#رویای_سه_روزه
نوبتی هم باشه نوبت نمایش بود.
قرار بود بچه ها ماجرای جنگ خندق را اجرا کنند.
متاسفانه در تمرین،
گردن بازیگر نقش امام علی شکست.
به این صورت که در حمله ای انتحاری قصد ترور امام علی را داشتند.
با پشتی شلیک کردند و گردن بازیگر را مجروح کردند.
خوشبختانه مشکل خاصی پیش نیامد.
اما نمایش با تاخیر چند ساعته اجرا شد.
این عقربه های ساعت بود که با هم مسابقه می دادند و به سرعت می گذشتند.
بله هر شروعی پایانی دارد. رویای سه روزه کم کم داشت سفره اش جمع می شد و صاحبانش را از این رویای شیرین بیدار میکرد.
بیداری از جنس انس با خدا!
این سخنان آخر حاج کمال بود. سعی داشت بچه ها بعد از اعتکاف با مسجد قهر نکنند.
دوست دارم تمام نوجوانان این رویا را تجربه کنند. شرط می بندم که هرگز دوست ندارند این رویا تمام شود.
#پایان
#رویای_سه_روزه
محمد مهدی پیری؛ میم، پ
اعتکاف رمضانیه فرودین ماه ۱۴۰۲
#حرف_منطقی
_آقای محترم الان جلسه ششمی هست که داری تعلیم رانندگی می بینی! زشته اینجوری پارک کردن. دقت کن! ببین چندبار ماشین رو خاموش کردی!
دندان هایم را به هم فشردم.
مربی تعلیم بو برده بود که عصبانی شده ام.
با نرمی گفت: در جایی که انسان اشتباه و خطا می کند. حقی ندارد که عصبانی شود.
این را همیشه در ذهنت داشته باش...
حرفش کاملا منطقی بود.
✍محمد مهدی پیری
#درد_دل_های_یک_طلبه
اصلا وجودش شده بود برایم مثل مُسَکِّن.
درد هایم را به او می گفتم و حاج شیخ مثل یک طبیب آن را درمان می کرد.
روزی آشفته بودم. آنقدر از حرف های مردم رنجیده شده بودم که دوان دوان به سمت خانه اش رفتم.
همیشه در خانه باز بود. وارد زیر زمین خانه که شدم دیدم رو به قبله نشسته و قرآن می خواند.
سلامی کردم. با روری خوش به استقبالم آمد.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
گفت: بگو ببینم باز که دَرهمی!!
نفسی در دادم و گفتم:هِی روزگار! استاد چرا مردمی که اوایل سر و دست برای روحانیون می شکستند حالا سر و دست که هیچ با سنگ دنبالمان می کنند. چرا مایی که سر زبان ها بودیم حالا اینقدر بدخواه داریم. نمی دانی امروز چقدر در صف نانوایی سیخ و کنایه به من زدنند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
لبخندی زد و گفت: بخشی را حق می دهم به مردم!
وقتی که به کسی میگن طلبه.
دیگه او آدم معمولی نیست. او طلبه است. دیگه نباید مثل قبل باشه! مردم از او انتظار دارند.
وقتی امثال من نفهمیده اند که دیگر طلبه اند نه انسان معمولی! و همه غلطی می کنند! می خواهی مردم به تو صد آفرین بگویند.
👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
ادامه داد حاج شیخ: شاید در دلت بگی که همه جا آدم بد گیر میاد. چه توی حوزه چه جاهای دیگه!
درست میگی ولی در حوزه یک مورد هم زیاده! خود من هم نمی توانم ببینم فردی سالها در حوزه باشد و ضد دین عمل کند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
به قول یکی از بزرگان که می گفت علت اصلی دین گریزی مردم عملکرد بد دین داران است.
سید جان نمی خواهم اینگونه پاسخ این سوال را بدهم که بگویم بخاطر دشمنان خارجی و فضای مجازی هست که مردم نسبت به روحانیت ترديد کردند. گرچه این عوامل بی تاثیر نیست.
ولی عملکرد بد امثال ما ریشه است.
