eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
705 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
خندید و گفت غمت نباشد. حاج شیخ با چهره جدی گفت: صرفا پشت خود را به دروسی که حوزه برایت می گذارد اگر گرم کنی. نه تنها پشتت که هیچ یک از اندام تو گرمی را حس نمی کند. دل به درس حوزه خوش نکن👇👇👇👇👇👇👇
فکر نکن که با چهار تا فعل صرف کردن و دوتا مفعول یاد گرفتن می توانی درد مردم را حل کنی. خیال نکن که با دوتا اصطلاح می توانی جوانی که به گِل نشسته دختری که به فساد کشیده شده و دلی را که به لجن زار در آمده را درست کنی!👇👇👇👇👇👇👇👇
جامعه الآن جامعه ۴۰۰ سال پیش نیست که دو تا حدیث برایشان بخوانی و سرت را بیندازی پایین و پاکت پول بگیری! اینها برای قدیم ها بود. فکری به حالت بکن که چکار کنی که برای این نسل، نسلی که در شبهات گیر افتاده، نسلی که اسلام را به فراموشی سپرده چه کنی،👇👇👇👇👇👇👇👇
در ذهنت هم راه نده که ده سال درس حوزه را میخوانی بعد استخدام فلان ارگانی می شوی! مگر آمده حوزه فلان کاره بشوی! تو آمده ای دل ها و مغز ها را پاک کنی" نمی دانم چی می شود که طلبه ها این دید را ندارند. می آیند حوزه که پول دار شوند تو آمده ای که پول دار ها را هدایت کنی نه خود پول به جیب بزنی! ادامه دارد..
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
افسوس می خورم. برای شهری که" راه مرده هایش را هموار می کنند. اما هموار کردن راه زنده هایشان را به فراموشی سپرده اند! محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#درد_دل_های_یک_طلبه در ذهنت هم راه نده که ده سال درس حوزه را میخوانی بعد استخدام فلان ارگانی می شوی
همان طور که داشت توضیح می داد. غرق در کلماتش شده بودم. مقداری آب نوشید و حاج شیخ گفت: امید وارم مفید باشه. این نکته هم آویزان به گوش مبارکت کن! چیزی که در حوزه زیاد است. طلبه ی بی هدف و بی کار است.👇👇👇👇👇
به اصطلاح خودتان فسیل! به نظر من این ها سودی که دارند تنها تولید کربن دی اکسید است. از دیدن این نمونه های خسته و مفلوک درس بگیر! نگذار بهترین لحظات عمرت را با مسخرگی و بی باری سپری کنی! بگذار خودمانی بگویم شاید هم برایم بد شود ولی می گویم تا اتمام حجت کرده باشم برایت 👇👇👇👇👇👇
تا دلت بخواهد طلبه بی کار پیدا می‌شود. تو باید طوری بچینی و برنامه بریزی که علاوه بر رشد خودت دیگران را هم از دل خاک های هوا و هوس بیرون بیاوری. اصلا هدف حوزه همین است. رشد کردن و به رشد رساندن.👇👇👇👇👇👇
اما دروس حوزه لازم است برای طلبه ولی کافی نیست. تاکید می کنم لازم است اما کافی نیست. بگذرم که برخی مطالب دروس شاید در زندگی دنیایی و آن دنیایی اش به دردی نخورد که این مطالب به درد نخور در تمام مقاطع تحصیلی هست. از ابتدایی و دبیرستان گرفته تا دانشگاه ها و حوزه ها"
به نام خدا طهرانی مقدم یک هفته قبل از پر کشیدنش داستانی را برایم تعريف می کرد. می گفت: خواب دیدم که مرده ام. همین که در قبر گذاشتنم، نکیر و منکر برای سؤال ظاهر شدند. ترسیدم. پرسیدند: حَسَن، تو در این مدتی که توی دنیا بودی چه چیز همراه خودت آورده ای تا به دردت بخورد؟! اندکی فکر کردم. با حسرت و شرمندگی به نکیر و منکر گفتم: هیچ چیز! حسن بغض کرد و روبه من گفت: دلم شکست از این‌که در آن موقع حیاتی دست هایم خالی بود. ناگهان جرقه‌ای در ذهنم خورد. با بغض و ناله به آنها گفتم: من هیچی نیاورده ام اما برای امام حسین خیلی گریه کرده ام برای فاطمه زهرا ضجه زده ام. هیچ چیز ندارم جز اشک. همین که این را گفتم تاریکی قبر از بین رفت. اثری از آن فرشته ها هم نبود. این اشک رهایت از دل خاک کند بالت بدهد راهی افلاک کند تو اشک غم حسین را پاک نکن بگذار که این اشک تو را پاک کند (غفور زاده) تقدیم به پدر موشکی ایران، شهید حسن طهرانی مقدم محمد مهدی پیری؛ میم، پ ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
