eitaa logo
نوشته های یک طلبه
961 دنبال‌کننده
820 عکس
205 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_نهم وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح ک
بالاخره رسیدیم به خانه سعید؛ رفیقم بود. چند ماهی پیش او زندگی می کنم؛ بازپرس گفت: منتظرم ادامه ماجرا را هم توضیح بدهی؛ خیلی به من کمک کرده ای؛ گفتم:‌ ممنون؛ فردا صبح ساعت ۹ وعده همینجا! شب سختی را پشت سرگذاشتم؛ باز کابوس نازنین را می دیدم؛ سرکوفت های پدر و مادرم را در خواب می دیدم؛ ناگهان در خواب پدرم لگدی حواله ام کرد و گفت: گمشو که مرا بی آبرو کردی! از خواب پریدم؛ ساعت ۸:۴۵ صبح بود، سریع آماده شدم و صبحانه ساده ای خوردم. درِ خانه به صدا درآمد. آقای احمدی بود؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_نهم صحنه گردان جلسه اعضای شورا حمید بود؛ به تازگی جانشین فرمانده هم او را
جانشین گشت ناصر گفت: همه می دانیم که هاشم این کاره نیست باید جلوی این حرف ها را بگیریم! هاشم لبخندی بر لب داشت؛ نگاهش هم به زمین بود، انگار از نمایش خیمه شب بازی فرمانده و نیرو هایش می خواست استفراغ کند؛ در دلش هم می گفت: خر خودتان هستید! هاشم سرش را بالا آورد و گفت: من به این حرف ها اهمیت نمی دهم کار خودم را می کنم! اعضای شورا با شنیدن این کلام انگار آتشی در خشتک‌شان رها شد و هم دیگر را بر و بر نگاه می کردند. حمید رئیس گشت گفت: می دانم هاشم خودت می توانی جمع و جورش کنی اما توصیه ما این است که از بچه ها فاصله بگیری و با هم سن سال خودت بگردی! هاشم گفت: این خواسته همه اعضا هست؟ همه سری تکان دادند و تایید کردند؛ هاشم گفت: به خواسته تان فکر میکنم. از جلسه خارج شد. حالش مثل بازیکنان کشتی کجی بود که هفت هشت نفری بر روی سرش ریخته بودند و شل و پلش کرده بودند. ادامه دارد...
امیر خیره شد به من و آب دهانش را قورت داد! فکر کنم به یاد کتک هایی افتاد که از من نوش جان کرده بود! یادم نمی رود یک بار در بازی فوتبال که در کوچه مان بازی می کردیم؛ از عمد رویم خطا کرد! در حالت تک به تک با دروازه‌بان بودم که از پشت مرا عقب کشید و نقش بر زمینم کرد! مثل الاغ قهقه می زد و می گفت: گل زهرمارت شد! من هم با یک فن کمر انداختمش کف آسفالت! همین که با فن من زمین را در آغوش گرفت؛ رهایش نکردم! پایش را گرفتم و روی زمین چند متری کشاندمش! مثل یک ماشین اسباب بازی که به آن نخ می‌بندی دنبال خودت آن را می کشی! طفلک زخم های عمیقی از آن حادثه برداشت. ادامه دارد..‌.