🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_نوزدهم
مدت زیادی بودکه در خانه برادرم بودم و درس می خواندم. زن مهربانی داشت، ولی بعد از قبولی و ثبت نام در مدرسه، دیگر رویم نشد بیشتر از آن بمانم. برای همین، باز هم تصمیم گرفتم در خانه زن پدرها و مادرم باشم و هر چند روزی یک جا بمانم. سرگردانی هم شروع شده بود و چاره ی دیگری نداشتم؛ چرا که چند روزی که یک جا می ماندم احساس زیادی بودن می کردم. برای همین مجبور می شدم به جای دیگری بروم. گاهی، که از مدرسه به خانه برمی گشتم، با اینکه زن پدرم می دانست به آنجا می روم، با در بسته روبرو می شدم. بدون اینکه در نظر بگیرند به خانه برمی گردم، جایی می رفتند و بیشتر وقت ها تا دیر وقت هم بر نمی گشتند. مدت ها پشت در می ایستادم و وقتی ناامید می شدم، به خانه مادر یا نامادری دیگری می رفتم، در حالی که کتاب هایم جای دیگری بود. در سوز و سرمای زمستان پای پیاده دوباره به آنجا برمی گشتم تا درسم را بخوانم. خیلی وقت ها در خانه مادرم هم با در بسته روبرو می شدم و دوباره همین وضع تکرار می شد. هیچ کس به من اهمیت نمی داد. انگار وجود نداشتم. مرا نمی دیدند و اصلا به یادم نبودند.
دوست هایم را می دیدم که با چه راحتی و ناز و نوازشی به مدرسه می آیند و و با اینکه این همه امکانات در اختیارشان بود، باز هم درسشان را نمی خواندند. فکر می کردم چرا من که این قدر دلم می خواهد درس بخوانم،باید این همه مشکلات داشته باشم؟ خانه به دوشی من تمامی نداشت و عضو ثابت هیچ خانواده ای نبودم.
مدرسه رفتن، مشکلات دیگری هم داشت. اصلا رویم نمی شد از پدرم برای خریدن کتاب و دفتر و مداد و بقیه وسایل پول بخواهم. اگر هم چیزی می خواستم باید به زن پدرم یا بقیه می گفتم و آنها به این
بو می گفتند. خاطره کلاس خیاطی ام هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شد. معلم خیاطی الگویی از یک دامن داده بود و گفت پارچه بخریم و جلسه بعد به کلاس ببریم، تا با آن دامنی بدوزیم. نمی توانستم بروم و از پدرم پول بخواهم. این بود که جلسه بعد بدون پارچه به مدرسه رفتم. معلم بالای سرم آمد و گفت:«از تو توقع نداشتم رعنا! پس پارچه ات کو؟ »
سرم را پایین انداختم و گفتم:«ببخشید خانم. یادم رفت. »
گفت:«چون تو شاگرد خوب و درس خونی هستی، این دفعه رو ندیده می گیرم و ازت نمره ای کم نمی کنم، ولی جلسه آینده حتما پارچه رو بیار.»
گفتم:«چشم خانم.»
با ناراحتی به خانه برگشتم. چندریالی پول داشتم که با آن نمیشد پارچه خرید. از خواهرناتنی ام خواستم موضوع را به پدرم بگوید و از او پول بگیرد. وقتی پدرم موضوع را شنید، با اوقات تلخی گفت:«دختر مدرسه می خواد چه کار که این خرج ها رو هم داشته باشه؟ از فردا دیگه لازم نیست مدرسه بره. »
در صورتی که فردای آن روز مبلغ زیادی پول به زنش داد تا برای خودش و دختر ها طلا بخرد. آن روز بعداز ظهر به خانه برادرم رفتم. چند تا اشکال درسی داشتم که می خواستم از او بپرسم. طبق معمول دیروقت به خانه برمی گشت. من و زن برادرم زیر کرسی نشسته بودیم. در دنیای خودم بودم بی اختیار اشک در چشمانم جمع می شد و به زحمت جلوی ریزش اشک هایم را می گرفتم. زن برادرم متوجه حال من شد و گفت:«چی شده رعنا؟ خیلی نارحتی. »
گفتم:«هیچی، چیزی نشده. »
گفت:«چرا، به من بگو. »
موضوع را به او گفتم. او به اتاق بغلی رفت. وقتی برگشت، دو تومان پول روی کرسی گذاشت و گفت:«این قدر نارحت نباش. این پول رو بگیر و برای خودت پارچه بخر.»
با شرمندگی گفتم:«نه زن داداش، نمی تونم این پولو قبول کنم. همینجوری هم خیلی مزاحم شما و داداش هستم. »
فردا صبح، موقع رفتن، او با اصرار پول را توی کیف من گذاشت. هرچه کردم آن را بر گردانم قبول نکرد. در راه خود خوری می کردم و با پدرم دعوا داشتم. برادرم مجبور بود تا دیر وقت کار کند. برای من خیلی زحمت کشیده بود و پول گرفتن از او برایم کار خیلی سختی بود.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_نوزدهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_نوزدهم
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....