نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_هشتم فکر می کردم اینبار هم مثل انتحار اول به خواب می روم. ولی با این تفاوت که خ
#کله_بند
#قسمت_سی_و_نهم
من بیهوش بودم؛ دکتر می گفت: اگر دو دقیقه دیر تر رسیده بودی باید در جهنم دست و پا می زدی؛
عملیات احیا روی من ادامه داشت؛
معده ام را شستشو دادند، ولی امیدی نبود، قرص ها اثر کرده بودند؛
بالاخره با اشک های پدر و دعا های مادر و نذر های خواهرم، برگشتم به دنیا نه بر سر عقل!
قبلا که از شستوشوی معده می شنیدم فکر می کردم آبی هست که طرف میخورد و معده اش پاک می شود؛
اما هنگامی که به هوش آمدم تازه فهمیدم تمام دهان و حلق و گلویم زخم است؛ حتی نفس هم می کشیدم سوزش را حس می کردم؛
نمی توانستم حرفی بزنم، فقط چشم داشتم و نفس؛
در این میان حس می کردم جز زخم چیزی در شکمم نیست، گرسنه بودم.
خانواده اجازه ملاقات نداشتند. تا کمی حالم سرجایش بیاید؛
دکتر آمد سراغم با روپوش سفید بوی خوشی می داد؛ گفت: جووون، حل مشکل که با فرار و انتحار نمیشه! راه حل داره! میدونی پدر و مادرت دارند بال بال میزنند!
از گوشه چشمانم اشک شرم سرازیر شد.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سی_و_نهم
من سنج زن بودم.
چند سالی هم می شد که سنج می زدم؛
هر سال بر سر اینکه چه کسی سنج بزند در هیئت محل ما دعوا بود.
اما وقتی چیزی به اسم مخ در کله ات باشد؛
برای اینکه سنج را کسی تصاحب نکند از همان شب هایی که اشغال ها را جارو می کردیم؛سنج را قایم کرده بودم.
خیالم راحت بود که امسال سنج ازآن من است.
به هیچ کس هم نخواهم داد!
سنج ها در دستم بودند. هنوز مداح خوش صدا شروع نکرده بود.
منتظرش بودم تا بیاید!
نمی دانستم می آید یانه! بدترین چیز همین است! منتظر کسی باشی که معلوم نیست بیاید یا نیاید!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_سی_و_هشتم نجرانیان پرداخت مالیات (جِزیه) را پذیرفتند. پیامبر حکم کرد هر سال نجرانیان
#راهب
#قسمت_سی_و_نهم
کاروان نجران در مسیر بازگشت بود.
هر مرد راهبی و زن راهبه ای حرفی داشتند از این ماجرا.
اما آنچه که مسیحیان را شگفت زده کرده بود گذشت و مهربانی پیامبر آخرالزمان بود.
با اینکه محمد می توانست نجراینان را از دم تیغ بگذراند اما جنگ نکرد.
با اینکه می توانست با یک نفرین آواره شان کند اما با درخواست ترک مباهله موافقت کرد.
ادامه دارد...