عمری است در تنوع ها غرق شده ایم. به جای حرکت به سمت تو، در دنیا به بازی نشسته ایم. جوانی خود را داده ایم در راه غیر تو! برای همه کار کرده ایم مگر برای تو! بخاطر چندرغازی سوخته ایم اما برای تو..! خود را تباه کرده ایم.‌ خودمانی بگویم شمایی که این نوشته را می‌خوانی نمی دانم ولی من آه در بساط ندارم که بخواهم به درگاهت بیاورم. ای رحمان رحیم ای صمد ای مالک یوم الدین با فضل خود ما را دریاب‌ که بی تو هیچیم. کسانی هستیم که گفتارمان با اعمالمان کیلومتر ها فاصله دارد. زبان گویایی داریم اما اعمال دست پا شکسته! ببخش گناهانمان را، که رحمت و فضل تو بزرگ تر از گناهان ماست. چقدر خوب می شد روزی خوب بشویم. میم،‌ پ
در سامرا بهار داشت رخ نمایی می کرد. نسیم خنکی درختان نخل را نوازش می‌کرد. بعد از عبور کاروان از باغ ها و درخت زار های آن‌جا کم کم دروازه‌ چوبی بلند شهر نمایان شد. کاروان وارد شهر شد. مردی که از اول سفر چهره خود را پوشانده بود و با هیچ کس سخنی نمی گفت به صورت مخفیانه از ما جدا شد. آنقدر زیرکانه فرار کرده بود که بعد از چند روز فهمیدیم اثری از او نیست. معلوم بود که نقشه هایی در سر دارد. یک شب که در کاروان سرایی اتراق کرده بودیم و هنگام نماز بود. در نماز جماعت شرکت نکرد. تعقیبش کردم دیدم در پشت دیوار کاروانسرا دارد وضو می گیرد. دقت که کردم دیدم رافضی است. صبر کردم تا نماز بخواند تکبیر نماز را که گفت دست هایش را مثل ما بهم نگرفت. یقین کردم که او شیعه است. ادامه دارد... قسمت اول
به رئیس کاروان مسئله را گفتم. رئیس کاروان دستی بر ریش های حنا کرده اش کشید و گفت: او از اهواز همراه ما شد. وقتی که اسم‌ و رسمش را پرسیدم چیزی جواب نداد. فقط گفت: دانشمندی هستم از ایران، سؤالاتی برایم پیش آمده که می خواهم نزد علمای سامرا مطرح کنم. از همان اوایلی که همراه مان شد به او مشکوک بودم. پس گفتی او یک رافضی است؟ _ بله! با چشمان خودم دیدم در نماز دست هایش را مثل ما بهم نمی گیرد. _ بايد صبر کنیم. هنگامی که وارد شهر شدیم او را تحویل مأموران می دهیم و درهم و دیناری به جیب می زنیم. دو شب قبل از رسیدن به شهر، مثل اینکه فهمیده بود به او مشکوکیم فرار کرده بود. ادامه دارد... قسمت دوم
صدای کوبیده شدن در می آمد. ترس وجودم را فرا گرفت‌. در این شهری که وجب به وجبش نگهبان و جاسوس است؛ وحشت برای شیعیان عادی است. در را که باز کردم احمد پشت در بود. وکیل امام حسن عسکری در شهر قم. نفس نفس زنان وارد خانه ام شد. کنار حوض نشست. صورتش را شست. از رنگ چهره اش معلوم بود که ترسیده است‌. گفتم : خدا بد ندهد! با صدای لرزان در حالی که آب از محاسنش می چکید گفت: خیلی خیر گذشت نزدیک بود هویتم و کاری که در قم بر عهده دارم فاش شود خدا را شکر قبل ازعملیاتشان فرار کردم. _چرا به سامرا آمده ای؟ نمی دانی اینجا دیگر شهر نیست سامرا یک شهر نظامی شده است. _باید نزد امام بروم. با نا امیدی گفتم امید وارم جان سالم به در ببری. ادامه دارد.... قسمت سوم
