هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
خبیھچالشباحالداریم😃
میریدپیویرفیقفابتونجملھزیرروبراشمیفرستیوازواکنشششاتمیگیریدومیفرستیدبھمن:)
جملھ↯↻
﴿ مشترڪگرامی
تاریخشارژارادتمابھشماتاوقتینفسباقیاست
اعتباردارد !
“همراھآخر” ﴾
آیدارسال↯↻
[ @KaNaany1 ]
برندھ:ازنظرمنبھترینواکنشانتخابخواهدشد:)
جایزھ:برندھمیفھمھ😁
زمان:ازالانتافرداشب⌛
شاتهادرچنلشرایطقرارمیگیرد↯↻
[ @sharaietkanal ]
[ @dogtaranbehsti ]
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁹↯↻
مامان - خوب پس باید به بابات بگم بعد هم متفکر زیر لب گفت مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم . می دونستم نگرانه . هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در نیومده باید برای به عروسی دیگه خودمون رو اماده می کردیم که از قضا من عروسش بودم واقعا خرید برای من اعصاب فولادی می خواست و هم دیر پسند بودم و هم سخت پسند . و این برای خرید عروسی فاجعه بود دستی زدم به پشتش من - حالا نمی خواد نگران بشین . قول می دم برای خرید خیلی اذیت نکنم . نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام . مامان – من نگران انتخابتي . لبخندم رو جمع کردم از بس جدی و با ترديدا من - یعنی چی ؟ مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داری ؟ با تردید گفتم من - چطور مگه ؟ شونه ای بالا انداخت . مامان - آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره . دوباره با تردید گفتم ، من - مگه ایرادی داره ؟ مامان - نه . مشتاق بودن اون ایرادی نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره . متعجب گفتم . من - چرا ؟ با شک و تردید نگام کرد .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁰ ↯↻
مامان - اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی . نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوری ازدواج می کنن ! ابرو بالا انداختم . من چه جوری مثلا ؟ سری به حالت تأسف تکون داد . مامان - همینجوری دیگه ، راحت و از روی دل سیرا ، نمی دونم والا , حالا اگه مطمئنی با پاهات حرف بزنم با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم . من - آره با بابا حرف بزنین . بعد ياد مسافرت افتادم . من - راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزی برم مسافرت ؟ با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو بالا آورد مامان – با کی می خوای بری ؟ سرم رو کج کردم و با مظلوميت گفتم من – تنها . اخمی کرد . مامان – نه با التماس صداش کردم . من - مامان ! سری تکون داد . مامان – چرا با دوستات نمی ری ؟ من - حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم و به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم . مردد نگاهم کرد .. مامان - کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟ با جدیت اخم کردم.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹¹ ↯↻
من - مامان . بیست و سه سالمه ها ! خیلی خونسرد جواب داد . مامان – می دونم ! از خونسردیش کفری شدم . من - کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم ؟ مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بری . کفری گفتم . من - چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟ مامان – برای اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست . در ضمن می دونم خونه ی دوست و آشنا می رین . با اطمینان از کارم گفتم . من - خوب الانم می تونم خونه ی دوست و ا مامان مردد نگاهم کرد . مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم . پشت چشمی نازک کردم . من من که می دونم آخر سر قبول می کنین . ماهان سری به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم برای من بود با برای خودشون . می دونستم قبول می کنن به خود که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ی دوست و آشنا ، البته من دلم می خواست به سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ی دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تو اصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم . ## بابا با جدیت نگاهم کرد . بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمی خوام فردا پس فردا بگی ما نذاشتیم روی پای خودت باشی . خیره بودم به لب هاش تا اجازه ی مسافرتم رو صادر کنه......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹²↯↻
کمی مکث کرد . نفس عمیقی کشید و ادامه داد . بايا - خواهر شوهر خاله ت مشهده و می تونی بری اونجا . یا برو یزد خونه ی دختر حاج آقا محمدی . البته خونه ی أحمد هم هست و می خوای برو اونجا . حاج آقا محمدی و احمد آقا هر دو از دوستای پدرم بودن و یا هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم خیلی دلم می خواست برم یزد , خونه می زهرا دختر حاج محمدی . ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم . عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه ساعت روسری رو تو خونه رو سرم تحمل کنم . البته اگر می تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم . احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ی حاج محمدی رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم . البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم . ولی وقتی قرار بود چند روزی خونه می زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد . اصلا فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت ، برای همین سریع در جواب بابا گفتم . من - یزد تمی رم ، من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم . بابا سری به علا من دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید و عادت هام چه جوریه . با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم . من - خونه ی خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم . مامان چٹان چپ چپ نگام کرد . می دونست از اونا خوشم نمیاد . چپ چپ نگاه کردنشم برای این بود که داشتم دروغ می گفتم . از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم . من - ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمی خوام برم ! می مونه همون خونه ی احمد آقا . می رم اونجا . بابا سری تکون داد . بابا – باشه باهاش تماس می گیرم می دونم خوشحال می شه ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
•﴾﷽﴿•
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻
ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|