♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁹¹↯↻
مامان از اتاق رفته بود بیرون و نیم ساعتی می شد که بابا اومده بود خونه به سراغم رو که گرفت ، مامان با گفتن " تو اتاقشه " سر و تهش رو هم آورده بود . گرچه که مطمئن بودم برای بابا همه چی رو می گه . از این زن و شوهر بعید بود چیزی رو از هم مخفی نگه دارن ! انگار راز ماندگاری زندگی زناشوییشون بر پایه ی عشق ، همین بود و خیره بودم به لبه ی تخت اشکام روی گونه هام خشک شده بود و جاشون می سوخت و انگار به جای اشک ، اسید از چشمام بیرون اومده بود حال و حوصله نداشتم . دلم می خواست انقدر اونجا دراز بکشم تا معجزه ای رخ بده و امیر مهدی جلوم ظاهر بشه به نماز خوندم با توپ و نشر ، و انتظار داشتم خدا دو دستی هر چی می خوام تقدیمم کنه نماز من با نصاری که امیر مهدی خوند هیچ وجه تشابهی نداشته ، هرچی اون تو نمازش آروم بود ، من أشفته بودم . هر چی آروم می خوند ، من تند و بی نفس واژه ها رو ادا می کردم . هر چی امیرمهدی با عشق خوند ، من با طلبکاری و دعوا خوندم . این اصل نماز بود ؟ پس چرا آرامشش نسبی و کم بود ؟ صدای آيفون تو خونه پیچید . شب بود و قرار نبود کسی بیاد خونه مون . حوصله ی مهمون نداشتم ، تصمیم گرفتم اگر مامان اومد بگه مهمون داریم خواب آلودگی رو بهونه و اون اوضاع بدم ، مهمون رو کم داشتیم . چند دقیقه بعد تقه ای به در اتاقم خورد و بدون اینکه چیزی بگم در اتاق باز شد . مامان بود و از کنار همون چهار چوب در کمی به سمت داخل اتاق خم شد . نگاهی به صورتم انداخت . نگرانی از چشماش می بارید کمی نگاهم کرد . بعد لب باز کرد . مامان – مهرداد و رضوان اومدن , نمیای بیرون ؟ فقط نگاهش کردم . حال و روزم رو که می دید و چه توقعی داشت ؟ که برم بیرون ؟ نه دلم اومد بهش نه بگم و نه دلم می خواست بلند شدم , مردد موندم چی بگم که صدای رضوان از پشت سرش بلند شد......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁹² ↯↻
رضوان - اجازه هست ؟ مامان برگشت و نگاهش کرد . رضوان لبخند به لبه سرش رو از پشت مامان کج کرد و رو به من گفت رضوان - می شه بیام تو ؟ هنوز چادرش رو در نیورده بود . با شال سبز زیر چادرش خوشگل تر شده بود . چشمای سبز روشنش بدجور با رنگ شالش هماهنگ بود یاد چشمای امیر مهدی افتادم . رنگ چشماش سبز تیره بود . به قدری تیره که گاهی حس می کردم مشکیه . ولی با دیدن رنگ مشکی متوجه می شدی بین رنگ چشماش و رنگ مشکی تشابهی وجود نداره . با تکون دادن سرم به رضوان اجازه ی ورود دادم و به احترامش نشستم . با همون لبخندش وارد شد و نشست رو به روم . مامان هم در اتاقم رو بست و رفت . رضوان دستام رو گرفت تو دستاش و زل زد تو چشمام . رضوان - چی شده ؟ نگاهش کردم ، چی می گفتم ؟ مگه دردم رو میة و خودش به کسی که دوست داشت رسیده بود . با بالا انداختن سرم گفتم که چیزی نیست خودش رو کمی به جلو کشید . رضوان - چرا انقدر آشفته ای مارال ؟ چی شده که مامانت با نگرانی زنگ زد به ما و گفت بیایم اینجا ؟ می گفت حالت خوب نیست . با بی حوصلگی لب باز کردم . من - چیز خاصی نیست رشوان - همون که چیز خاصی هم نیست رو برام بگو . من - حوصله ندارم - رضوان - چرا اینجوری شدی مارال . تو آنقدر کم حوصله نبودی ! اینجوری ساکت نبودی ! آروم گفتم . من - شدم دیگه . رضوان - چرا ؟ من نمی دونم......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁹³↯↻