با هزار تلاش و خفت و نفوذ در مأموران، فاروق رفیق قدیمی احمد ابن اسحاق توانست ملاقات امام عسکری و احمد را ترتیب دهد. احمد با لباس مبدل و تغییر چهره تحت عنوان طبیب وارد خانه امام شد. جهت درمان یکی از نزدیکان امام. احمد ابن اسحاق قمی هنگامی که امام را دید غرق شادی شد. چشمانش برق می زد. احمد برای پرسیدن سؤالی از حضرت، فرسنگ ها راه را آمده بود. ابن اسحاق می خواست ببیند جانشین امام چه کسی است. تا خواست سؤالش را مطرح کند. امام عسکری فرمود: ای احمد ابن اسحاق خداوند هیچ وقت زمین را از امام و حجتش خالی نمی کند. بوسیله اوست که بلا دفع می گردد. بخاطر او باران می بارد و برکت های زمین ظاهر می‌شود. احمد از امام پرسید: ای پسر رسول خدا جانشین بعد از شما کیست؟ ادامه دارد قسمت چهارم
امام حسن عسکری وارد اتاقی شدند. وقتی بیرون آمدند کودکی سه ساله ای را در بغل داشتند. صورت کودک مثل ماه شب چهارده می درخشید. امام فرمود: ای احمد ابن اسحاق جانشین بعد از من این کودک است. بدان اگر نزد ما و خدا عزیز نبودی هرگز جانشینم را نشان نمی دادم. او هم نام و هم کنیه رسول خداست. کسی است که زمین را همان طور که پر از ظلم و ستم شده است پر از عدل و داد می کند.... احمد ابن اسحاق که شگفت زده شده بود گفت: ای مولای من آیا نشانه ای هست تا قلب من در مورد جانشین شما آرام بگیرد؟ کودکی که در بغل امام عسکری بود با زبان عربی گویا گفت: من بقیة الله در زمین و انتقام گیرنده دشمنان خدا هستم. ای احمد پس از این دیگر نشانه ای نخوا‌ه؛ احمد به خواسته اش رسید. هم امام عسکری را ملاقات کرد و هم جانشین بر حقش را حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف. حضور تو پیداست من غائبم آیا امید ظهوری هست!! محمد مهدی پیری، میم؛ پ نهم خرداد ۱۴۰۲
بهم گفت:‌ جوری توی زندگیت تلاش کن که کسایی که تا دیروز بلاکت می‌کردند. مجبور بشن توی آینده اسمت رو توی گوگل جستجو کنند. بهش گفتم: عرق ریختن و تلاشی که برای کور کردن چشم بقیه باشه و باهاش منم منم بکنی! فایده ای نداره! چون تو داری عُقده ای عمل می‌کنی. تو باید تلاشت و عرق ریختنت برای خودت باشه نه برای دیگران! خود را دریاب...
رفتیم دزدی!🥷 تعجب داره؟ اصلا می خواستم برم.😌 قفل در رو که شکستم سر از پذيرايی در آوردم. صاحب خونه مشغول خُرُ پف بود. سرش رو از لحاف بیرون آورد گفت:‌ کیه؟!🧐 با صدای کُلُفت گفتم: دزدم.🥷 با خنده گفت: زدی به کاه دون😜 برای اینکه کم نیارم گفتم: لابد شما گاو مزرعه بودید از خواب بیدار شدید😂 اونم گفت: آره! توی گاو دونی برو بیرون میخوام بخوابم.😂 محمد مهدی پیری
زد روی شانه ام. گفت: هی روزگار🤕 پیر شدیم رفت. کجایی جوانی که یادت بخیر😔 دلم سوخت براش پرسیدم: ببخشید چند سالتونه؟☹️ جواب داد: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره!😜 سرت تو کار خودت باشه😏 عصبانی شدم و گفتم پس چرا ناله می‌کنی میگی پیر شدی؟😡 گفت: اینش به خودم مربوطه😂 گوشم رو مثل کلید توی در پیچوند و گفت: دلت پیر نشه جووون😊 محمد مهدی پیری
زد توی گوشم😢😭 گفتم چرا می زنی؟!😡 با لبخند گفت:چرا می خوری😂 منم زدم زیر گوشش 😂 گفت: تو چرا زدی؟😡 گفتم: دیدم خوش مزه هستش حیف تو گرسنه بمونی زدم تا بفهمی چه مزه ای داره😂😂 طوری با مردم رفتار کن که دوست داری با تو همان‌گونه رفتار کنند‌. (حسن بن علی علیهماالسلام) محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
زد توی گوشم😢😭 گفتم چرا می زنی؟!😡 با لبخند گفت:چرا می خوری😂 منم زدم زیر گوشش 😂 گفت: تو چرا زدی؟😡
