نوشته های یک طلبه
#بسیج_بی_هدف دلشان خوش است که برای نیرو هایشان حلقه می گذارند! در حالی که هیچ فایده ای ندارد و نخوا
شاید به مذاق بعضی ها خوش نیاد!
شاید برای خودم بد بشه!
ولی شاید عده ای به خود بیان!
نوشته های یک طلبه
#بسیج_بی_هدف دلشان خوش است که برای نیرو هایشان حلقه می گذارند! در حالی که هیچ فایده ای ندارد و نخوا
بعد از خوندن این یادداشت
لطف کنید این متن هم بخونید👇 کلیک کنید روی هشتگ
#مربیتربیتی_فرماندهپایگاه_فعالمسجدی_مامقصریم
نوشته های یک طلبه
#بسیج_بی_هدف دلشان خوش است که برای نیرو هایشان حلقه می گذارند! در حالی که هیچ فایده ای ندارد و نخوا
راستش فردا برادران از سپاه بنده رو دعوت کردند😂
اگه بر نگشتم حلالم کنید😁
می گفت: آینده خیلی ها رو از الان دارم میبینم!
گفتم: چه جوری؟
سری تکون داد و آهی کشید؛
بعد از کمی مکث گفت: شنیدی میگن تاریخ تکرار میشه!
سرم رو به نشونه تایید به پایین حرکت دادم!
گفت: انگار بعضی ها هم دارن پا میذارن جا پای قبلی ها!
افسوس که خودشون آیندشون رو نمی دونن!
ولی با کار هایی که الان انجام میدن آیندشون دور از تصور نیست!
#دلگویه
تو به اندازه ایی که نظارت و سنجش و حساب رسی داشته باشی، آدمی
آدم بودن خیلی سخت تر از طبیعی بودن است
چون آدم باید هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردی را بسنجد و برسی کند.
از عکس العمل های طبیعی به انتخاب های سنجیده روی بیاورد.
و این سخت است ولی با تمرین آسان میشود.
آدمی گاهی یک کلمه حرف زده یک جمله گفته اما یک عمر باید جبران کند.
انسان باید اول بسنجد و بعد سرمایه را به جریان بیندازند.
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#بدون_شرح 🌱
هزار فانوس| پاسخ به شایعات و شبهات🌱
╭───── • ◆ • ─────╮
(ᵕ≀ ̠ᵕ )@hezarfanos ⃟ٜٜ
╰───── • ◆ • ─────╯
چه نکته جالبی رو گفت😁❤️
حالا آرش به چه دلیل کشته شده بود؟
با داستان #اگر_تو_به_جای_من_بودی بخش دوم همراهمان باشید
نوشته های یک طلبه
چه نکته جالبی رو گفت😁❤️ حالا آرش به چه دلیل کشته شده بود؟ با داستان #اگر_تو_به_جای_من_بودی بخش
به زودی
قسمت ۲۱ گذاشته خواهد شد😍❤️
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_بیست_و_یکم
سه ماهی است زمین گیر شده ام. پایم و کتفم در گچ است؛ در یک درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شدت مجروح شدم؛
دوست عزیزم حسین در این درگیری شهید شد!
آه که چقدر با هم دوست بودیم؛ تنها رفیق صمیمی من در مأمورین امنیتی بود؛
ای کاش زنده بود و دختر الیاس را میدید!
یک ماه بعد از شهادت حسین الیاس زنگ و زد گفت: مهدی جان خوبی یه اتفاقی افتاده؟
_خوبم! الیاس چی شده خیلی خوشحالی!
_دخترم دنیا اومده! دوست دارم اسمش رو شما انتخاب کنید!
هیجان زده شدم و لبخندی روی چهره ام نقش بست؛
گفتم: من از بچگی عاشق اسم رقیه هستم! اسمش رو اگه دوست داری رقیه بذار الياس جان!
الیاس با به به کنان گفت: رقیه؛ چه اسم زیبایی؛ حتما آقا مهدی!
بگذریم! اما حالا که در خانه ماندگار شده ام؛ می خواهم برای حسین کاری کنم؛ حالا که از دنیا رفته دوست دارم خاطراتش را بنویسم تا از بین نرود؛
ادامه دارد...