♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁶↯↻
ورود به داخل خونه و نشستن روي مبل ها ، جو ، خیلی زود صمیمی شد و همه مشغول صحبت شدن .
اون وسطا هم آقاي درستكار و امیرمهدي گاهی پذیرایی هم می کردن.
کنار رضوان و نرگس نشسته بودم . رضوان یه سره داشت از چادر نرگس تعریف می کرد و اینكه نقش و
نگارش قشنگه . منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم که نكنه یه وقت از بی حواسی نگاهم
زوم صورت امیرمهدي بشه.
ولی وقتی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت " بفرمایید " منقلب شدم.
من در مقابل خنده هاش خلع سالح می شدم . نمی تونستم اون خنده ها رو ببینم و جلوي ضربان قلبم رو
بگیرم.
واسه وابسته کردن دل من ...... با این خندیدنت اصرار کردي....
نمی شد با اون خنده هاش که انگار خالق دوم من بودن عاشقی رو بی خیال بشم.
به اندازه ي لبخندات هر روز ..... تولد منو تكرار کردي...........
تنها چیزي که باعث می شد کمی روي خودم تسلط پیدا کنم یادآوري قول و قرارم با خدا بود . و همین
باعث می شد بغض کنم.
شیرینی رو که داخل ظرف جلو روم گذاشتم شنیدم که نرگس به رضوان گفت.
نرگس – این خواهرشوهر شما همیشه انقدر ساکته ؟ هر بار که دیدمش ساکت بوده.
رضوان نگاهی بهم انداخت و جواب داد.
رضوان – نه اتفاقاً برعكس خیلی هم پر شر و شوره.
نرگس با ابروهاي باال رفته برگشت به سمتم.
نرگس – پس چرا به ما می رسی انقدر ساکت می
شی ؟ لبخندي به زور روي لبام نشوندم.
من – می ترسم سر دو دقیقه از خونه تون بیرونم کنین!
نرگس خندید و گفت.
نرگس – می خواي بریم اتاق من که هر کاري می خواي انجام بدي ؟ اینجوري که ساکت می شینی من
معذب می شم فكر می کنم بهت خوش نمی گذره.
سري تكون دادم.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁷↯↻
همینجا خوبه . قول می دم یه روز که آقاي درستكار و آقا امیرمهدي نبودن بیام و اینجا رو
بذارم روي سرم.
نرگس – باشه . قبول.
بعد نیم نگاهی به مانتوي من انداخت.
نرگس – مارال جون اینجوري راحتی ؟ می خواي یه چادر برات بیارم که بتونی
مانتوت رو در بیاري ؟ با ابروهاي باال رفته نگاهش کردم . چی می گفتم ؟ اینكه من
بلد نیستم چادر روي سرم نگه دارم ؟ از خنده ي رضوان برگشتیم به سمتش.
رضوان – واي نرگس جون از این تعارفا به مارال نكن . بلد نیست چادر سر کنه.
نرگس با ابروهاي باال رفته برگشت سمتم.
نرگس – راست می گه ؟ خودم
رو مظلوم کردم و گفتم.
من – راست می گه.
نرگس – یعنی تاحاال چادر سرت نكردي
؟ صادقانه گفتم.
من – نه . من با چادر میونه ي خوبی ندارم.
نرگس – یعنی تا حاال زیارت هم نرفتی که بخواي چادر
سر کنی ؟ به جاي من رضوان جواب داد.
رضوان – یعنی اگر می خواي چند ساعت بخندي با مارال برو زیارت . وقتی چادر سرش می کنه ثانیه به
ثانیه باید چادرش رو از روي زمین جمع کنی . هر بار از یه طرف می افته.
و خندید.
نرگس هم از طرز بیان رضوان خندید و با بهت گفت.
نرگس – باورم نمی شه . باید یه بار ببینم.
رضوان – عوضش این خواهرشوهر من انقدر خوب و خانومه که من عاشقشم.
نرگس لبخندي از این حرف زد و گفت.
نرگس – من از همون روز اول که مارال جون رو دیدم ازش خوشم اومد . با تعریف هاي امیرمهدي و
حرفاي االن شما دیگه کامل مطمئن شدم به تك بودنش.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁸↯↻
من تو دلم قند اب شد و رفتم تو فكر که امیرمهدي از من چی گفته ! یعنی
گفته من تكم ؟ شام تو محیطی دوستانه خورده شد.
خانوم درستكار با درست کردن زرشك پلو با مرغ و خورش بادنجون و تزیین زیباي میز شام هنرش رو
به نمایش گذاشت.
