eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁵ ↯↻ جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم . من - چطور بودم امشب ؟ در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود و نگاه پر از لذتی بهم انداخت . پویا - عالی و مثل همیشه . کلا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه ایی از این حرفا خوشم میومد . با همون حالته کمی اومد به سمتم و نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستیم و بذارم به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده . خودم هم دلم می خواست اولین طعم بو ، سه رو باهاش تجربه کنم ، برای ترغیب کردنش به چیزی که تو سرش بود ، نگاهی به لب هاش انداختم . و بعد دوباره به چشماش . کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ی این کار رو می دم یا نه . دلم می خواست بگم " بیا جلو دیگه " اما به جای هر حرفی ، لب پایینم رو با عشوه به دندون گرفتم و چشمام رو به سرخوشی خمار کردم . فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد . هنوز به وصال نرسیده صدای قدم های کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیجید . و پشتش صدای چندتا و با سرعت از هم فاصله گرفتیم . قلبم به شدت خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالای پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ی کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو نديده , حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالای پله ها بود , با پیدا شدن هیکل خاله حمیده هم بالای پله ها برگشت به سمتم . پویا - پپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم و خنده م گرفت از جمله ی آخرش ، بدجور خورده بود تو برش از روزی که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ی این زیاده رویا رو بهش نداده بودم و حتی بعد از خواستگاری رسمی مادرش و تموم ملت به بهونه می فکر کردن برای جواب دادن بهشون کمی محدودش می کردم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁶ ↯↻ البته کمی . وگرنه که دست گرفتن و یا حلقه کردن دستش دور کمرم هیچ مانعی نداشت . سوار ماشین شدیم . با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد کمی تعلل کرد . بعد برگشت به سمتم . پویا - اینجا کسی نیست ما رو ببینه ، بیا جلو ببینم ! لبخند بدجنسی زدم . من – نه دیگه حسش نیست ، باشه برای بعد ، بی توجه به حرفم اومد جلوتر پویا - بیا که خودم سر حال میارمت . و نگاهش رفت سمت لب هام . دستم رو به علامت نه گرفتم جلوش من أأ ... هنوز با هم نسبتی نداریما ! با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم ؟ پویا - پيا .. بذاری خودم کاری می کنم که نسبت دار بشیم . و باز کمی اومد نزدیک تر . قليم ضربان گرفت و چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم اس می کردم خیلی دوسم داره و دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود . به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این حس های خوب رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم و فکر می کردم همین حس های خوب کافیه برای انتخاب شریک زندگی . شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پويا و اگر من با شخص دیگه ای هم همین ها رو تجربه می کردم مطمئنا دنبال دلیل دیگه ای برای انتخاب شریک زندگیم می گشتم هنوز لب هام رو مهر نکرده بود که پسش زدم ، ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره چشمای خمارش رو با دلخوری به چشمام دوخت ، پویا - نکن پرنسس ، امشب نمی تونم خوددار باشم ، به شدت می خوامت . لبخند سر خوشی زدم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷ ↯↻ من – باشه برای یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه تو صندلیش درست نشست و نفسش رو پوفی کرد و جدی شد . پویا - هفته ی دیگه مهمونی سمیر است . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم . لبخند نیمه نصفه ای زدم . خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادی داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! به ہو ، سه قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد ! با فكر مهمونی سمیرا فکری از ذهنم گذشت . چه خوب می شد به پوه سه ی عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم ، عالی بود . با این فکر لبخندی رو لبم نشست ، غافلگیری خوبی بود . از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ی ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبت به پویا به سفر برم - به سفر مجردی . در اصل آخرین سفری که هر کاری دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام رو با کسی هماهنگ کنیم ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم و می دونستم به راحتی راضی نمی شه . هر چند خونواده ی راحتی داشتیم و یه سری آزادی هایی بهمون د داده می شد ، ولی در اصل یه سری از این آزادی ها همراه بود با محدودیت های خاص . بعد از شستن دست و صورتم برای خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم - مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود و به خاطر پاتختی همه ی ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتيب اون ها رو دسته بندی می کرد و می ذاشت سر جاشون . " سلام " بلندی کردم و رفتم سست کتری و قوری روی گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد . برای خودم چای ریختم و گذاشتم روی میز . نشستم روی صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم و شیرینی های باقی مونده از عروسی بود . مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸↯↻ مامان - یه وقت کمک نکنيا ! سری تکون دادم . من - چاییم رو بخورم میام کمک . مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد . نگاهش کردم . من - چرا آه می کشی ؟ نگو دلت برای پسرت تنگ شده ، مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم . لبخندی زدم و بلند شدم رفتم طرفش ، بغلش کردم . من - آخی ! بغض نکن مامانی . سرش رو روی سینه م گذاشت . ماهان - مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ می شه . شروع کردم به مالیدن شونه هاش من - نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر با این حرفيم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد . مامان - یعنی چی ؟ وقت مناسبی بود و هم برای گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ی مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو می تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم . لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم . من می خوام به پويا جواب مثبت بدم .. مامان صاف نشست و خیلی جدی پرسید مامان - مطمني ؟ فکرات رو کردی ؟ با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کرده . ابرویی بالا انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم . سرش رو کمی کج کرد..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ قانون بین اصلاح طلبا هست ڪه میگہ ریئس جمهور هیچ ڪاره اس ولی باید از ما باشه وگرنه ڪشورو میریزیم بهم😐! /: 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🦋🌸- ʙᴇ ɢᴏᴏᴅ ᴅᴏɴ'ᴛ ᴘʀᴇᴛᴇɴᴅ واقعا خوب باش وانمود نکن☺️🌸 . 🐰 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لف نده گل گلی😁😂
متاسفانه عمل به قول پاک شد تا ۴ نفر دیگه هم به جمع ما اضافه بشن😁😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنها ڪه خوانده ام همه از یاد من برفت !👀 اِلّا حدیثِ دوست ڪه تڪرار میڪنم ...!!🦋 🪴 ✨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌿🖇°• مــن‌یــک‌دختــرم🍀 ازنـــوع‌چــادریــش☝️🏻 مــن‌خــودم‌راوخــدایم‌راقـبــول‌دارم‌وایـن‌بـرایم ازتمـام‌دنیــاباارزش‌تــر اسـت 💫 تــوی‌خیـابــان‌کـه‌راه‌مـیروم: 🚶🏻‍♀ نـه‌نگــران‌پـاک‌شــدن‌خَط خَطـــی‌هــای صـورتم‌هســتم 🧟‍♀ ونه‌نگــران‌مــوردقـبـول‌واقـع نشـدن 🕸 تـنهادغـدغه‌ام عقـب نرفـتن چـادرم هســت و بسـ... 🍓 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 | ݥݩ حجاٻݥ ࢪادوسٺ ڊاࢪݥ❤️🧕🏻 ‌‌|چࢪاڪہ سنگیݩےݩجابتۺ،🦋 |ڂݥ ڪࢪدھ اسٺ ڪݦࢪدشمناݩ ࢪا🍂 ‌‌|ؤحصاࢪامݩ وایمݩۺ،⚡️🌪 |ݩقۺ ٻࢪآٻ کࢪدھ اسٺ نقشہ هاے🌎 |ٻڋخواهاݩ ࢪا...... 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌مداحی بود‌ میخوند : - باید‌با‌چادرت‌سپر‌عمہ‌جون‌باشی🙃 اما ناگفته‌ نماند‌ کہ‌ گاهے‌وقت‌ها این‌ چادری‌نماها .. همان‌هایی کہ‌مرز‌های‌ِ خدا‌ را‌ رد‌کردن همان‌هایی کہ‌حرمت‌شکنےکردند .. بہ‌جاے‌ِ سپر میشوند‌ تیری به‌قلب‌ِعمه ! جا‌داره‌سوال‌کنم روز‌ محشر‌ جواب‌ِ مادر زینب‌(س)را‌چہ‌میدهی ؟! رفیق هوای چادر مادر را داشته باش... ⚡️ 🤞 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
😌 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی