نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_پنجم بازپرس گفت: درصد قابل توجهی برای رسیدن به عشقشون دست به خودکشی ساختگی می زن
#کله_بند
#قسمت_سی_و_ششم
آقای احمدی(بازپرس) سرش را انداخت پایین.می لرزید،
فکر کردم به حال من گریه می کند.
گفتم: ناراحت نباشید؛
سرش را که بالا آورد از بس که خنده کرده بود اشکش بیرون آمده بود؛
گفت: چه خودکشی پر فایده ای!
و زد زیر خنده؛
زیاد حرف زده بودم؛ دهنم کف کرده بودم. فرصت خوبی بود تا لبی به چای بزنم. بلند شدم و روانه آشپزخانه دو متری زوار در رفته شدم.
دو چای ریختم و آوردم.
قندی بر گوشه لب گذاشتم؛ لبی به چای زدم؛ قند را که کرش میدادم گفتم: راستی این بار اول بود؛ بار دوم با خریتی که کردم تا دم مرگ رفتم؛
آقای احمدی چهره جدی به خود گرفت و گفت: ارزشش رو داشت؟ برای یه دختر جان خودت روبه خطر اندختی؟!
وسط چای خوردن باز اشکم روان شد؛ طوری که کل صورتم پر از اشک شد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_پنجم همین که دستانم را باز کردم تا توی آغوش آرمان جا خوش کنم! لگدی
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سی_و_ششم
چشمانم را مالیدم و خمیازه ای عمیق کشیدم! به طوری که فکم درد گرفت! گفتم: «آرمان دوستمه!»
***
سر کلاس تابستانه انگلیسی!
حوصله ام سر رفته بود!
از درس و کلاس و کتاب انگلیسی حالم بهم می خورد!
پایین ترین نمره هایم برای این درس هست!
بیست گرفتن در انگلیسی برایم آرزو شده!
ولی یک بار به آرزویم رسیدم! آنهم با دوز و کلک! خود معلمم هم باورش نمی شد!
آن وقت منِ دیوانه نمی دانم چرا در کلاس زبان آنهم در تابستان ثبت نام کرده بودم!
شاید برای اینکه کلاس بگذارم و بگویم: «بعله ما اینیم!»
آخر خیلی ها هدفشان از کلاس رفتن در تابستان پز دادن و وقت پر کردن است من هم به دستشان!
ادامه دارد...