وقتی اولین قاشق از غذام رو خوردم تو دلم به امیرمهدي حق دادم که دلش بخواد زنش شبیه مادرش
باشه . دستپختش حرف نداشت
.
بعد از شام پدر ها و مادرها به سالن پذیرایی برگشتن.
امیرمهدي و مهرداد روي مبل هاي توي هال نشستن به حرف زدن.
به پیشنهاد نرگس ما سه نفر رفتیم تو حیاط و روي صندلی هاي کنار باغچه ي کوچیكشون نشستیم.
باغچه ي کوچیكی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از گل هاي اطلسی بود.
رضوان رو به نرگس گفت.
رضوان – راستی قرار بود آدرس جایی که پارچه ي چادرت رو ازش گرفتی بهم بدي!
نرگس دست راستش رو زد روي دست چپش.
نرگس – راست می گی . ببخشید . االن می رم برات میارم.
و بلند شد رفت سمت ساختمون . خیلی زود با هم صمیمی شده بودن.
نگاهی به باغچه انداختم.
اطلسی هاي خوش رنگی هستن!
رضوان حرفم رو تأیید کرد.
رضوان – آره . معلومه بهشون رسیدگی می شه.
سري تكون دادم . با صداي باز شدن در خونه شون ، سرم رو به طرف ساختمون چرخوندم . منتظر دیدن
نرگس بودم که در کمال تعجب امیرمهدي رو دیدم . با سینی چایی به دست.
نگاهی به سمتمون انداخت . انگار دنبال نرگس می گشت که با پیدا نكردنش نگاه ازمون گرفت.
حس کردم مونده چیكار کنه . خودش سینی رو بیاره یا ببره داخل و بده دست نرگس.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁹↯↻
ناخودآگاه ، از ترس اینكه نكنه به خاطر یه دستی گرفتن سینی ، خسته شه ، بلند شدم و رفتم طرفش.
از دو تا پله ي جلوي در باال رفتم و سینی رو از دستش گرفتم.
من
–
ممنون.
امیرمهدي – خواهش می کنم . نرگس کجا رفت
؟ خیره به سینی چاي گفتم.
من – رفتن داخل چیزي بیارن.
می خواست بره داخل که انگار یكی به دلم چنگ انداخت.
قرار نبود مال من بشه ولی کی گفته بود نمی تونم باهاش حرف بزنم و دل بی تابم رو با شنیدن
صداش آروم کنم ؟ سریع پرسیدم.
من – دستت بهتره ؟
برگشت به سمتم و بدون نگاه کردنم ، با لبخند اطمینان بخشی جواب داد.
– امیرمهدي
بهتره!
و باز با اون لبخندش به قلبم ضربان داد.
ضربان قلب من تند می زنه ... می خواد آروم بزنه ...... نه دیگه نمی تونه......
یكی تو ذهنم گفت تو که قرار نیست خودت رو جلوش موجه نشون بدي ! قرار نیست به این فكر کنی که
ممكنه یه روز شوهرت بشه . پس بشو همون مارال قبلی . یه کم اذیتش کن . چیزي نمی شه که..
و با این فكر لبخند به لبم اومد . به ذهن خبیثم جوالن دادم.
قدم برداشت به سمت در خونه که با حرفم پاش روي هوا موند.
من – در دق دادن دیگران تبحر داریا.
پاش رو زمین گذاشت و با تعجب گفت.
امیرمهدي – چطور مگه ؟
من – مردیم و زنده شدیم تا خبر زنده بودنت رو شنیدیم.
باز لبخند زد.
امیرمهدي – نگرانم بودین ؟
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷⁰↯↻
اومدم بگم آره که سكوت کردم . گفتنم نشون دهنده ي دل گرفتارم بود و این با قول و قرارم منافات
داشت.
براي همین بدون اینكه جواب سوالش رو بدم گفتم.
من – خدا به خیر کنه سفر بعدیت رو . امیدوارم حاال حاالها به فكرش نباشی.
امیرمهدي – فكر کنم دفعه ي بعد یه سره بلیط اون دنیا نصیبم بشه.
پشت چشمی نازك کردم که ندید.
من – پس فكرش رو کردي!
امیرمهدي – شاید یه سفر برم سوریه.
لجم گرفت . کالً با جاهاي که جنگ بود میونه ي خوبی داشت.
با حرصی آشكار گفتم.
نه دیگه . یه سر برو نوار محترم غزه که کارت راحت تر بشه . عزائیلم بیشتر ازت
راضی می شه.
لبخندش حرصم رو خوابوند.
امیرمهدي – معلومه دوست دارین زودتر از دستم خالص شین!
با التماس گفتم.
من – تو رو خدا دفعه ي بعد انقدر دقمون نده.
و تو دلم به خودم خندیدم که دفعه بعد اصالً من خبردار می شم ؟ وقتی قرار بود نقشم تو زندگیش کات
بشه!
"چشمی " که گفت دلم رو زیر و رو کرد.
پسر انقدر حرف گوش کن ؟ آدم انقدر خوب و خواستنی ؟
دلم می خواست بزنمش و بگم " انقدر خوب نباش . اینجوري بدجور به دل
آدم می شینی.. "براي اینكه ذهنم رو از دلچسبیش خالی کنم بحث رو ادامه
دادم.
من – واقعاً ارزش داشت این سفر ؟
خیلی جدي سرش رو تكون داد.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°|
|°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°|
|°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منوخداٰ😇
خدایـــا
من چیزی دارم که تو آن را نداری
من چون تـــویی دارم 🌼♥️
و
تـــو چون خود نداری 💟✨
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡صبح رنگے رنگے اټ ݕخیࢪ♡
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷¹↯↻
امیرمهدي – بیشتر از چیزي که فكرش رو می کردم.
خودم رو لوس کردم.
من – دعام کردي ؟
. می
و چقدر دلم می خواست بگه نه . که به دل بی تابم بگم " ببین . این آدم اصالً بهت فكر هم نمی کنه "
دونستم " آره " گفتنش هواییم می کنه . ولی حرفی که زد هم بی تاب ترم کرد و هم دلم بدجور خواست
حواي این آدم رو به روم بودن رو.
امیرمهدي – همین که چشمم به ضریح شش گوشه ي آقا افتاد ، اولن نفر شما تو ذهنم اومدین.
واي که یكی باید میومد جمعم می کرد . من و این همه خوشبختی ؟...
نتونستم خوددار باشم . با کمی غمزه گفتم.
من – یادم بودي ؟
و لحن پر از عمقش از هستی ساقطم کرد.
– امیرمهدي
زیاد....
قادر به نفس کشیدن نبودم . فكر نكرد با دل دختر رو به روش چیكار می کنه ؟
مبهوت صورتش بودم.
دستش رو باال برد و گوشه ي ابروش رو لمس کرد . انگار از حرف خودش متعجب بود که ابروش رو باال
داده بود.
امیرمهدي – خب ، گفته بودین دعاتون کنم دیگه!
تو دلم گفتم " دیدي چی گفت ؟ به خاطر دعا تو ذهنش بودي " .. یعنی اگر اون جمله رو نمی گفت
آسمون به زمین میومد ؟ خوب می ذاشت تو رویاهاي خودم خوش باشم دیگه.
سعی کردم به روي خودم نیارم چقدر خورده تو ذوقم.
براي اینكه بیشتر اذیتش کنم گفتم.
من – برام سوغاتی آوردي ؟
و تو دلم بهش خندیدم که چون برام چیزي نیورده یه مقدار شرمنده می شه.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷²↯↻
لبخند محوي زد.
امیرمهدي – آوردم . ولی فكر نكنم امشب زمان مناسبی براي دادنش باشه . فقط بگم که سلیقه ي خودمه .
اگر خوشتون نیومد عفو
بفرمایید.
آخ که چقدر من داشتم ضایع می شدم.
از یه طرف حرفاي امیرمهدي و از یه طرف دلم که اصالً گوش به فرمان من نبود . ضربان می گرفت .
ضربان می گرفت با هر حرفی.
سكوت کردم . نمی دونستم باید چی بگم . انقدر حرفش دور از ذهن بود که مغزم براي جواب دادن یاریم
نكرد.
دستش رو به طرف سینی دراز کرد.
امیرمهدي – چاییا سرد شد . برم براتون عوضش کنم.
سینی رو عقب کشیدم . نه نباید می رفت . دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم . حاال به هر بهانه
اي.
من – نمی خواد . من به چایی بعد از شام عادت ندارم . رضوان هم یه شب چایی نخوره چیزیش نمی
شه.
امیرمهدي – پس من برم داخل . حرف زدنمون زیاد صورت خوشی نداره.
آستین لباسش رو چنگ زدم.
من – کسی که حواسش به ما نیست . اینجا هم که فضاي بازه و تنها نیستیم.
نگاهش خشك شد به آستینش.
کفري از فكرایی که مطمئن بودم تو ذهنش نقش بسته باشه ، با طلبكاري گفتم.
