نوشته های یک طلبه
❤️برندگان مسابقه کتاب خوانی کله بند❤️ ✨با تشکر از عزیزانی که در این امر ما را همراهی کردند✨ 🌹به خص
غائبین
آقایان خطیبی
خانم قاسمی و ثریا
جهت دریافت هدیه تماس بگیرید.
۰۹۹۰۳۱۰۶۷۵۰
وگرنه جوایز مصادره می شوند😁😁
نوشته های یک طلبه
#برایت به نام خدای صاحب الزمان... اینجا مسجد دوازده امام علیهم السلام اردکان... نقلی و باصفا و بی
شما هم واسطه خیر باشید.
بفرستید برای امام جماعت مسجدتان!
ارسال کنید برای ادمین کانال مسجدتان
کپی متن بدون نام نویسنده و بدون ذکر منبع هیچ اشکالی ندارد.
به نام رب العالمین
از جمع و دوستانی بگویم که
بدون هیچ منتی!
بدون هیچ حقوق و دست مزدی!
بدون سختی کار و بازنشستگی!
در مساجد مشغول فعالیت اند!
دغدغه دارند.
ابتکار دارند.
همفکری دارند.
همبستگی دارند.
همدلی دارند.
فاقد هیچ حسادتی!
بری از کینه و دشمنی!
تجربه کارها و فعالیتهایشان را در اختیارت می گذارند.
پا به پای هم، دست به دست هم، همه باهم، دنبال یک هدف اند. یک دغدغه دارند.
نیرو سازی برای تو! آمادگی برای ظهور حجتت!
اینجا جبهه تربیتی اردکان.
این روز ها فعالیتش زیاد و خروجی اش چشم گیر بوده!
از دور هم جمع کردن مساجد فعال گرفته تا راهبری و ارائه ایده هایی کاربردی برای مجموعه های تربیتی.
از سر زدن به مجموعه ها گرفته تا حل مشکلات و پیگیری درد و رنجشان.
اینها گوشه ای از خدمات این عزیزان بود.
با آرزوی موفقیت روز افزون
༺محمدمهدی پیری༻
#دلگویه
در تربیت خود کافیست؛
آنچه را که برای دیگران زشت می پنداری خود از آن دوری کنی!
#امام_مهربانی_ها
#علی_علیه_السلام
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیستم شعبان توقع این همه بی معرفتی و نامردی را از حسن نداشت! م
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_یکم
با هر قدمی که شعبان برمیداشت یک فحش به خودش و فحش دیگری را به حسن میداد.
به خودش فحش می داد چون دل بسته بود به کسی که او را فروخته بود! آنهم مفتِ مفت!
آخر رفیقی که در خوشی پیشت باشد ولی وقتی لنگ می شوی رهایت کند چه فایده دارد!
یا رفیقی که برایت ارزشی قائل نیست به درد درز دیوار هم نمی خورد چه برسد به رفاقت.
این دلگویه های شعبان بود که در ذهنش مثل تبلیغ بازرگانی رفت و آمد میکردند.
بالاخره رسیدند به خانه مش غلام پیر. مش غلام در صندوق را باز کرد. درونش سکه های طلا تلمبار شده بود.
مش غلام مثل اینکه صورت دخترش را نوازش میکند دستی روی طلاها کشید و مشتی را بالاورد و مثل اینکه پستانک را می مکد شروع به مکیدن و ماچ کردن سکه ها کرد.
حسن و شعبان فقط حسرت می خوردند. حسن گفت: ای کاش منتظر این موش پیر نمی ماندیم و خودمان گنج را برمیداشتم.
شعبان جوابی نداد.
حسن گفت: نظری نداری؟
شعبان باز سکوت کرد!
ادامه دارد...