🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهاردهم
مادرم که حامله بود، پسری به دنیا آورد. من و مادربزرگم هر روز صبح می رفتیم و بعد مادرم سر می زدیم. عصر هم برمی گشتیم خانه. ده روزی کارمان این بود. برادر کوچولویم خیلی بانمک بود و می گفتند به مادرم رفته و خوشگل است. خداراشکر می کردم که به آقا اسماعیل نرفته است. آقا اسماعیل هم با به دنیا آم ده پسرش خیلی خوش اخلاق شده بود.
یک روز، مادرم به من گفت:«امشب تو و مادر جون باید برین منزل پدرت. از مگه اومده و تو باید به دیدنش بری. »
گفتم:«نه.من نمی رم. حتما می خواهید منو به اون بدید.»
مادربزرگم بلافاصله گفت:«نه، رعنا جان. من بهت قول می دم، ولی الان تقریبا دو ساله که باباتو ندیدی. باید ببینیش. اون که نمیاد پیشت. تو برو. »
گفتم:«نه، نمی رم. »
مادر مادر بزرگم آنجا قدر قول دادند و قسم خوردند تا راضی شدم. آنجا شب مادربزرگم دستم را گرفت و باهم به طرف خانه پدرم راه افتادیم. بهترین لباسم را پوشیده بودم. خیلی می ترسیدم و نمی دانستم چطور باید با پدر و خانواده اش روبرو شوم. از دور معلوم بود جمعیت زیادی آنجا هستند. جلوتر رفتیم. از بس گوسفند کشته بودند، خیابان و جلوی در پر از خون بود. همه جا را، حتی کوچه و خیابان را چراغانی کرده بودند.داخل حیاط شدیم.گوسه خیاط به اندازه یک گله، گوسفند ذبح شده افتاده بود. وسط حیاط پدرم که بیشتر شبیه بک باغ بود، حوض خیلی بزرگی بود. دور حوض هم میز های زیادی چیده بودند که همه پر از میوه شیرینی بود. اتاق ها از جمعیت موج می زد. در جند تا از اتاق ها خانم ها بودند و چند تای دیگر آقایان. گوشه و کنار، صندوق های میوه و جعبه های شیرینی به چشم می خورد. دیگ های بزرگ برنج روی آتش بود. تا بحال آنجا قد جمعیت و در عین حال فراوانی غذا و میوه ندیده بودم. در همین موقع پدرم را دیدم که به طرف من می آید. خیلی خوشحال بود؛ نه از، دیدن من، به خاطر اینکه مکه رفته بود و حالا هم برو بیایی داشت با ادر بزرگم سلام و احوال پرسی کرد. دستی به سرم کشید و گفت:«بزرگ شدی دختر. برو پیش برادر چه خواهرهات. »
خیلی خجالت کی کشیدم، ولی پدرم دستم را گرفت و به همراه مادربزرگم پیش زن بزرگش رفتیم. زن دیگرش هم در کنار او نشسته بود. زن پدرم هم مرا بوسید و کنارش ناشاند. آنجا شب سفره خیلی مفصلی چیدند. دیس ها پر از برنج های رنگین، مرغ و گوشت و خلاصه هر چه که می خواستیم، بود فهمیدم تا جند روز دیگر همچنان ناهار و شام می دهند و این مهمانی حالا حالاها ادامه دارد. بعد از شام مهمان ها کم کم پراکنده شدند. زن بزرگ پدرم به سراغ سوغاتی ها رفت و مشغول تقسیم کردنشان شد؛ فرش ها، پارچه های ابریشمی، مخمل و چیز های جورواجور دیگر. خیلی از چیز ها که پدرم آورده بود. اورا برای جهیزیه دخترش کنار گذاشته، درصورتی که دخترش فقط سه سال از من بزرگ تر بود. سوغاتی های برادر ها و زن دوم پدرم، همه مشخص بود هیچ کس را پدرم فراموش نکرده بود، غیر از من. تنها کسی که از قلم افتاده بود، من بودم. زن پدرم وقتی این وضع را دید، با ناراحتی گفت:«اِ... مثل اینکه حاجی تورو یادش رفته. »
کاش فقط آنجا یک بار بود. پدرم همیشه مرا یادش کی رفت.
مادربزرگم به من نگاه کرد و گفت:«نارحت نشو رعنا. خودم برات یک قواره پارچه خوب می خرم.»
گفتم:«نه، من پارچه نمی خوام. »بعد هم دستش را گرفتم و به طرف خانه به راه افتادیم. به یاد کلاغی افتادم که بالای دیوار نشسته بود. خیلی بیشتر از همیشه دلم می خواست جای او بودم؛ پر می کشیدم و برای همیشه از آنجا می رفتم. کار پدرم برای همیشه در ذهنم نقش بست و هروقت یادم می آمد، بغض نفس گیری گلویم را می فشرد.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_چهاردهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
‹ مـیثـٰاق ›
اسم این دختر چیه🧐🧐 #ادمین_رز ╭━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╮ @doghtaraneh88 ╰━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╯
پاسخ تست هوش👆👆
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╯
چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره؟؟
آیدی ادمین رز:
@Zahra_502
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╯
زمستون علاوه بر این که فصل برف ریزون هست ،
بخاطر امتحانات پایانترم فصل "پشم ریزون" هم هست😂😂
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╯
ملت عجیبی داریم
دزدگیر نصب میکنن رو ماشینشون بعد صداش که میاد میگن حتما گربه س😂😂😑😳😂
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╯