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
((حافظ))
ادامه دارد
نوشته های یک طلبه
#درد_دل_های_یک_طلبه اصلا وجودش شده بود برایم مثل مُسَکِّن. درد هایم را به او می گفتم و حاج شیخ مثل ی
مشتاق نظراتتون درباره این نوشته هستم @Mohmmadmahdipiri
مشکلات و نقاط ضعف روحانیت در قالب گفتگوی دونفره
#درد_دل_های_یک_طلبه
از دست ندید.
https://eitaa.com/doctormimp
نوشته های یک طلبه
#درد_دل_های_یک_طلبه به قول یکی از بزرگان که می گفت علت اصلی دین گریزی مردم عملکرد بد دین داران است.
#درد_دل_های_یک_طلبه
در خانه اش دور هم جمع بودیم. خلاصه بگو بخند داشتیم.
یکی از طلبه ها گفت: استاد نظر شما نسبت به روش حوزه در دروس چیست؟
لبخندی زد و گفت: قول می دهی زیرآب مرا نزنی؟ یا گونی بر سرمان نکشند!
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
خندید و گفت غمت نباشد.
حاج شیخ
با چهره جدی گفت: صرفا پشت خود را به دروسی که حوزه برایت می گذارد اگر گرم کنی. نه تنها پشتت که هیچ یک از اندام تو گرمی را حس نمی کند. دل به درس حوزه خوش نکن👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
فکر نکن که با چهار تا فعل صرف کردن و دوتا مفعول یاد گرفتن می توانی درد مردم را حل کنی.
خیال نکن که با دوتا اصطلاح می توانی جوانی که به گِل نشسته دختری که به فساد کشیده شده و دلی را که به لجن زار در آمده را درست کنی!👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
جامعه الآن جامعه ۴۰۰ سال پیش نیست که دو تا حدیث برایشان بخوانی و سرت را بیندازی پایین و پاکت پول بگیری!
اینها برای قدیم ها بود.
فکری به حالت بکن که چکار کنی که برای این نسل، نسلی که در شبهات گیر افتاده، نسلی که اسلام را به فراموشی سپرده چه کنی،👇👇👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
در ذهنت هم راه نده که ده سال درس حوزه را میخوانی بعد استخدام فلان ارگانی می شوی!
مگر آمده حوزه فلان کاره بشوی! تو آمده ای دل ها و مغز ها را پاک کنی" نمی دانم چی می شود که طلبه ها این دید را ندارند. می آیند حوزه که پول دار شوند تو آمده ای که پول دار ها را هدایت کنی نه خود پول به جیب بزنی!
ادامه دارد..
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
افسوس می خورم.
برای شهری که"
راه مرده هایش را هموار می کنند.
اما هموار کردن راه
زنده هایشان را به فراموشی سپرده اند!
#آسفالت_محلات
#شهرداری
محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#درد_دل_های_یک_طلبه در ذهنت هم راه نده که ده سال درس حوزه را میخوانی بعد استخدام فلان ارگانی می شوی
#درد_دل_های_یک_طلبه
همان طور که داشت توضیح می داد. غرق در کلماتش شده بودم.
مقداری آب نوشید و حاج شیخ گفت: امید وارم مفید باشه.
این نکته هم آویزان به گوش مبارکت کن!
چیزی که در حوزه زیاد است. طلبه ی بی هدف و بی کار است.👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
به اصطلاح خودتان فسیل!
به نظر من این ها سودی که دارند تنها تولید کربن دی اکسید است.
از دیدن این نمونه های خسته و مفلوک درس بگیر!
نگذار بهترین لحظات عمرت را با مسخرگی و بی باری سپری کنی!
بگذار خودمانی بگویم شاید هم برایم بد شود ولی می گویم تا اتمام حجت کرده باشم برایت 👇👇👇👇👇👇
#درد_دل_های_یک_طلبه
تا دلت بخواهد طلبه بی کار پیدا میشود. تو باید طوری بچینی و برنامه بریزی که علاوه بر رشد خودت دیگران را هم از دل خاک های هوا و هوس بیرون بیاوری.
