#درد_دل_های_یک_طلبه
تا دلت بخواهد طلبه بی کار پیدا میشود. تو باید طوری بچینی و برنامه بریزی که علاوه بر رشد خودت دیگران را هم از دل خاک های هوا و هوس بیرون بیاوری.
اصلا هدف حوزه همین است. رشد کردن و به رشد رساندن.👇👇👇👇👇👇
اما دروس حوزه لازم است برای طلبه ولی کافی نیست. تاکید می کنم لازم است اما کافی نیست.
بگذرم که برخی مطالب دروس شاید در زندگی دنیایی و آن دنیایی اش به دردی نخورد که این مطالب به درد نخور در تمام مقاطع تحصیلی هست. از ابتدایی و دبیرستان گرفته تا دانشگاه ها و حوزه ها"
#درد_دل_های_یک_طلبه
به نام خدا
#اشک
طهرانی مقدم یک هفته قبل از پر کشیدنش داستانی را برایم تعريف می کرد.
می گفت: خواب دیدم که مرده ام. همین که در قبر گذاشتنم، نکیر و منکر برای سؤال ظاهر شدند.
ترسیدم.
پرسیدند: حَسَن، تو در این مدتی که توی دنیا بودی چه چیز همراه خودت آورده ای تا به دردت بخورد؟!
اندکی فکر کردم.
با حسرت و شرمندگی به نکیر و منکر گفتم: هیچ چیز!
حسن بغض کرد و روبه من گفت: دلم شکست از اینکه در آن موقع حیاتی دست هایم خالی بود.
ناگهان جرقهای در ذهنم خورد. با بغض و ناله به آنها گفتم: من هیچی نیاورده ام اما برای امام حسین خیلی گریه کرده ام برای فاطمه زهرا ضجه زده ام. هیچ چیز ندارم جز اشک.
همین که این را گفتم تاریکی قبر از بین رفت. اثری از آن فرشته ها هم نبود.
این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند
تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند
(غفور زاده)
تقدیم به پدر موشکی ایران، شهید حسن طهرانی مقدم
محمد مهدی پیری؛ میم، پ
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
#دلگویه
عمری است
در تنوع ها غرق شده ایم.
به جای حرکت به سمت تو،
در دنیا به بازی نشسته ایم.
جوانی خود را داده ایم در راه غیر تو!
برای همه کار کرده ایم مگر برای تو!
بخاطر چندرغازی سوخته ایم اما برای تو..!
خود را تباه کرده ایم.
خودمانی بگویم شمایی که این نوشته را میخوانی نمی دانم ولی من آه در بساط ندارم که بخواهم به درگاهت بیاورم.
ای رحمان رحیم ای صمد ای مالک یوم الدین
با فضل خود ما را دریاب که بی تو هیچیم.
کسانی هستیم که گفتارمان با اعمالمان کیلومتر ها فاصله دارد.
زبان گویایی داریم اما اعمال دست پا شکسته!
ببخش گناهانمان را، که رحمت و فضل تو بزرگ تر از گناهان ماست.
چقدر خوب می شد روزی خوب بشویم.
میم، پ
#بهار
در سامرا بهار داشت رخ نمایی می کرد. نسیم خنکی درختان نخل را نوازش میکرد.
بعد از عبور کاروان از باغ ها و درخت زار های آنجا کم کم دروازه چوبی بلند شهر نمایان شد.
کاروان وارد شهر شد. مردی که از اول سفر چهره خود را پوشانده بود و با هیچ کس سخنی نمی گفت به صورت مخفیانه از ما جدا شد.
آنقدر زیرکانه فرار کرده بود که بعد از چند روز فهمیدیم اثری از او نیست.
معلوم بود که نقشه هایی در سر دارد.
یک شب که در کاروان سرایی اتراق کرده بودیم و هنگام نماز بود. در نماز جماعت شرکت نکرد.
تعقیبش کردم دیدم در پشت دیوار کاروانسرا دارد وضو می گیرد. دقت که کردم دیدم رافضی است.
صبر کردم تا نماز بخواند تکبیر نماز را که گفت دست هایش را مثل ما بهم نگرفت.
یقین کردم که او شیعه است.
ادامه دارد...
قسمت اول
#بهار
به رئیس کاروان مسئله را گفتم.
رئیس کاروان دستی بر ریش های حنا کرده اش کشید و گفت: او از اهواز همراه ما شد. وقتی که اسم و رسمش را پرسیدم چیزی جواب نداد. فقط گفت: دانشمندی هستم از ایران، سؤالاتی برایم پیش آمده که می خواهم نزد علمای سامرا مطرح کنم.
از همان اوایلی که همراه مان شد به او مشکوک بودم.
پس گفتی او یک رافضی است؟
_ بله! با چشمان خودم دیدم در نماز دست هایش را مثل ما بهم نمی گیرد.
_ بايد صبر کنیم. هنگامی که وارد شهر شدیم او را تحویل مأموران می دهیم و درهم و دیناری به جیب می زنیم.
دو شب قبل از رسیدن به شهر، مثل اینکه فهمیده بود به او مشکوکیم فرار کرده بود.
ادامه دارد...
قسمت دوم
#بهار
صدای کوبیده شدن در می آمد. ترس وجودم را فرا گرفت.
در این شهری که وجب به وجبش نگهبان و جاسوس است؛ وحشت برای شیعیان عادی است.
در را که باز کردم احمد پشت در بود. وکیل امام حسن عسکری در شهر قم.
نفس نفس زنان وارد خانه ام شد. کنار حوض نشست. صورتش را شست. از رنگ چهره اش معلوم بود که ترسیده است. گفتم : خدا بد ندهد!
با صدای لرزان در حالی که آب از محاسنش می چکید گفت: خیلی خیر گذشت نزدیک بود هویتم و کاری که در قم بر عهده دارم فاش شود خدا را شکر قبل ازعملیاتشان فرار کردم.
_چرا به سامرا آمده ای؟ نمی دانی اینجا دیگر شهر نیست سامرا یک شهر نظامی شده است.
_باید نزد امام بروم.
با نا امیدی گفتم امید وارم جان سالم به در ببری.
ادامه دارد....
قسمت سوم