رضوان - از یه چیزی ناراحتی مارال . اگه به خاطر اون پسره که ما هممون داریم تلاش خودمون رو می کنیم . مطمئن باش جوینده ، یابنده ست . با حرص گفتم من - فعلا که نیست با انگشتاش صورتم رو نوازش کرد . رضوان - پیداش می کنیم توكلت بر خدا . چشمه ی اشکم جوشید من - فعلا که این خدای شما با من لج افتاده . براش نمازم خوندها . ولی انگار نه انگار . ابرویی بالا انداخت . رضوان - اینجوری ؟ با این حالت نماز خوندی ؟ همینجور طلبکار ؟ با چشمای پر از اشک نگاهش کردم . رضوان - به بار نماز خوندی می خوای چه معجزه ای بشه ؟ من - پس فرق بین خوندنش یا نخوندنش چیه ؟ قبلا که زندگیم بهتر بود ! لبخندی زد رضوان – بهتر بود ؟ من - آره ، نیاز نبود برای چیزی به التماس کنم ! رضوان - اون موقع هم اگر اندازه ي الإنت خدا رو می شناختی اوضاعت همین بود و الان خدا بیشتر از قبل ازت انتظار دارد . دیگه ادمی نیستی که چشم و گوشت روی حقیقت بسته باشه . یه شناخت نسبی داری که باید مطابق همون شناخت پیش بری پوزخندی زدم . من - منم جای تو بودم همین حرفا رو می زدم . تو به کسی که می خواستی رسیدیم نفس عمیقی کشید . رضوان - متم مهرداد رو آسون به دست نیوردم . منم روزایی مثل امروز تو رو داشتم . بعد با لحن محزونی ادامه داد ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁹⁴ ↯↻
رضوان - روزای اول مهرداد اصلا من رو نمی دید . یا بهتر بگم نمی خواست ببینه . نمی دونی برای اینکه به چشمش بیام چیکارا کردم . چقدر رفتم و اومدم . چقدر حرف زدم تا از لا به لای حرفام من رو بشناسه ! وقتی هم شنیدم می خواین براش برین خواستگاری دست به دامن بايام شدم رفت تحقیق کرد و وقتی دید خونواده تون مورد تاییده اومد پیش بابات . با ناباوری نگاهش کردم . لبخندی زد . رضوان - منم اون روزا می ترسیدم به خاطر اینکه خونواده تون مثل خونواده ی ما نیست مهرداد من رو نخواد این خیلی بدتره مارال ، اینکه جلو روم مهرداد زن دیگه ای بگیره برام بدترین اتفاق ممکن بود . ولی خوب من توکل کردم و جواب گرفته راست می گفت . این خیلی بد بود . ولی من که توکل کرده بودم ! من - پس چرا جواب توکل من رو نمی ده ؟ رضوان - تو در مقابل خدا چیکار کردی ؟ همش طلبکاری ! تو به حرفاش گوش کردی که اونم به حرفات گوش کنه ؟ یه بار نماز خوندی . حالا توقع داری خدا تا آخر عمرت هر چی خواستی بهت بده ؟ در مونده نگاهش کردم . من می گی چیکار کنم ؟ رضوان - می دونم یه سری کارا برات سخته . می دونم حجاب داشتن برای تویی که به عمره بي حجابی سخته و می دونه نماز خوندن برای تو که همیشه بهش بی توجه بودی سخته همه رو می دونم ، ولی تو برای رضایت خدا به قدم بردار ببین برات هزار قدم بر می داره . اونوقت دیگه دلت نمیاد از این خدا دست بکشی . باور کن از طریقی که فکرش رو هم نمی کنی گره ت رو باز می کنه . باور کن . رضوان گفت باور کن و یکی تو ذهنم گفت بازم اعتماد کن . آروم گفتم . من – باید چیکار کنم ؟ رضوان - حداقل برای رضایتش اگر نمی تونی همه ی کارا رو با هم انجام بدی ، یکیش رو انجام بده . به خودش قسم که سخت نیست . خودش هم کمکت می کنه .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁹⁵↯↻
