eitaa logo
نوشته های یک طلبه
369 دنبال‌کننده
697 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_ششم بریان فروش مشغول سیخ کشیدن ران های مرغ بود؛ _ حسین آشتیانی
رفتم داخل شروع کرد به فحش دادن به نظام و مأمورین و... سیلی محکمی به گوشش زدم! _حواست رو جمع کن اگه بی گناه باشی آزادی چرا دیگه فحش میدی دهنش پر از خون شده بود؛ بعد دو جلسه بازجویی فهمیدم که بریان فروش قاتل نیست! آن زن دروغ گفته بوده؛ سوسن بیاتی بازداشت شد؛ اینجا اتاق بازجویی است ساعت نزدیک ۱۰ صبح یک ماهی از ماجرای قتل می گذرد سوسن رو به رویم نسشت؛ در همان اتاق تاریک؛ مثل شیر آب اشک می‌ریخت؛ با داد و صدای بلند گفتم: زود اعتراف کن! _باشه باشه! قاتل اصلی شخصی است که خادم مسجد الغدیر محله ما است؛ با خنده گفتم: چرت نگو! باز داری چیو بهم می بافی! شکور برقی را روشن کردم از صدایش ترسید. گفت: قاتل شوهر من است در خیابان بهشتی کافه دارد. ادامه دارد...
به ساعت نگاه کردم ساعت ۹:۳۰ بود. گفتم: حتما معلم ادبیات دیگه رفته و آب از آسیاب افتاده؛ رفتم پشت در کلاس در بسته بود؛ در را که باز کردم؛ دیدم معلم روبروی من ایستاده‌! گفت: رفتی؟ _نه اینبار مثل پلیس ها دستم را گرفت از پشت پیچاند. جلو راه می رفت و مرا می کشید! بردم پای دفتر؛ مدیر سرش در لپتاپ بود! معلم حسابی تمام داستان را با آب و تاب هرچه تمام گفت! مدیر گه گاهی نچ نچ می کرد!و از تعجب چشمانش را باز می کرد؛ وقتی معلم خوب آش خودش را پخت؛ مدیر گفت: بسپارش به من آدمش میکنم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_ششم نفس عمیقی کشیدم و با آهی از ته دل بيرون دادم. آقای احمدی (بازپرس) گفت: می
آقای احمدی گفت: وسیله اگه نداری برسونمت! بدون تعارف گفتم: زحمت شما‌. گفت: پس فرصت خوبی هست تا برسیم‌. ادامه داستان هم تعریف کنی! _چشم؛ سوار ماشین شدیم، آدرس خانه رفقا را دادم. سوالی پرسید: حسین خوب می دانی که بیرون رفتن خرج دارد؛ آیا هنگامی که با نازنین بیرون می رفتی خرج هم می کردی؟ انگار داغم تازه شده بود؛ دماغم را بالا کشیدم و گفتم: هی روزگار! آنقدر عاشق نازنین بودم که دلم نمی آمد بدون خوردن شام به خانه برویم! آنقدر دوستش داشتم که پس‌انداز هایم را دادم و برایش دستبند خریدم! ادامه دارد..‌
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_ششم فرمانده هم مخالفتی نکرد، انگار خطر هاشم را برای خودش درک کرده بود، می
بین نوجوانان مقر شایعه شد که هاشم همجنس باز است! خبر مثل بمب در مقر پیچید و گند تعفن آن همه جا را پر کرد. حالا آنهایی که کینه او را به دل گرفته بودند وقت عشق و حالشان بود. هاشم توجهی به حرف ها نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. افسوس که نوجوانان از او ترسیده شدند. ماموران فرمانده و حمید که رئیس گشت بود کار خود را به خوبی انجام دادند. وقتی هاشم را می دیدند به اسمش پسوند همجنس باز را اضافه می کردند. مثلا وقتي هاشم وارد مقر می شد می گفتند: بچه ها بچه باز آمد... یا وقتی که می خواستند خداحافظی کنند به هاشم می گفتند: همجنس باز امشب میخواهی چه کسی را سر به نیست کنی؟ این کلمات هاشم را می سوزاند ولی در چهره ش آرامش خاصی بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_ششم وظیفه حسن و شعبان شب ها نگهبانی از خانه مش غلام بود.
آن شب هر کدامشان خواب دریای صد هزار تومانی را می دیدند. وعده کرده بودند که صبح زود قبل از شروع شدن ساعت کلاس بروند در خانه مش غلام و انعام بگیرند. وقتی که حسن بیدار شد. صدای میو میو شعبان از پشت درشان می آمد. این صدا علامتی بود که نشان می داد اتفاق مهمی افتاده. چه اتفاقی هم بهتر و مهمتر از رسیدن به پول! حسن دوان دوان در را باز کرد. شلوار فرم مشکی اش را بالا کشید و گفت: برویم! شعبان تکان نخورد! _زود باش الان باید برویم سرکلاس! شعبان با بغض گفت: از خانه مش غلام دزدی شده! حسن ابرو هایش را بالا و پایین و کرد و گفت: چرند نگو! دیشب خودمان دزد را ادب کردیم! شعبان دستی رو سر گذاشت و قطره قطره اشک ریخت. _خریت کردیم حسن! آنهم بدجور! _چرا؟ _آن مردی که دیشب به خانه مش غلام می رفت هوشنگ نبود! _پس عمه من بوده! یا خاله ام؟ _مزه نریز! آن مرد خود مش غلام بوده! حسن کمی سرش گیج رفت. آب دهانش را چند باری قورت داد. _یعنی ما دزد را اشتباه گرفته بودیم! چرا کتش را بر سرش کشیده بود؟ _چون سردش بود! ادامه دارد...
بالای تیر برق مشغول کار بودم! اما گوش و چشمم به آرمان بود. امیر با کف دستش محکم زد به کمر آرمان و گفت: «بچه خوشگل کی بودی تو!» آرمان کمی قرمز شد! اخمی کرد و گفت: «به تو چه! پر رو!» امیر که دلش از عماد پر بود می خواست روی آرمان عقده گشایی کند! لبخندی شیطانی زد و گفت: «ماشالله زبون درازی هم که میکنی!» آرمان یک چشمش پشت مو های لخت مشکی اش پنهان شده بود؛ با صدای آرام جواب امیر را داد: - خودت شروع کردی! امیر ول کن نبود. دستش را به کمر زد و فرمان دوچرخه آرمان را گرفت! - ببین نذار دخلت رو بیارم! از تازه وارد های خوشگل زبون دراز حالم بهم می‌خوره! از بالای تیر برق داد زدم:« امیر بس کن!» - تو خفه لطفا! ادامه دارد...