eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
704 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات)
صدای موتور قراضه اش را می شناختم. وقتی وارد کوچه ما می شد، صدای هلیکوپتری اگزوزش هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد. زنگ خانه مان را زد. در را باز کردم؛ در حالی که سوارش بود و صدای تِپ تِپ مزخرف موتور روی مخ بود گفت: پسر عمو بیا بریم موتور سواری! کمی هم پرش کنیم! خنده ای کردم و گفتم: با این لَکَنته _امتحانش ضرری نداره! سوار شدم؛ در محلمان تپه های خوبی بود جان می داد برای پرش! اول تپه های کوچک را انتخاب کردیم. امیر که پسر عمویم بود سر نشین و من ترکش! پسر عمویم گفت: این تپه را می بینی! _آره بزرگ ترین تپه بود. آنقدر شیبش تند بود ‌که بالارفتن از آن محال بود! چه برسد به پرش! گفت: سفت بشین که می خوام ر‌کورد بزنم. دویست متری از تپه فاصله گرفتیم و با تمام سرعت به سمت تپه کوه شنی آنجا حرکت کردیم. باور نمی کردم سرعت قراضه اش به این حد هم برسد. نزدیک تپه شدیم. همه چیز خوب بود. چیزی تا فتح بلند ترین تپه نمانده بود. با این سرعت، خوب پیش رفتیم. اما بدبختی وقتی شروع شد که نرسیده به قله؛ سرعتمان کم و کم تر شد! فشار روی موتور بیش و بیشتر شد. امیر با التماس به موتورش می گفت: برو برو یه کم دیگه مونده! اما موتور بی خیال به التماس ها، خاموش شد! فقط یادم است؛ موتور شروع به عقب رفتن کرد و کج شد. ماهم کج شدیم. موتور غلت می خورد و ما هم همراهش غلت می زدیم! از موتور صدای ترق و توروق شنیده می شد از ما صدای آخ و اوف! طوری که سر و صورتمان هم رنگ خاک ها شد. ✍محمد مهدی پیری