eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
704 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات)
... آخوند منبری بودم؛ در ماه رمضان برای تبلیغ وارد روستایی شدم؛ از آنجا که آن روستا خانه ای نداشت تا من در آن اقامت کنم؛ هر شب مهمان یکی از خانواده های روستا بودم؛ یک شب منزل یک زن و شوهر جوان دعوت شدم؛ افطار کردم. باد شدیدی می وزید .... ماجرا به همین خوشی گذشت تا سال بعد هم مهمان همین روستا بودم آن زن و شوهر مرا دوباره دعوت کردند؛ بعد از افطار گفتند: حاج آقا راستش پارسال که آمدید ما مقداری پول روی قرآن جلوی پنجره گذاشته بودیم! اما وقتی شما رفتید اثری از آن پول ها نبود؛ گفتم: یادتان هست که باد شدیدی می آمد؟ گفتند: بله یادمان است! ادامه دادم : پنجره خانه باز بود و باد پول ها را در خانه پخش و پهن کرد. من پول ها را جمع کردم و بین قرآن گذاشتم تا از باد در امان باشند! مرد خانواده قرآن را باز کرد و دید پول ها دست نخورده بین قرآن است! گفتم: صد افسوس! گفتند: چرا!؟ گفتم از رمضان سال گذشته تا الان دست به قرآن هم نزده اید چه برسد به اینکه لایِ آن را باز کنید؛ ✍محمد مهدی پیری