『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#سحر_بيست_و_نهم🌱
بيا مسافر دنيا کہ #آخرين_سحر اسٺ
گداے هر شبٺ از اين بہ بعد در بہ در اسٺ
دوباره مےزنم از غصہ دسٺ بر دستم
کہ عيد آمد و آقا هنوز در سفر اسٺ
#بہ_حق_حجـت_بن_الحسن🌿
#الهے_العفـو 🌱
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#سحر_بیست_و_نهم 🌱
سحر آخر ماه است به حق زینب
روزی یڪ سفر ڪرب و بلا را بدهید
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
#یاحسین 💔
○° ماھ رمضان داره تموم میشه ارباب
اربعین داغِ حرم را به دلم نگذاری 🥀
#مولایمنحسین🌱
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاکهدنیانیستزندونه🚶♀
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه رو دارند میکشند تو دنیـا
مهدے بــیا...
مهدے بــیا...
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#افغانستان_تسلیت🖤
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلدادهیتوأمرویایهرشبی♥️
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سرزمین نا امیدی زندگی نکنید..🤞
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شـــــهدا 🌷
#حاج_احـــمد_متوسلیـــان :🌿
🔹 آنهایے ڪه دم از تخــــصص مـــــیزنند بیایند ببــــینند ڪه مـــــا بـــا اللهاڪبر پیش مے رویـــــم!
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱~
بچههاتونونذرامامزمان"عج"کنید
+پیشنهادمشاهدھ☺️✌️🏽
#اللهمعجـللولیڪالفـرج♥️🍃
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🖤♥️
#شهید_ابراهیمهادے 🌸
اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
#قسمتی_از_رمانمونح💕
احسان با #عصبانیت دستاشو مشت کردو اومد جلو گفت
حرومزاده #عاشق کی شدی
لال شده بودم که گلدون کنار دستشو پرت کرد سمتم #شانس اورد به دیوار خورد
با تو ام لعنتی تو یه زن #شوهر دار #عاشق کدوم کثافتی شدی
با ترس و لرز چشمامو بستم
_حرف نمیزنی نه؟؟؟؟؟
با چشای به #خون نشسته نزدیکم اومد
که با #گریه گفتم
#توووووو......توووووی... لنتی که با وجود #زنت هر روز با یکیی...💔
#برایخوندناینرمانهیجانیانگشتمبارکتونورویلینکزیربزنید🥺💛✿ツ⇣
✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻
🌿@Thousand_Novel🌿
✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_یازده
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیل کمیل
کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه،سمانه
نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند
و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_دوازده
کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او میفتد.
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه ،
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
****
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️