من – چیه ؟ استین هم محرم و نا محرم داره ؟ خالف شرع که نكردم.
آروم و با لحن خاصی گفت.
امیرمهدي – ممكنه کسی ببینه.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷³↯↻
من – حاال که کسی نیست.
بعد براي اینكه ذهنش منحرف بشه با ناز گفتم.
من – چه چیزي بگم امیرمهدي ؟
و اسمش رو سعی کردم با خاص ترین لحنی که بلد بودم ادا کنم.
من – اگه زخمی نمی شدي می خواستی چه جوري به اون همه زن کمك کنی ؟ غیر
مستقیم به علت صیغه مون اشاره کردم.
خندید.
و لبخندش نشون دهنده ي این بود که منظورم رو فهمیده.
امیرمهدي – من همون یه بار که صیغه خوندم پشت دستم رو داغ کردم که دیگه از این نوع کمكا نكنم .
در ضمن ، محض اطالعتون می گم ؛ تا چهل تا صیغه حالله.
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.
امیرمهدي و حاضر جوابی ؟ و ... و .... این چی گفت ؟ پشت دستش رو داغ کرده بود ؟ مگه
صیغه کردن من بد بود ؟ بد بود ؟ نبود ؟ ... یعنی هنوز از دستم شاکی بود به خاطر اذیت
کردناش ؟ کفري ، سینی رو گذاشتم تو دستش.
من – برو چاییا رو عوض کن . اینجوري از مهمون پذیرایی
می کنن ؟ لبخندش بیشتر شد.
امیرمهدي – ناراحت شدین ؟
من
–
نه خیر.
همچین با غضب گفتم که لبخندش جمع شد و مظلوم گفت.
امیرمهدي – برم چاییا رو عوض کنم.
می خواست بره ؟ کجا ؟
سریع سینی رو از دستش گرفتم.
من – نمی خواد . بده من . دستت درد می گیره.
انقدر بی فكر این جمله رو گفتم که اولش نفهمیدم دارم علناً بهش می فهمونم که نگرانشم . ولی خیلی زود
فهمیدم چی گفتم.
لبخند محوش و سكوتش هم نشون می داد فهمید چی گفتم.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷⁴↯↻
براي اینكه ذهنش رو از حرفم منحرف کنم گفتم.
من – شبا چه جوري می خوابی ؟
به ثانیه نكشیده ابروهاش رفت باال.
امیرمهدي – بله ؟
من – می گم شبا چه جوري می خوابی ؟ و با انگشتم به دست بانداژ شده
ش اشاره کردم.
نگاه متعجبش رو به انگشتم دوخت . بعد ردش رو گرفت تا رسید به دستش.
امیرمهدي – آهان.
چند لحظه بعد دستی به پشت موهاش کشید . و بازدم عمیقش رو با صدا بیرون داد.
امیرمهدي – ببخشید . یه لحظه منظورتون رو نفهمیدم.
من – فكر کردي منظورم چیه ؟ لبش رو گاز گرفت.
امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود.
یه لحظه از فكري که احتماالً راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم.
من – فكر کردي منظورم به لباسته ؟
سكوت جوابم بود . و یعنی فكرش تا کجا پیش رفته!
زدم زیر خنده.
بدجور این بشر رو به فكراي ناجور انداخته بودم.
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم.
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا!
و باز خندیدم.
لبخند شرمگینی زد.
امیرمهدي – ببخشید . اصالً حواسم به دستم نبود.
باز خندیدم.
من – از دست رفتی امیرمهدي.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷⁵↯↻
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فكر کردم...
و حرفش رو خورد.
خنده م بند نمی اومد.
امیرمهدي – مثل اینكه از اذیت کردن من لذت می برین.
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم.
من – می چسبه عجیب.
سري تكون داد.
وقتی خندیدنم تموم شد گفت.
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فكر کنم همه از غیبتم مطلع شدن.
بس بود . زیادي اذیت کرده بودم.
من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد.
امیرمهدي – از دست شما.
و رفت.
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم.
رضوان – چشمم به چاییا خشك شد . تو هم که سرگرم عشقت . خوبه با خدا قول قرار داشتیا.خیره
بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد.
در همون حالت جواب دادم.
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممكنه دیگه نبینمش.
رضوان – شاید بازم دیدیش.
مشكوك حرف می زد.
من – چی تو ذهنته ؟
چشمكی زد . و کمی به سمتم خم شد.
چشمكی زد . و کمی به سمتم خم شد.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