eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
224 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹¹↯↻ مامان از اتاق رفته بود بیرون و نیم ساعتی می شد که بابا اومده بود خونه به سراغم رو که گرفت ، مامان با گفتن " تو اتاقشه " سر و تهش رو هم آورده بود . گرچه که مطمئن بودم برای بابا همه چی رو می گه . از این زن و شوهر بعید بود چیزی رو از هم مخفی نگه دارن ! انگار راز ماندگاری زندگی زناشوییشون بر پایه ی عشق ، همین بود و خیره بودم به لبه ی تخت اشکام روی گونه هام خشک شده بود و جاشون می سوخت و انگار به جای اشک ، اسید از چشمام بیرون اومده بود حال و حوصله نداشتم . دلم می خواست انقدر اونجا دراز بکشم تا معجزه ای رخ بده و امیر مهدی جلوم ظاهر بشه به نماز خوندم با توپ و نشر ، و انتظار داشتم خدا دو دستی هر چی می خوام تقدیمم کنه نماز من با نصاری که امیر مهدی خوند هیچ وجه تشابهی نداشته ، هرچی اون تو نمازش آروم بود ، من أشفته بودم . هر چی آروم می خوند ، من تند و بی نفس واژه ها رو ادا می کردم . هر چی امیرمهدی با عشق خوند ، من با طلبکاری و دعوا خوندم . این اصل نماز بود ؟ پس چرا آرامشش نسبی و کم بود ؟ صدای آيفون تو خونه پیچید . شب بود و قرار نبود کسی بیاد خونه مون . حوصله ی مهمون نداشتم ، تصمیم گرفتم اگر مامان اومد بگه مهمون داریم خواب آلودگی رو بهونه و اون اوضاع بدم ، مهمون رو کم داشتیم . چند دقیقه بعد تقه ای به در اتاقم خورد و بدون اینکه چیزی بگم در اتاق باز شد . مامان بود و از کنار همون چهار چوب در کمی به سمت داخل اتاق خم شد . نگاهی به صورتم انداخت . نگرانی از چشماش می بارید کمی نگاهم کرد . بعد لب باز کرد . مامان – مهرداد و رضوان اومدن , نمیای بیرون ؟ فقط نگاهش کردم . حال و روزم رو که می دید و چه توقعی داشت ؟ که برم بیرون ؟ نه دلم اومد بهش نه بگم و نه دلم می خواست بلند شدم , مردد موندم چی بگم که صدای رضوان از پشت سرش بلند شد...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹² ↯↻ رضوان - اجازه هست ؟ مامان برگشت و نگاهش کرد . رضوان لبخند به لبه سرش رو از پشت مامان کج کرد و رو به من گفت رضوان - می شه بیام تو ؟ هنوز چادرش رو در نیورده بود . با شال سبز زیر چادرش خوشگل تر شده بود . چشمای سبز روشنش بدجور با رنگ شالش هماهنگ بود یاد چشمای امیر مهدی افتادم . رنگ چشماش سبز تیره بود . به قدری تیره که گاهی حس می کردم مشکیه . ولی با دیدن رنگ مشکی متوجه می شدی بین رنگ چشماش و رنگ مشکی تشابهی وجود نداره . با تکون دادن سرم به رضوان اجازه ی ورود دادم و به احترامش نشستم . با همون لبخندش وارد شد و نشست رو به روم . مامان هم در اتاقم رو بست و رفت . رضوان دستام رو گرفت تو دستاش و زل زد تو چشمام . رضوان - چی شده ؟ نگاهش کردم ، چی می گفتم ؟ مگه دردم رو میة و خودش به کسی که دوست داشت رسیده بود . با بالا انداختن سرم گفتم که چیزی نیست خودش رو کمی به جلو کشید . رضوان - چرا انقدر آشفته ای مارال ؟ چی شده که مامانت با نگرانی زنگ زد به ما و گفت بیایم اینجا ؟ می گفت حالت خوب نیست . با بی حوصلگی لب باز کردم . من - چیز خاصی نیست رشوان - همون که چیز خاصی هم نیست رو برام بگو . من - حوصله ندارم - رضوان - چرا اینجوری شدی مارال . تو آنقدر کم حوصله نبودی ! اینجوری ساکت نبودی ! آروم گفتم . من - شدم دیگه . رضوان - چرا ؟ من نمی دونم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