#کله_بند
#قسمت_سی_و_هفتم
بلند شد آمد به طرفم، شانه هایم را ماساژ میداد و می گفت: قصد ناراحت کردن نداشتم؛
_حقمه!
اما انتحار دوم؛ دیگر ساختگی نبود؛ واقعا دست به خودکشی زدم؛
_چرا؟
_اگر زنده می موندم به نازنین نمی رسیدم؛
اگر هم بر فرض محال موافقت می کردند حوصله نگاه های تحقیر آمیز مردم را نداشتم؛
همین جور که حرف نازنین به وسط آمده بود در محله آبرویم رفته بود؛
چه برسد به این که پای نازنین به محلمان باز شود!
_یعنی اگر پدر و مادرت با ازدواج شما و نازنین موافق بودند نازنین رو نمی گرفتی؟!
_چرا می گرفتم! ولی در اون لحظه این تصمیم مسخره رو گرفتم؛
حالا که به استدلال هایم برای خودکشی فکر میکنم حرصم در می آید؛
وقتی که قرص ها را از بسته بیرون می آوردم می گفتم:
آب که سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
صد قرص را زدم بالا! طبق معمول خانه خالی بود،
صدای تلویزیون را زیاد کردم تا سر و صدایم را کسی نشنود؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_ششم چشمانم را مالیدم و خمیازه ای عمیق کشیدم! به طوری که فکم درد گرف
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سی_و_هفتم
مدام توی کتاب انگلیسی ام
اسمش را می نوشتم و یک قلب دور آن می کشیدم!
گاهی هم حرف اول اسم خودم را در طرف راست قلب می نوشتم و حرف اول اسم آرمان را به انگلیسی در طرف چپ قلب مینوشتم!
یک هفته ای می شد که می خواستم با آرمان دوست صمیمی شوم!
بالاخره هر انسانی دوستان زیادی شاید داشته باشد اما رفیق صمیمی نه!
مانده بودم چه بکنم که همان گونه که من خاطر خواه آرمان هستم اوهم خاطر خواه من بشود!
ادامه دارد...