرد. ابن مسلم بیننده ماجرا بود. مشتی ابله با دیدین قرآن های روی نیزه پا پس کشیدند. علی را متهم کردند که می خواهد با قرآن بجنگد. علی چاره ای جز قبول مذاکره را نداشت. علی گفت: نماینده من مالک اشتر است. لشکریان نپذیرفتند. علی گفت پس ابن عباس را می فرستم. باز نپذیرفتند. خودشان ابو موسی ساده لوح را انتخاب کردند. در مقابل پسر عاص نماینده معاویه بود. ماجرا طبق میل معاویه پیش رفت. عمروعاص به اشعری گفت: تو علی را از حکومت برکنار کن. من هم معاویه را عزل می کنم. بعد باهم خلیفه انتخاب می کنیم. اشعری هم پذیرفت. عمروعاص گفت شما ریش سفید هستید. اول شما علی را عزل کنید. ابو موسی همین کار را کرد. ولی عمروعاص... ادامه دارد محمد مهدی پیری پیری
قسمت دهم‌ پایانی روباه مکار گفت همان طور که دوستمان ابو موسی علی را عزل کرد. من معاویه را به عنوان خلیفه انتخاب می کنم. جنگ صفین که یک قدم با پیروزی فاصله داشت. با کوته نظری لشکریان ابوتراب بی نتیجه ماند. بعد از آن حادثه تلخ، عده ای جنگ نهروان را به پا کردند. این‌بار هم معاویه پشت پرده بود. خوارج کسانی بودند که علی را مقصر شکست صفین می دانستند. بر علیه ابوتراب دست به قیام زدند. ابن مسلم در این نبرد به درجه شهادت نائل شد. محمد شاگرد ابن مسلم، هم مثل اربابش شهید شد. ابوتراب خوارج را در هم کوبید. پایان محمد مهدی پیری اردکانی میم پ پنجم فرودین ۱۴۰۲