البته گفته بودیم انتقام چیز بدیه😁😁 این داستان کوتاه بود برای لبخند روی لب هاتون😊 نه ترویج انتقام گیری❤️
با بچه ها دور هم جمع بودیم.😊 به طور ناگهانی برق رفت.😐 همه جا تاریکی محض شد.🌌 توی تاریکی یه لحظه خیال کردم اومدم باغ وحش!😂 چون صدای همه چی شنیده می‌شد به غیر از آدم!!😂 محمد مهدی پیری
به نام خدا استادم توی کتاب نهج البلاغه بود. صدایم را صاف کردم. متوجه حضور من شد. سلامی کردم. جوابم را داد و دوباره غرق نهج البلاغه شد. گفتم استاد: جوان‌های مملکت را دیده ای چطور شده اند؟ بدون اینکه نگاهش را از آن خطوط بردارد. گفت: چطور؟ نشستم کنارش و بر روی پشتي لم دادم. گفتم: این همه ما الگوی دینی و ملی داریم. چند صد هزار شهید داریم! حاج قاسم رو داریم! ائمه اطهار رو داریم! نگاهش به من خیره شد.نگذاشت بیشتر ادامه دهم گفت: خب که چی؟! با ناراحتی گفتم: پس چرا الگوی جوان ما، عکس پروفایل بچه های ما، فلان خواننده بی دین، فلان بازیگر و فوتبالیست و هزار تا جک و جانور دیگه میشه؟ انگشترش را بالا آورد. حک شده بود رویش یاعلی. گفت: وقتی امثال من و تو روی جوان ها کار نکنیم قطعا دشمن اون ها رو برای خودش به کار می گیره! تا جایی جوان ما رو می رسونه که علی علیه السلام رو ول می‌کنه شهدا رو رها می کنه میره دنبال اونایی که دشمن می خواد. چون دشمن می دونه چهار تا فوتبالیست و خواننده نمی تونن جوان ها رو رشد بدهند بلکه برعکس! مقصر جوان ها نیستند! مقصر ما هایی هستیم که اون ها رو رها کردیم! نگاهم به متنی که استاد مشغول مطالعه بود سرا زیر شد: امام علی علیه السلام فرمودند کسی که نزدیکانش او را رها کنند؛ بیگانگان او را به سمت خود می کشانند. حمکت ۱۴ محمد مهدی پیری؛ میم پ ۱۴۰۲/۳/۱۹
باید قرن ها بگذرد. تا احمق هایی سر عقل بیایند و نفهم هایی شیرفهم شوند که در این زمانه ای که دشمن دارد جوانان ما را مثل زمین خواری بعضی ها، چپاول می کند. این قشر بی مغز به سر عقل بیایند که جوان است که می تواند تغییر کند. نوجوان است که می تواند آینده سازی کند. کودکان هستند که قابلیت تحول را دارند. نه یک مشت پیر هایی که پایشان لب گور است. برای جوانان چه برنامه داری؟! دغدغه مند! تا کی می خواهی خودت را فدای نسل سوخته کنی!! به جوانان برس که دارند حیف می شوند. محمد مهدی پیری
درس خوان بود تا قبل از آن روزی که معلم پا پیچش شد و بهش توهین کرد. بعد از آن اتفاق تلخی که در جلسه امتحان افتاد؛ حمید درس خواندن و بیست گرفتن را بوسید و گذاشت کنار! همه نا راحت بودند! به غیر از آن معلم ناشی! با غرور می گفت: تقصیر خودش بود! نباید سر جلسه حرف می زد. یک روز روی نیمکت آبی رنگ مدرسه، تنها نشسته بود و نگاهش به زمین دوخته شده بود. رفتم کنارش؛ دستم را مثل گردن بندی بر گردنش انداختم. هنوز دق دلی معلم در چشمانش موج می زد. گفتم: حمید گذشته ها گذشته! حالا معلم یه غلطی کرد! تو چرا دیگه آینده ات رو خراب می کنی؟! تو داری درس میخونی برای معلمت؟ یا برای آينده خودت؟ با بغض گفت: ندیدی چجور برخورد کرد! گفتم: قبول دارم حمید ولی تو نباید کنار بکشی و بخاطر داد و هوار معلم و بی احترامی که کرد؛ آینده رو خراب کنی! معلم با رفتار احمقانه ای که داشت خودش رو خراب کرد! ولی تو با درس نخوندن آینده ات رو خراب نکن! مشکلی که توی این زمونه هست اینکه ما ها سریع بجای حل مشکل و مسئله صورت مسئله رو پاک می کنیم! ✍محمد مهدی پیری ۲۷ خرداد ۱۴۰۲