باید به کاری می کردم . شاید فرجی می شد . پیدا کردن امیرمهدی ارزشش رو داشت ؟ ارزش داشت از صبح تا شب پنج بار نماز بخونم ؟ اون همه خم و راست بشم ؟ یاد نگاهش افتادم . نگاهی که چند بار به من دوخته شد و نگاهی که بدجور کنترل می شد و من می خواستم سهم من بشه . من از او نگاه سهم داشتم . لبخندش . که زیبا بود . که نه از سر تمسخر و نه از روی سر خوشی بود . لبخندی که پر از آرامش بود . پر از حس های خویا . و حرفاش ، که دلم رو زیر و رو کرده بود . امیر مهدی تو زندگی من به واقعه ی ملموس بود و دور از ذهن . واقعه ای که مثلش وجود نداشت ولی برای من مثل أشتای دیرینه خوشایند بود . خاص بود و تاب بود ، تک بود ، و چقدر خواستنی . یه نفر که به پدیده سته اتفاقی ناب و ویژه ست زندگیمو خالی کرده از کلیشه و دود من امیر مهدی رو می خواستهم ، و برای این بدست آوردنش باید خداش رو از خودم راضی نگه می داشتم ، خداش هم می تونست به همون اندازه خواستی باشه ، نمی تونست ؟ سریع بلند شدم ایستادم رضوان هم ایستاد . رضوان - چی شد ؟ من می خوام نماز بخونم . این دفعه در ست . نماز مغرب سه رکعت بود دیگه ؟ سری تکون داد . رضوان - آره , تو که مامان و بابات نماز می خونن ! نگاهش کردم . راست می گفت ولی من که هیچ وقت اهمیت نمی دادم , تازه اون نماز های به خط در میونشون که حالا به لطف حضور رضوان بیشتر از قبل بود که نمی تونست برای من آموزش لازم باشه ! سجاده رو که زیر پام کج و کوله شده بود ، صاف کردم شالم رو جلوتر کشیدم . می خواستم نمازم رو شروع کنم که رضوان دستم رو گرفت . رضوان - چادر سرت کنی بهتره حجاب موقع نماز خوندن باید کامل باشه . و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با به چادر بر گشت ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
#انگیزشی 🌿
کسے ڪہ امید داره 🌼
فقیر نیسٺ
همیشہ چیزے داره•••🌸
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اگر ۶۷۵ تا بشیم برای ۱۰ نفر اولی که بیان پیوی استیکر رایگان بدون لینک و اسم کانال میسازم《برای هر نفر
مورد توجه کسانی که تازه وارد کانال شدن😁 بیاین پیوی ظرفیت رو اضافه کردیم🙈
خبدوستاندرآمار⁷⁰⁰آموزشساختاستیکربا
برنامھاستیکرسازدرچنلقرارمیگیرد😁
پسزیادمونکنید✌️
Life is short
appreciate each day like it was your last
《......ݫڹڊڱڪوٺاھہ......》
🌼ھࢪ ࢪوز ࢪوطوࢪےحښ ڪݩ ڪہ اݩگاࢪروزآخࢪه🌼
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
•|♥|•
بوۍشهادتگرفتھ🕊🌿
نخبھنخچادرتبآنو😌♥️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
〔🤍🔗〕
دنیآبـآبودنٺوقشنگٺره . .
چآدࢪمرآمیـگویم(:👀
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
-
چہگنبدۍچہضريحۍعجبايوانۍ
سلامحضرتِارباب ، گدانميخواهۍ(:؟💛
#صلیاللهعلیکیااباعبدللھ''
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی