نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_نهم من بیهوش بودم؛ دکتر می گفت: اگر دو دقیقه دیر تر رسیده بودی باید در جهنم دست
#کله_بند
#قسمت_چهلم
بعد از سه روز، کمی بهتر شده بودم،
اولین نفری که آمد بالای سرم، پدرم بود، پشت سرش مادر و خواهرم.
نگاه به چهره ام نمی کرد. فهمیدم که دلخور است؛ مادرم که چهره خسته و نفسه های ناقصم را دید؛ زد زیر گریه؛
پدرم هم بغض کرده بود.
آنجا بود که فهمیدم پدرم چقدر در دلش آشوب است.
خواهرم دماغش سرخ شده بود؛ اشکش مثل شیر آبی که چکه میکند بیرون می آمد.
پدرم با آهی گفت: اگر اون دختر رو می خوای من مخالف نیستم!
جونت برام مهمتره. اشکش نمایان شد و ادامه داد: فقط برای اتمام حجت برو پیش مرتضی؛ از دوستان است و مشاور ازدواج!
رفت بیرون!
باصدای خسته
از مادرم خواستم گوشی ام را برساند؛
نازنین ۳۰ بار زنگ زده بود.
حتما دلش هزار راه رفته.
پیامش دادم: سلام عزیز. مسمومیت گرفته ام و چند روزی بیمارستانم؛
پیام داد: ای وای؛ چی خوردی که حالت خراب شده!
_قرص!
ادامه دارد...
#راهب
#قسمت_چهلم
#پایانی
شرجیل دوشادوش نارنیا سوار بر اسب حرکت می کرد.
دستی به شانه نارنیا کشید و گفت: به نظرت محمد چگونه انسانیست؟
نارنیا در حالی که به یال اسب سفیدش خیره شده بود و آرام بالا و پایین می رفت گفت: انگار او عیسی است!
شرجیل با لبخندی گفت: پیامبران در رفتار و صفات شبیه هم دیگرند!
نارنیا گفت: در اینکه او پیامبر است شکی نیست! در اینکه راهبان ایمان نیاوردند جای تعجب است!
شرجیل گفت: تعجبی ندارد. همان هایی که دین عیسی را تغییر دادند تا منفعتشان حفظ شود اکنون حقانیت محمد را انکار کردند!
پایان
✍محمد مهدی پیری