نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_هشتم بازپرس گفت: پول شام رو حتما از پدر می گرفتی؟ _بله! یکبار می گفتم کتاب کمک
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_نهم
وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح کنم؛
مادرم املت را روی میز گذاشت؛ جمع مان، جمع بود؛
همه دور میز چهار نفره نشسته بودیم؛ استرس داشتم؛ صدایم را صاف کردم و گفتم: پدر، اگه کسی بخواد ازدواج کنه کمکش می کنی؟
پدرم که شیرجه رفته بود در املت با همان دهان پر گفت: حتما؛ چرا که نه!
گفتم: اگه طرف فامیل ما باشه بازم کمکش می کنی؟
_صد درصد
گفتم: اگر فامیل خیلی نزدیک باشه چی!
گفت: بله می کنم! هرچی باشه حتی براش خواستگاری هم میرم!
پدرم لقمه ای را به دهان گذاشت.
خواهر و مادرم منتظر بودند که بفهمند کدام یک از اقوام ما در ازدواج نیاز به کمک دارد.
با ترس و لرز گفتم: اگه اون طرف من باشم بازم کمکش می کنید؟!
تا که این جمله را گفتم؛ لقمه املت در گلوی پدرم پرید و به سرفه افتاد؛
با دو دستش گلویش را گرفت، صورتش قرمز شد.
مادرم گفت: حسین بمیری الان پدرت میمیره!
خواهرم به سمت شیر آب دوید تا آبی به دست پدرم برساند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_نهم وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح ک
#کله_بند
#قسمت_سی_ام
بالاخره رسیدیم به خانه سعید؛ رفیقم بود. چند ماهی پیش او زندگی می کنم؛
بازپرس گفت: منتظرم ادامه ماجرا را هم توضیح بدهی؛ خیلی به من کمک کرده ای؛
گفتم: ممنون؛ فردا صبح ساعت ۹ وعده همینجا!
شب سختی را پشت سرگذاشتم؛ باز کابوس نازنین را می دیدم؛ سرکوفت های پدر و مادرم را در خواب می دیدم؛
ناگهان در خواب پدرم لگدی حواله ام کرد و گفت: گمشو که مرا بی آبرو کردی!
از خواب پریدم؛
ساعت ۸:۴۵ صبح بود، سریع آماده شدم و صبحانه ساده ای خوردم.
درِ خانه به صدا درآمد. آقای احمدی بود؛
ادامه دارد...
و اما #دلگویه امشب
امام حسن مجتبی علیه السلام
طوری با مردم رفتار کن که دوست داری همان گونه با تو رفتار کنند.
میلاد کریم اهل بیت مبارک❤️🌹
#کله_بند
#قسمت_سی_و_یکم
خانه سعید خیلی نقلی بود؛ البته چه عرض کنم، خانه نبود یک اتاق پنج در سه، که یک حمام و دستشویی هم در آشپزخانه اش داشت؛
به آقای احمدی که از حیاط دو متری خانه دیدن می کرد
گفتم: شرمنده اوضاع احوال سعید هم بهتر از من نیست!
_اشکالی نداره مهم اینکه شما قرار داستانی رو بگید که با اون آینده خیلی ها تغییر کنه!
بازپرس نگاهی به لبم انداخت که از کشیدن سیگار قرمزی اش به سیاهی تبدیل شده بود؛
وگفت: با اجازه، از روز اولی که در اتاق بازجویی شما داستان رو شروع کردید صدایتان را ضبط می کردم؛
_مشکلی ندارد؛
رفتیم داخل؛ روی مبل رنگ و رو رفته سعید نشستیم؛
با هر حرکت ما صدای قیچ قیچ می داد؛
آقای احمدی گفت: سعید چه کاره است؟!
_او کارگر شهرداری است؛ در قسمت جمع آوری زباله؛ و الان هم طبق معمول زده بیرون؛
_خب بگذریم، بریم سراغ داستان؛
گفتید: پدرتان وقتی شنید شما قصد ازدواج دارید نزدیک بود خفه بشه!
ادامه دارد...