اصلا هدف حوزه همین است. رشد کردن و به رشد رساندن.👇👇👇👇👇👇
اما دروس حوزه لازم است برای طلبه ولی کافی نیست. تاکید می کنم لازم است اما کافی نیست.
بگذرم که برخی مطالب دروس شاید در زندگی دنیایی و آن دنیایی اش به دردی نخورد که این مطالب به درد نخور در تمام مقاطع تحصیلی هست. از ابتدایی و دبیرستان گرفته تا دانشگاه ها و حوزه ها"
#درد_دل_های_یک_طلبه
به نام خدا
#اشک
طهرانی مقدم یک هفته قبل از پر کشیدنش داستانی را برایم تعريف می کرد.
می گفت: خواب دیدم که مرده ام. همین که در قبر گذاشتنم، نکیر و منکر برای سؤال ظاهر شدند.
ترسیدم.
پرسیدند: حَسَن، تو در این مدتی که توی دنیا بودی چه چیز همراه خودت آورده ای تا به دردت بخورد؟!
اندکی فکر کردم.
با حسرت و شرمندگی به نکیر و منکر گفتم: هیچ چیز!
حسن بغض کرد و روبه من گفت: دلم شکست از اینکه در آن موقع حیاتی دست هایم خالی بود.
ناگهان جرقهای در ذهنم خورد. با بغض و ناله به آنها گفتم: من هیچی نیاورده ام اما برای امام حسین خیلی گریه کرده ام برای فاطمه زهرا ضجه زده ام. هیچ چیز ندارم جز اشک.
همین که این را گفتم تاریکی قبر از بین رفت. اثری از آن فرشته ها هم نبود.
این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند
تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند
(غفور زاده)
تقدیم به پدر موشکی ایران، شهید حسن طهرانی مقدم
محمد مهدی پیری؛ میم، پ
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
#دلگویه
عمری است
در تنوع ها غرق شده ایم.
به جای حرکت به سمت تو،
در دنیا به بازی نشسته ایم.
جوانی خود را داده ایم در راه غیر تو!
برای همه کار کرده ایم مگر برای تو!
بخاطر چندرغازی سوخته ایم اما برای تو..!
خود را تباه کرده ایم.
خودمانی بگویم شمایی که این نوشته را میخوانی نمی دانم ولی من آه در بساط ندارم که بخواهم به درگاهت بیاورم.
ای رحمان رحیم ای صمد ای مالک یوم الدین
با فضل خود ما را دریاب که بی تو هیچیم.
کسانی هستیم که گفتارمان با اعمالمان کیلومتر ها فاصله دارد.
زبان گویایی داریم اما اعمال دست پا شکسته!
ببخش گناهانمان را، که رحمت و فضل تو بزرگ تر از گناهان ماست.
چقدر خوب می شد روزی خوب بشویم.
میم، پ
#بهار
در سامرا بهار داشت رخ نمایی می کرد. نسیم خنکی درختان نخل را نوازش میکرد.
بعد از عبور کاروان از باغ ها و درخت زار های آنجا کم کم دروازه چوبی بلند شهر نمایان شد.
کاروان وارد شهر شد. مردی که از اول سفر چهره خود را پوشانده بود و با هیچ کس سخنی نمی گفت به صورت مخفیانه از ما جدا شد.
آنقدر زیرکانه فرار کرده بود که بعد از چند روز فهمیدیم اثری از او نیست.
معلوم بود که نقشه هایی در سر دارد.
یک شب که در کاروان سرایی اتراق کرده بودیم و هنگام نماز بود. در نماز جماعت شرکت نکرد.
تعقیبش کردم دیدم در پشت دیوار کاروانسرا دارد وضو می گیرد. دقت که کردم دیدم رافضی است.
صبر کردم تا نماز بخواند تکبیر نماز را که گفت دست هایش را مثل ما بهم نگرفت.
یقین کردم که او شیعه است.
ادامه دارد...
قسمت اول
#بهار
به رئیس کاروان مسئله را گفتم.
رئیس کاروان دستی بر ریش های حنا کرده اش کشید و گفت: او از اهواز همراه ما شد. وقتی که اسم و رسمش را پرسیدم چیزی جواب نداد. فقط گفت: دانشمندی هستم از ایران، سؤالاتی برایم پیش آمده که می خواهم نزد علمای سامرا مطرح کنم.
از همان اوایلی که همراه مان شد به او مشکوک بودم.
پس گفتی او یک رافضی است؟
_ بله! با چشمان خودم دیدم در نماز دست هایش را مثل ما بهم نمی گیرد.
_ بايد صبر کنیم. هنگامی که وارد شهر شدیم او را تحویل مأموران می دهیم و درهم و دیناری به جیب می زنیم.
دو شب قبل از رسیدن به شهر، مثل اینکه فهمیده بود به او مشکوکیم فرار کرده بود.
ادامه دارد...
قسمت دوم
#بهار
صدای کوبیده شدن در می آمد. ترس وجودم را فرا گرفت.
در این شهری که وجب به وجبش نگهبان و جاسوس است؛ وحشت برای شیعیان عادی است.
در را که باز کردم احمد پشت در بود. وکیل امام حسن عسکری در شهر قم.
نفس نفس زنان وارد خانه ام شد. کنار حوض نشست. صورتش را شست. از رنگ چهره اش معلوم بود که ترسیده است. گفتم : خدا بد ندهد!
با صدای لرزان در حالی که آب از محاسنش می چکید گفت: خیلی خیر گذشت نزدیک بود هویتم و کاری که در قم بر عهده دارم فاش شود خدا را شکر قبل ازعملیاتشان فرار کردم.
_چرا به سامرا آمده ای؟ نمی دانی اینجا دیگر شهر نیست سامرا یک شهر نظامی شده است.
_باید نزد امام بروم.
با نا امیدی گفتم امید وارم جان سالم به در ببری.
ادامه دارد....
قسمت سوم
#بهار
با هزار تلاش و خفت و نفوذ در مأموران، فاروق رفیق قدیمی احمد ابن اسحاق توانست ملاقات امام عسکری و احمد را ترتیب دهد.
احمد با لباس مبدل و تغییر چهره تحت عنوان طبیب وارد خانه امام شد. جهت درمان یکی از نزدیکان امام.
احمد ابن اسحاق قمی هنگامی که امام را دید غرق شادی شد. چشمانش برق می زد. احمد برای پرسیدن سؤالی از حضرت، فرسنگ ها راه را آمده بود. ابن اسحاق می خواست ببیند جانشین امام چه کسی است. تا خواست سؤالش را مطرح کند.
امام عسکری فرمود: ای احمد ابن اسحاق خداوند هیچ وقت زمین را از امام و حجتش خالی نمی کند. بوسیله اوست که بلا دفع می گردد. بخاطر او باران می بارد و برکت های زمین ظاهر میشود.
احمد از امام پرسید:
ای پسر رسول خدا جانشین بعد از شما کیست؟
ادامه دارد
قسمت چهارم
#بهار
امام حسن عسکری وارد اتاقی شدند. وقتی بیرون آمدند کودکی سه ساله ای را در بغل داشتند. صورت کودک مثل ماه شب چهارده می درخشید.
امام فرمود: ای احمد ابن اسحاق جانشین بعد از من این کودک است. بدان اگر نزد ما و خدا عزیز نبودی هرگز جانشینم را نشان نمی دادم.
او هم نام و هم کنیه رسول خداست. کسی است که زمین را همان طور که پر از ظلم و ستم شده است پر از عدل و داد می کند....
احمد ابن اسحاق که شگفت زده شده بود گفت: ای مولای من آیا نشانه ای هست تا قلب من در مورد جانشین شما آرام بگیرد؟
کودکی که در بغل امام عسکری بود با زبان عربی گویا گفت: من بقیة الله در زمین و انتقام گیرنده دشمنان خدا هستم.
ای احمد پس از این دیگر نشانه ای نخواه؛
احمد به خواسته اش رسید. هم امام عسکری را ملاقات کرد و هم جانشین بر حقش را حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف.
حضور تو پیداست
من غائبم
آیا امید ظهوری هست!!
محمد مهدی پیری، میم؛ پ
نهم خرداد ۱۴۰۲