♡صبح رنگے رنگے اټ ݕخیࢪ♡
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
💥 🌪⁵🌪 راه برای اینکه یه روز پربار داشته باشید 🔥
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
بچھهاامروزپارتهاروزودترمیزارم↯↻
کارےپیشاومده۱۲نمیتونمبزارم⌛
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ²¹↯↻
تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش . به مرد جوون , که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود . تنها چیزی که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می جای دیگه ای رو نگاه می کرد و با حرص گفتم من - داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟ سری تکون داد - باب می بینم . متعجب از حرفش گفتم من - مطمئنی داری من رو نگاه می کنی ؟ باز هم سری تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد . نزدیک بود بگم مگه چشمات چیه که جای دیگه رو نگاه می کنی و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان خوب نبود ساکت موندم . زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم . خسته از اون وضعیت معلق و کفری از دستش که به جای کمک کردند جای دیگه رو نگاه می کنه گفتم : من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاری بعد به بازرسیت برسی . همونجور که داشت به کارش ادامه می داد و گفت : - دارم نگاه می کنم ببینم چه جوری می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجوليد ! کفری تر گفتم : من - من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاری بقیه ش حله , در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد : - من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم . صبر کنین تا این صندلی رو از روی کمرتون بردارم . بعد می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوری راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین . با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم " ، " نامحرمیم " ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ²²↯↻
وای خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم ! باید از اون محاسن و یقه ی تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به به دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته . از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن با یه تماس کوچیک با زن غریبه و نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن " . از این بدتر هم می شد ؟ , خدا گشته بود و پین پیامبراش جرجیس رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من بدبخت . دلم می خواست سرم رو به به جایی بکوبم . با حرص گفتم . من - برادر ! لطفا زودتر کمک از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جای آتیش جهنم اینجا می سوزین . کمی اخمش باز شد . - نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می به تا حالا شده بود ! البم رو با حرص روی هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش از روی حرص گفتم من – مثل اینکه ماشالله هزار ماشالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدی , خوب می دونی قراره چی پیش بیاد . احساس کردم لبخند محوی زد خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت خیلی جدی جوابم رو داد : - پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید متفجر می شد . احتمالا خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده . از تعجب ابرویی بالا انداختم . من - أهان ، از اون لحاظ ؟.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ²³↯↻
نه ، خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جای درس دینی و مذهبی چیزی تو مایه های چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده . هنوز داشت بازرسی می کرد . من - جناب برادر . اگر به این صندليا نامحرم نیستین اینا رو از روی پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی و بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود و شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم . آروم گفت - من یواش این صندلی ها رو هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم . با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینی که پاهام رو قفل کرده بود و نا ذات تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم تر می شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت . جا نشستن می خواسته بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوری بود . انگار تازه خون داشت تو رگای پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس گرم شدن تو باهام رو داشتم . و بعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن - تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روی بام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ی اون مادر و کودک رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روی کمرم و باهام کنار رفت صدای مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشمای بسته جواب دادم . من نه فقط انگار پاهام خواب رفته در حالی که حس می کردم داره فشار زیادی رو متحمل می شه گفت - زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندليا خیلی سنگینه ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ²⁴ ↯↻
وای که دلم می خواست به جیزی بکوبم تو سرش . خوب من می گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون با حرص گفتم من - شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه ای هم فکر می کنی ؟ خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازی به کمک بود ! مثل من با حرص گفت . - متهم می دونم سخته ، ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندليا رو پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا که نمی دونم زندن یا مرده + با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودک تو مرکز نگاهم نشستن ، بهش حق دادم . ناچار تکونی به پاهام دادم . - زیر پاتون به صندلی دیگه قرار دارد . با زانو بهش فشار بیارین که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون بکشین به حرفش گوش کردم ، ناچار بودم . کار دیگه ای از دستمون بر نمی اومد .. همون کاری رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم . پام که به كف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم تا بتونم تنه م رو آزاد کنم وای که بیرون اومدن از اون بين مثل آزادی از زندون بود ، حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه می رهایی داشت . سعی کردم بلند شم و روی پاهام بایستم . نتونستم . نه اینکه نتونم روی پاهام بایستم , نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت راحت و صاف بایستم . نگاهی به دور تا دور غول آهنی کردم . کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟ نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم . فاجعه ای بود !.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوای_آࢪامش🗣👀
چند ثانیه آرامش مطلق...✨🌱💖
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
☁️⃟🪴
🌿⃟💕¦⇢ #رفیق
+ رفیق رفاقت ما مثل پیازه🖇🦋
+هرکی بخواد از هم جدامون کنه...
+اشکش در میاد🍋✨
_رفیق تو نبودی کی بهترینم بود...؟♥️🖇
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
☁️⃟🪴
رفیقاونۍِڪہ،تابھشنگاھمیڪنۍ
یادخدابیوفتۍ ...🔗•🙃
رفیقۍڪہتــوروبھڪمالومعـرفت
نـزدیڪڪـنــہ . .
•|| #رفیقونھ🦋
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16218380560286 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
#مثݪأ💭
ݕۆ ڪټٵݕ📖🖇
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#مثݪأ💭 ݕۆ ڪټٵݕ📖🖇 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
البته بعد از امتحانات نگاهشم نکنید😂
من از جلوش راه هم نمیرم یکدفعه من رو به خودش جذب نکنه😂
#تذکرعمیق😂
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
البته بعد از امتحانات نگاهشم نکنید😂 من از جلوش راه هم نمیرم یکدفعه من رو به خودش جذب نکنه😂 #تذ
خداییش دیشب یه رمان تموم کردم😂😂✌️
#انگیزشے☺️
ݕھ כݩيٵ عݜق ٵضاڦھ ڪݩ♥️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #خرمشهر_را_خدا_آزاد_کرد 🌸
♥️امام خمینی ( ره )♥️
💢۳ خرداد، روز مقاومت، ایثار و پیروزی
سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد.💯
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی