لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
{ با چادر سیاهم وقتی در خیابانها 🚌∞🧕}
{میان این عروسک هاي رنگی راه میروم🧚♀∞👣}
{طعنه ها، چادرم را نشانه میگیرند🏹∞🎭}
{اما چادرمن محکم تراز این حرفهاست🎨∞🏅}
{کــه با این طعنه ها، خراش بردارد😌∞🖐}
{چادر مـن♥️∞💭}
{از یاد نبرده چفیه هایي را کـه برای🎈∞📿}
{چادری ماندنم خونی شده اند📌∞🖇}
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#فقطݕـࢪٵݗـכٵ🕊
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁸⁶↯↻
روی روزهای یکشنبه ، دوشنبه و سه شنبه ی تقویم علامت زدم و تصمیم گرفتم اگر هر دو تا شاگردم موافق بودن این روزها رو براشون کلاس بذارم . تقویم رو روی میز گذاشتم . از نبود مامان استفاده کردم و رفتم سمت کمد لباسام تا مانتویی بردارم و برم بیرون روز مادر بود و می خواستم براش هدیه ای بخرم . مانتوی کرم رنگ کوتاهم و شلوار جین تنگم رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه و آرایش کردم . کلیپس بزرگم رو روی موهام گذاشتم . شالم رو هم سرم کردم و به عادت همیشه دسته ای از موهام رو بیرون گذاشتم . رفتم سمت کیفم که با دیدنش یادم افتاد کیف قبلیم که خیلی هم دوسش داشتم رو به خاطر سقوط از دست دادم . با یادآوری هواپیما و سقوط ، برای هزارمین بار امیر مهدی تو نظرم مجسم شد . انگار از هر طرف که می رفتم به جای هر چیزی ، امیر مهدی جلوی چشمام رنگ می گرفت هیچ جوری نمی شد نادیده بگیرمش . بدجور تو ذهنم فرمانروایی می کرد ، دل بیچاره هم رنگ غم می گرفت از اون یاد آوری شده بودم مثل تشته ای که دنبال أب بود . و بدجور برای یه قطره ش له له می زد . کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاقم خارج بشم که هنوز از کنار آینه نگذشته میخکوب تصویر خودم شدم من با اون همه آرایش و اون کلیپس بزرگ که سرم رو دو برابر کرده بود و موهای بیرون ریخته داشتم کجا می رفتی ؟ کفری از خودم و عادت هام ! و حال خرابم و اون همه تردید که هر بار به جونم می افتاد ، پام رو روی زمین کوبیدم . امیر مهدی بدجور روم تأثیر گذاشته بود ! دیگه داشتم به خودم هم شک می کردم . کلافه از کارهایی که نمی دونستم کدوم درسته و کدوم تادرست ؛ دست بردم و کلیپس رو در اوردم . پوشش کردم گوشه ی اتاق و شالم رو کمی جلو کشیدم . بعد هم سعی کردم بی توجه به مانتوی خیلی کوتاهم برم بیرون زیر لب هم غر زدم " خوب چیکار کنم ؟ نمی تونم مانتو بپوشم تا رو زمین که بگیره زیر پام ! خدا خوشت میاد غر زدم و نمی دونستم که خدا چه خواب خوبی برام ديده.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁸⁷↯↻
اول می خواستم برای مامان به بلوز دامن بگیرم . از اونایی که آستینش کوتاهه و یقه شل داره ولی با یاداوری اینکه به خاطر رضوان و اینکه حجاب داره ، مامان هم خیلی رعایت می کنه و بعضی جاها حجابش رو بر نمی داره ؛ رفتم سمت مغازه ی شال و روسری فروشی - آخر سر هم هدیه ش شد به شال نخودی رنگ مجلسی . که خیلی خوشش اومد . وید روزها می گذشتن ، تند و پر از غم پر از بی تابی . به هر دری می زدیم بسته بود انگار نه انگار پنج تا آدم دارن تلاش می کنن . امیرمهدی شده بود همون سوزنی که قرار بود تو انبار کاه پیداش کنیم اولش فقط من و مامان و رضوان دنبالش بودیم . ولی یواش یواش بابا و مهرداد هم بهمون اضافه شدن . گرچه که معلوم بود خیلی هم راضی به این کار نیستن از فرودگاه و روزنامه هایی که خبر سقوط رو پیگیری کرده بودن تا حراست فرودگاه و خلاصه هر جایی که به ذهنمون می رسید : رو رفتیم . اما انگار به قطره آب شده بود و رفته بود تو دل زمین . دیگه طاقت نداشتيم ، مثل آدم معلق بین زمین و هوا بودم . کارهای پویا هم کاملا رو اعصابم بود ، بدجور بهانه گیری می به روز از اینکه باهاش بیرون نمی رم گله می کرد و روز بعد چون تلفنش رو دیر جواب داده بودم قهر می کرد . به روز بهونه می گرفت که باید زودتر تکلیفمون رو روشن کنم و چند ساعت بعد از اینکه بیشتر مواقع بی حوصله بودم شکایت می کرد این کار هر روزش بود . تقریبا روزی دو بار این مهم رو به انجام می رسوند و ذهن به هم ریخته ی من رو آشفته تر می کرد . انگار قسم خورده بود نذاره اعصابم روی آرامش رو ببینه . گاهی به قدری زنگ می زد که حس می کردم همه کی کار و زندگیش رو کنار گذاشته و نشسته پای تلفن ، و گاهی چنان چند ساعت ازش بی خبر می موندم که فکر می کردم انگار از اول پویایی وجود نداشته . کار به جایی رسیده بود که نصف شب هم دست از سرم بر نمی داشت و گاهی برای چند ساعت اجازه نمی داد چشمام رو روی هم بذارم و بخوابيم......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