#خوشی_دُخی_های_مذهبی_رسانه_ای
از خوشی های دخترهای مذهبی
این شده که کانال بزنند و با لینک ناشناس با همه بنی بشری گرم بگیرند!
هدفتون جبران کمبود توجه خودتونه؟
از همین پیامهای ناشناس،
بیچارگی ها و وابستگی ها و... شروع می شود!
خدا آخر عاقبت همه ختم به خیر کنه!
برسه به دخترانی که سرگرم اینا هستند.
✍محمد مهدی پیری
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#یکم
در روبیکا دوستانم به نام نیکا آمدند سر کارم گذاشتند!
جرقه ای در ذهنم خورد!
به یاد خاطراتی از دوستانم افتادم که زندگیشان را به پای دوست دخترشان گذاشته بودند!
همه اینها دست به دست هم دادند تا قطره قطره کلمات داستان جاری شوند!
ادامه دارد
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#دوم
با توکل به خدا شروع کردم؛
نوشتم و در کانال بارگزاری می کردم!
آنجا بود که موجی از تعریفات و انتقادات سراغم آمدند!
آنچه انگیزه ام را کند می کرد تخریب های حسادت گونه بود!
اما بیشتر از مخاطبان خودم دلم بند شده بود آخرش داستان چی میشه
ادامه دارد...
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#سوم
اواخر اسفند سال ۱۴۰۲ شروع کردم بیست فرودین مصادف با تولدم داستان تموم شد!
به فال نیک گرفتم!
دلم را یک دل کردم برای چاپ!
چندین بار متن را ویرایش کردم!
پرینت گرفتم به هفت هشت نفری دادم تا نقد کنند
از جمله
استاد جواد حاج اکبری
استاد عبداللهی
ریئس بنیاد صیانت خانواده
مادرم
آقای ناصری
و...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #سوم اواخر اسفند سال ۱۴۰۲ شروع کردم بیست فرودین مصادف با تولدم داستان تموم
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#چهارم
برای طراحی جلد کسی را سراغ نداشتم!
پیام گذاشتم توی کانالم و گفتم کسی هست طراحی کنه؟
خداروشکر سید به دادم رسید!
اونقدر بهانه گیر و سخت گیر بودم سر جلد که حسابی اذیتش کردم😂
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #چهارم برای طراحی جلد کسی را سراغ نداشتم! پیام گذاشتم توی کانالم و گفتم ک
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#پنجم
سر چاپ کتاب بدون اغراق پیر شدم!
یک ماه شد تا مجوزم آمد!
هی متن را بالا و پایین می کردم!
دادم به ویراستار متن را که ای کاش نمی دادم!
بهترین ویراستار برای داستان خود نویسنده است!
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #پنجم سر چاپ کتاب بدون اغراق پیر شدم! یک ماه شد تا مجوزم آمد! هی متن را
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#ششم
صاحب انتشارات زنگ زد گفت: آقای پیری پول رو چه جوری میدی؟
بدترین بخش چاپ اینجاست!
گفتم چقدر درمیاد؟
گفت: بیست میلیون!
چشمانم گرد شد!
گفته بود ده میلیون بیشتر نمی شود اما حالا که ریز حساب کرده بود بیست میلیونی پیاده شده بودم!
گفتم: ندارم!
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #ششم صاحب انتشارات زنگ زد گفت: آقای پیری پول رو چه جوری میدی؟ بدترین بخش چ
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#هفتم
گفت: هرچه قدر دادی بده بقیش هم هر وقت پول دستت اومد بزن به حساب!
از مرام داش مشتی گونه اش حال کردم!
هر آنچه داشتم هشت میلیون می شد!
خواستم انتقال بدهم دستگاه نمی گذاشت موجودی کارت صفر شود!
هفت میلیون هفتصد زدم به کارتش!
ادامه دارد...
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#هشتم
مثل بینوا ها زنگ انتشارات زدم و گفتم: بیشتر ندارم آقا ایرج!
طوری عزیزم را بهم گفت که حال کردم!
غمت نباشه هر وقت دستت اومد بهم بده!
من ماندم و ۱۲ میلیون تومان قرض!
در عمرم اینچنین زیر قرض نرفته بودم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خاطراتی_از_کله_بند_یک #هشتم مثل بینوا ها زنگ انتشارات زدم و گفتم: بیشتر ندارم آقا ایرج! طوری عزی
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#نهم
کتاب ها هشت تیر ماه ۱۴۰۳ به دستم رسید مصادف با عید غدیر!
بازم به فال نیک گرفتم!
حسابی تبلیغ کردم که کتاب رسیده!
جشنی در شهر بود
با التماس کارتخوان و میز پیدا کردم و با بچه ها بساط کتاب فروشی را پهن کردیم!
صد تا کتاب با خودم آورده بودم! در دلم می گفتم: الان همش فروش میره!
اما دوازده تا فروختم!
حسابی اعصابم خورد شده بود!
ادامه دارد...