هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16216190655557 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
درچنل زیر پاسخگو هستم↯↻
@sharaietkanal
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾ ﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16216190655557 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ
توناشناس بگید امشب بزارم رمان رو یا از فردا بزارم😁
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹↯↻
در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل
گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل
نیست شبی که تا سحر ، خون فشانم از يصر
زآن که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل
آمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی ، فی شکنم شکر برم
اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم
در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل
گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل
نیست شبی که تا سحر ، خون تفشانیم از بصر زآن که غم فراق تو ، گرده تمام کار دل
مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم دولت عشق آمد و من ، دولت پاینده شدم
خدایا به امید تو...🖋
جو به کف پام به قدری درد می کرد که دل خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و در دش رو تا بالای زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی های شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم . البته این کار همیشه هم بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره ! برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم . به خصوص که همین به برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو برای عروسیش ، منم که یکی یه دونه خواهر داماد و نمی شد که از همه ی دخترای مجلس سر تر نیاشیم ! صدای شمانت بار مامان بلند شد : مامان - آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندی ؟ یکی رو انتخاب کن دیگه ، پا برام نموند . با دلخوری سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم : من - خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم ، بیشتر مدلا قدیمیه . مامان به حالت تأسف سری تکون داد . مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داری پس یعنی مدلش قدیمیه ؟ با لحن مطمئنی گفتم :........
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ²↯↻
من - بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه , من دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم . مامان دوباره سری تکون داد و به مغازه ی کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد . مامان - مارال پریم کفشای اونجا رو هم ببین . شاید یکی رو پسندیدی " باشه " ای گفتم و دنبال مامان راه افتادم بالاخره بعد از اون همه گشتن به کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روی با بند نبودم همونی بود که می خواستم . یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود . روی پاشنه ی کفش هم پنج تا نگین کار شده بود . می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتای عروس نگاه ها رو خیره می کنم . اصلا از همین نگاه های خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ های خاص . بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم می خواستم برای شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم برای اون شب , دائم هم غر می زدم که " چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلای با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! " به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم و بعد پویا نتونه من رو ببینه . از اول برای دعوت از پويا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصيم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواسته به این زودی بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم ، می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه . هیچ وقت دلم نمی خواست برای رفت و آمدم یا کاری که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم با بله گفتن به پويا مثل تموم زنای دیگه باید همه ی کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم . لباس و کفشم رو آماده روی تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا واهی خونه کیا عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ³↯↻
دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم . می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون . هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت . از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود . رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد . ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه ، آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره می خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه . و به روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه . اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گلای قالی ، مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دختر شون برن خواستگاری . و تا مدت ها این کار خونواده یا محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که بعدا با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن . چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما پشه از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو به خط در میون می شوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه . و خیلی زود شیفته ی رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود . * * * با اینکه قرار بود كل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به خواست من قرار بود كل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد کرد .......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁴↯↻
چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت داد و به صورت كج مقداریش رو روی صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روی موهام زد به انتخایش احسنت گفتم اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد . وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل های پاشنه دارم ؛ حس خوبی پیدا کردم و متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه . از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جلا می داد . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هوای مطبوعش . با ورود مون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادی کردن رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته ای که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستای مهردادی که تحوم حواسش به عروسش بود . عروسی تنها برادرم واقعا بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد . مراسم که تموم شد با تکه زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پويا می رم خونه بنده ی خدا انقدر سرش شلوغ بود و هر کسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و برای باز هزارم بهش تبریک می گفت که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد . من هم اصلا به روی خودم نبوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه . پایین پله های تالار پویا رو منتظر دیدم . مخصوصا مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه و می دونستم با اون هنری که آرایشگر معروفم روی صورتم پیاده کرده لذت می بره . همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندی زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندی زد و پویا - به به . ببین پرنسس چیکار کرده ! از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندی زدم و پله های آخر رو با عشوه پایین اومدم ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#سوپرایز❤️ ⁶⁶⁶ تایی شدنمون مبارکککککک😁 برداری لف بدی راضی نیستم گلی😌✌️ کپی ممنوع❌ 〖🌸•@dogtaranbe
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻
ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ
ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍
ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊
ٵݦێن ݕڱہ…🤲
ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌
ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐
ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :)
#نێٵێݜ ݜݕٵنھ🖇
|•°~@dogtaranbehsti~°•|